یک شب پیش از به رگبار بسته شدن خودرویی که «کیان پیرفلک» در آن کشته شد و خانوادهاش داغدار و دادخواه شدند، خودرو آنها در رشت هدف شلیک ماموران امنیتی قرار گرفت. «رسپینا» در صندلی عقب خودرو نشسته بود و همراه با پدر و مادرش از کلاس آموزشی بهسمت خانه رهسپار بود که نیروهای سرکوب، خودرو حامل این خانواده را هدف قرار دادند. آنها زنده ماندند، اما پدر خانواده از یک چشم نابینا شد، مادر رسپینا صورتش پر از ساچمه شد و شیشههای خرد شده در دستان کوچک رسپینا فرو رفتند.
رسپینای ده ساله زنده ماند، اما روایت کیان را شنید و برای او رنگینکمان کشید. در تمام این ماهها در ذهن رسپینا و والدین او، آنها نجاتیافتگان حقیقتی بودند که بر کیان و خانواده او گذشت.
نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی، در اعتراضات سراسری پس از قتل «مهسا [ژینا] امینی»، چند خودرو دیگر و چند خانواده دیگر را چنین به گلوله بستند؟
***
بعدازظهر ۲۴آبان بود. «بهاره» و «علی دلپسند» همسرش، سوار بر خودرو بهدنبال رسپینا فرزندشان رفته بودند تا او را از کلاس آموزشی بردارند. خیابانها شلوغ بود. آنها بهقصد همراهی معترضان راهی خیابان شده بودند، چند بار میخواستند که از خودرو خود پیاده شوند و به جمع معترضان بپیوندند که با نیروهای سرکوبگر مواجه شدند. دوباره به خودرو خود بازگشتند. علی دستانش را روی بوق خودرو گذاشته بود و همراهی میکرد. رسپینا و یکی از دوستان خانوادگیشان هم در صندلی عقب خودرو نشسته بودند. بهاره، مادر رسپینا، دستش را به نشانه پیروزی از پنجره بیرون آورد. اما ناگهان چیزی مثل پتک سر و صورت و زندگیشان را ویران کرد.
بهاره کنار علی در صندلی جلو نشسته بود که ناگهان شیشهها خرد شد و صدای جیغهای رسپینا بلند شد. بهاره رویش را برگرداند و همسرش را دید که پشت فرمان، گردنش افتاده است. خون و جیغ و فریاد همهجا را گرفته بود. معترضان خودرو آنها را دوره کردند، مردی پشت فرمان نشست، علی را که نیمهجان شده بود به کنار هول داد و این خانواده را به خانهشان رساند.
هفت ماه پس از حادثه، علی، بهاره و رسپینا راهی ترکیه شدند و ایران را ترک کردند. آنها در گفتوگو با «ایرانوایر»، واقعه آن شب و آنچه پس از آن گذشت را روایت کردند.
۲۴آبان در ایران - خرداد در ترکیه
صدای کودک در تماس تلفنی میپیچد. گوشی تلفن میان علی و بهاره دستبهدست میشود. مدام نام کیان پیرفلک و به رگبار بسته شدن خودرو خانواده مادر کیان، «ماهمنیر مولاییراد» تکرار میشود. علی و بهاره چندین بار میانه روایتهایشان تکرار میکنند: «مثل همانکه برای کیان پیش آمد.»
آنچه علی از لحظه هدف شلیک قرار گرفتنشان روایت میکند، همان توضیحاتی است که همسرش بهاره برای او روایت کرده است.
بهاره پشت تماس تلفنی قرار میگیرد: «در ترافیک بودیم. همه بوق میزدند. همان وقت به علی میگفتم که مردم میگویند آنهایی که معترضان را میکشند، ایرانی نیستند. دو موتور سرکوب کنار خیابان خراب شده بود، کنار ماشین ما. گیلکی حرف میزدند. به علی گفتم اینها که از خود ما هستند. رویم را به سمت خودرو کناری کردم. دختری به نشانه پیروزی دستانش را بیرون آورده بود، من هم دستم را بیرون آوردم. دیگر هیچچیز نفهمیدم. ناگهان چیزی مثل پتک به صورتم خورد و خون فوران کرد. برگشتم به سمت علی، دیدم گردنش افتاده است. فکر کردم مرده.»
منطقه «گلسار» رشت بود و سه راهی «گلایل» که مرکز تجمع معترضان این شهر شده بود. معترضان راههای منتهی به میدان را بسته بودند. یکی از راهها باز بود. خودرو آنها هم در همین مسیر قرار داشت. موتورسواران سرکوبگر موتورهای خود را در پیادهرو پارک کرده بودند. از همان پیادهرو، با فاصله سه تا چهار متری، خودرو آنها هدف شلیک سلاح ساچمهای قرار گرفت؛ درست همان وقت که دستان بهاره به نشانه پیروزی از پنجره بیرون رفته بود.
علی ادامه میدهد: «فقط هم به ماشین ما زدند. نه آنهایی که تک سرنشین بودند. چرا ما که خانواده بودیم را هدف گرفتند؟ من را میشناختند؟ نشانه رفته بودند؟»
مردم دور خودرو جمع شدند. همهمهای برپا بود. معترضان داد میکشیدند که این خانواده را از محیط دور کنند تا گیر نیروهای امنیتی نیفتند. صدای فریادهای بهاره و رسپینا بلند شده بود. صورت بهاره و علی پر از خون شده بود.
اولویت چشم علی بود، ساچمههای صورت بهاره باقی ماند
یکی از معترضان سریع سوار خودرو این خانواده شد. آنها به سمت خانه حرکت کردند. خودرو پراید با چند سرنشین جوان ریشدار آنها را دنبال کرد و به راننده گفت که حاضرند تا علی را با خود به بیمارستان ببرند. بهاره مخالفت کرد و خودرو پراید دور شد. بهاره رسپینا را نزد همسایه گذاشت و با خودرویی دیگر راهی بیمارستان شدند.
بیمارستانها و کلینیکهای رشت، علی و بهاره را راهی بیمارستان «فارابی» تهران کردند. بهاره از نگرانی، کلاه کاپشن خود را تا روی صورتش پایین آورده بود که به خاطر ساچمهها، با مشکل امنیتی مواجه نشوند. یکی از نگهبانهای بیمارستان به آنها گفته بود که بهتر است بهخاطر حضور نیروهای امنیتی، بهاره بیمارستان را ترک کند.
یک ساچمه زیر چشم بهاره و دو ساچمه در ابروی او جای گرفته بود. اگر چند میلیمتر بالا و پایینتر بود، بهاره هم حالا ممکن بود یکی از چشمهایش را از دست داده باشد.
بهاره ادامه میدهد: «در بیمارستان گفتند که اولویت ساچمههای سروصورت نیست، بلکه چشم همسرم را باید درمان میکردند. بیمارستان پر بود از آسیبدیدههای چشمی. یک خانمی آنجا بود که از بالکن خانهاش خیابان را نگاه میکرد، اما او را زده بودند. یک زن دیگر پایش هدف قرار گرفته بود که به بیمارستانی دیگر منتقل شد. هموغم من علی بود. یک طرف صورتش بهشکل وحشتناکی ورم کرده بود، چشمش بیرون زده بود. همانجا لباسهایش را دور انداختند بس که خونی بود. به من هم گفتند بیا ساچمهها را از صورتت خارج کنیم، اما به خودم فکر نمیکردم.»
علی را در مدت ۴۵ روز، چهار بار مورد عمل جراحی قرار دادند. دو ساچمه کره چشم او را شکافته بود و به عصب رسیده بود. پزشکان به او گفتند که نمیتوانند ساچمهها را خارج کنند.
علی از خودش میگوید: «شبکیه را هم جراحی و ترمیم کردند، اما در نهایت گفتند که نابینا شدهام. شبکیه ترمیم نشد. چشم آسیبدیدهام حتی نور هم ندارد. هیچچیز. همهچیز کاملا سیاه است.» علی خندهای میکند و ادامه میدهد: «فعلا به یادگار نگهشان داشتهام.»
علی نزدیک به دو ماه در تهران و در بیمارستان بستری بود. بعد از دو ماه پزشکان میخواستند ساچمههای توی سروصورت بهاره و علی را خارج کنند، اما ساچمهها به بافت گوشت بدنشان نشسته بود و برای خارج کردن، نیاز به جراحی داشت.
والدین رسپینا کیستند؟
مهر که بیاید، رسپینا که نامش معنای «پاییز» میدهد، ده ساله میشود. وقتی علی سن رسپینا را میگوید، تکرار میکند: «همسن کیان.» و وقتی بهاره شب واقعه را روایت میکند، میگوید: «شانس آوردیم شیشههای ماشین بالا بود، وگرنه ممکن بود همان بلایی که سر کیان آمد، سر رسپینا هم بیاید.» آنها بارها از ۲۵آبان۱۴۰۱ و بلایی که سر خانواده پیر فلک آمد صحبت میکنند و خودشان را جای آنها میگذارند. از هم سنوسال بودن رسپینا و کیان میگویند و از هدف قرار گرفتن خودرویشان. پدر رسپینا حالا از یک چشم نابینا شده و پدر کیان را معلول کردند.
علی ۴۴ ساله است و بهاره ۴۱ ساله. علی دیپلم که گرفت وارد بازار کار شد و تا پیش از آسیب دیدن، نماینده فروش یکی از محصولات آرایشی و بهداشتی بود و با داروخانهها و پزشکان آشنایی داشت. همین آشنایی باعث شد که بتواند سریع بستری شود و جراحیها روی چشم او صورت بگیرد. بهاره اما ۱۳ سال حسابداری میکرد تا وقتی که رسپینا چهار ساله شد و اشتغال را کنار گذاشت.
علی میگوید: «اولین مواجهه رسپینا با کور شدن یک چشم من، نقاشیای بود که کشید. ما تهران بودیم، رسپینا پیش خانواده بود. نقاشی را برای مادرش فرستاد و مادرش یک هفته بعد به من نشان داد. حالا هم برای احتمال درمان و مهمتر از همهچیز آینده رسپینا، از ایران خارج شدیم.»
علی برای چند ماه حتی از خانه هم خارج نشد. دوستانش گاهی با خودرو دنبال او میرفتند تا با گشتی در خیابان زدن، حالوهوای او را تغییر دهند. دیگر سر کار نرفت. درآمد خود را هم از دست داد. علی و بهاره برای درمان چشم علی، وسایل منزلشان را فروختند تا بلکه بتوانند بخشی از مشکلات خود را حل کنند.»
صدای علی کمی میگیرد، انگار که زندگی پناهجویی را تازه مزه کرده باشد، ادامه میدهد: «نگاهم به زندگی تغییر کرده است. حالا باید باز هم از صفر شروع کنم. من بهخاطر خانوادهام از ایران خارج شدم.»
«نمیدانید بر ما چه گذشت»
از علی و بهاره میپرسم اگر در دادگاهی عادلانه، ضارب را جلوی او بیاورند، چه خواهد گفت و برایش چه خواهد خواست؟
علی: «تنها چیزی که ما میتوانیم مثل آنها نباشیم این است که به خدا واگذار کنیم. میگویند بهشت و جهنم همین دنیاست، تقاصش را پس خواهد داد. به او [ضارب] میگویم ما نمیتوانیم یک مورچه را زیر پاهایمان لگد کنیم، چطور دلت آمد یک خانواده را بزنی؟ بعد هم همانجا بایستی و نگاه کنی؟»
بهاره: «خشمم از غمم بیشتر است. علی گفت میگذرد، اما من نمیگذرم. میخواهم همان بلایی که سر من آورد، سرش بیاید. من هنوز هم که از آن واقعه حرف میزنم، گریه میکنم. شما نمیدانید چه بر ما گذشت.»
صدای بهاره با بغض ادامه میهد: «شاید باورت نشود، ما از آن روز نه یک آهنگ شاد گوش دادیم، نه یک مهمانی رفتیم؛ هیچی. اعصابم مدام خرد است. بعد از دو ماه که تهران بودیم، مدام میخواستم برگردم رشت، همانجایی که ما را زدند، تا باور کنم چه بر ما گذشته است. رفتم. همانجا ایستادم، اما هیچکاری نتوانستم بکنم؛ فقط اطرافم را نگاه کردم.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر