close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خانه شاعران و نویسندگان

۲۵ آبان ۱۳۹۴
ادبیات و شما
خواندن در ۱۸ دقیقه
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ
خانه «بیتا ملکوتی» پراگ

خانه هجدهم، خانه «بیتا ملکوتی»
محمد تنگستانی

در سال‌های گذشته بنا به دلایل مختلف فاصله‌ای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانه‌ای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفه‌هایی که، به وضعیت‌های ادبی افزوده ‌شده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کم‌کاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانه‌ها و تکثیر تریبون‌های اجتماعی هم قاعدتاً بی‌اثر نبوده‌ است. در «ادبیات و شما» به خانه شاعران  و نویسندگان  سر می‌زنیم. برای شما  شعر و یا داستان می‌خوانند و درد و دل می‌کنند. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی می‌کنند را معرفی می‌کنیم.  قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. ما حرف‌های خودمانی آنها را  بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک می‌گذاریم. هدف ما در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
«بیتا ملکوتی» چهل و دو سال پیش در تهران متولد شد. فارغ التحصیل رشته‌ی تئا‌تر (نمایشنامه نویسی) از دانشکده‌ی هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. بیتا از بیست‌و دو سال پیش تا کنون می‌نویسد و تا به حال شعر‌و داستان‌هایش به زبا‌ن‌های انگلیسی، چکی، ترکی استانبولی، سوئدی،کردی،  فرانسوی و اسپانیایی ترجمه شده است.نسبت به زبان شناخت دقیقی دارد که  این شناخت سبب می‌شود تسلط‌ خوبی در روایت‌ داستان‌هایش وجود  داشته باشد. اهمیت دادن به دغدغه‌هایی اجتماعی یکی از مولفه‌های شعری بیتا‌ست.  تا کنون پنج جلد کتاب منتشر کرده و در حال حاضر ساکن پراگ است.


درد و دل «بیتا ملکوتی» با مخاطبینش:
یک داستان بلند می‌تواند نوجوانی را در ایلام از خودکشی منصرف کند؟

از من خواسته شده با مخاطبم حرف بزنم. به عنوان یک شاعر و نویسنده. اما در این لحظه که این جملات را می نویسم، نمی دانم شاعر کیست، مخاطبش کیست، نویسنده چه کسی است و رابطه‌اش به مردم و جامعه و جهان چگونه است. در این شب چهاردهم نوامبر ۲۰۱۵، جواب دادن به این سوال‌ها مشکل‌تر از هر زمان دیگری در زندگی‌ام است. تنها ۲۴ ساعت از کشتار هولناک پاریس گذشته و ۴۸ ساعت از انفجارهای انتحاری بیروت. چند روز بیشتر از سر بریدن هفت هزاره، سر بریدن تبسم دختر نه ساله هزاره ای نگذشته. و چند روز بیشتر از سقوط هواپیما در دشت سینا و جزغاله شدن بیش از دویست کودک و زن و مرد تنها به فاصله چند کیلومتر از ساحل جادویی شرم الشیخ. تنها چند هفته گذشته از روزی که تصویر جسد آیلان کردی سه ساله در سواحل لاجوردی بدروم، جهان را تکان داد. اما بعد از آن نه تنها کودک دیگری در امان نمانده که ده ها کودک دیگر در دریاها مرده‌اند. شاید همین الان که این جملات را می نویسم کودک دیگری تنها چند متر مانده به ساحل یونان، دارد در آب جان می سپارد. حالا که این جملات را می نویسم همچنان در سوریه، عراق، یمن، افغانستان، لیبی و فلسطین، انسان هایی مسلح در یک جنگی علنی، انسان های دیگر را تنها به خاطر اعتقاداتشان می‌کشند و در کشورهای دیگری، مرگ زیر جلیقه های به ظاهر معمولی، انتظار انسان های بی پناه و بی خبر از همه جا را می‌کشد. در این شب چهاردهم نوامبر ۲۰۱۵، به نویسنده، به شاعر، به هنرمند، به هنر و رسالت اش، به هنر و مخاطبانش شک کرده‌ام. یک شعر می تواند جان دختر ایزدی را حفظ کند؟ یک داستان کوتاه می‌تواند حائل سنگ ها به صورت نوزده ساله رخشانه بشود؟ یک داستان بلند می‌تواند نوجوانی را در ایلام از خودکشی منصرف کند؟ یک رمان می‌تواند اسلحه ها را از شلیک باز دارد، سربازها را به خانه برگرداند، دارو و اتاق جراحی شود برای زن زخمی، شیر و لباس گرم شود برای نوزاد پناهجو، یک وعده غذای گرم می‌شود برای مبارز گرسنه؟ شک کرده‌ام به کلمه و معجزه اش. به هنر و تعهدش. اصلا به معجزه، به تعهد، به رسالت، به رستگاری... اصلا به خاطر همین شک کردن‌ها بود که شروع کردم به نوشتن، زمانی که نوجوان بودم. می‌خواندم و می‌نوشتم تا شک‌های زندگی‌ام را به یقین برسانم. گاهی موفق شدم و گاهی روی لبه پرتگاه تردید و یقین، پایم را روی تیزی نگه داشتم تا شاید درد بریدن، جوابی بدهد. گاهی به جواب رسیده‌ام و گاهی فقط دست وپا زده ام در خلاء هولناک. به قول رضا براهنی «از این قلم چون چشم تو خون می چکد...» و منجی نمی‌آید. شاید خود اولین قربانی اولین شلیک بوده. شاید از این همه رنج، دق کرده و مرده. شاید هنگام فرار از جنگ، جلیقه نجاتش قلابی بوده و جان داده در دریای مرمره. شاید در اوین زندانی است. شاید در بمباران نیروهای دشمن، یا خودی در شهر حلب، مانده زیر آوار. شاید اشتباهی طعمه نیروهای امنیتی اسراییل شده و با یک تیر وسط پیشانی، خلاص. شاید از خجالت سیاهکاری و فراموشکاری بشر، خودش را گم و گور کرده. منجی ما گودو شده و نمی‌آید. 

به به و مرحبا شنیدم
من فرمالیست بودم. شعر و داستن کوتاه را به فرمالیستی ترین و تجربی ترین شکلش آغاز کردم. شعرهایی گفته ام که همان زمان تنها خودم قادر به خواندنشان بودم و حالا همان هم از عهده خودم خارج است. هم به به و مرحبا شنیدم و هم کسانی شجاعانه توی صورتم گفته اند: اینها یعنی چه؟ داستان هایی نوشته ام که مخاطب عام نداشته و من به این خاطر مفتخر بودم که چه خوب. آن زمان مخاطب خاص داشتن، برایم حسن بود. می‌گفتم مخاطب باید تلاش کند تا اثر را درک کند. کار نویسنده این نیست که در حد درک جامعه بنویسد. مخاطب خودش را باید بالا بکشد. هنوز بعضی از آن داستان ها را دوست دارم اما هر چه سن سرم آمد از آن تعلق شدید به فرم و تکنیک و حتی زبان، رها شدم. هرچه نزدیک تر شدم به میانسالی، رهاتر شدم از سبک و فرم و به همان اندازه مخاطب برایم جدی شد. حالا اگرچه همچنان دغدغه های فرمی ام را حفظ کرده ام اما به مراتب ساده تر می‌نویسم و به همان اندازه که نمی‌خواهم تنها به فرم متوسل شوم، نوشتن سخت‌تر شده و مخاطب جدی‌تر. می گویند نویسنده دیگر باید در میانه ی چهل سالگی شاهکارش را بنویسد. من نزدیکم به میانه ی چهل سالگی اما از دوران بیست سالگی ها و سی سالگی‌هام کمتر می‌نویسم و در انتشار دست نوشته هایم وسواسم صد برابر شده است. با شعر شروع کردم و سال‌ها تنها داستان کوتاه می‌نوشتم. بعد از مهاجرت دوباره بازگشتم به شعر و شعر شد پناهگاه بی‌کسی‌ها و بی همزبانی‌هام. در همان ابتدای مهاجرت، ترس از هیچ‌کس بودن مرا آنقدر جسارت بخشید که اولین رمانم را بنویسم. و حالا رمان دومم را می‌نویسم. هر روز گاهی یک صفحه، گاهی یک جمله و گاهی روزها می‌گذرد و هیچ. حالا کارمندم، مادرم و همسر. تعادل بخشیدن به نوشتن و همیشه داشتن آغوش گرم و امن برای کودکم، یکی از اصلی ترین دغدغه‌هایم است. همانطور که دیگر ابعاد مخاطب من سیصد نسخه خارج از ایران و هزار نسخه داخل ایران نیست. مخاطبم حالا بیشتر مجازی است و خاموش. شاید شعری از من تحمل بار هستی را برای یک نفر، آسوده تر کند و همان برایم کافی است. 

با من مهربان بود
پاریس را دوست دارم. در پاریس زیر باران رقصیده ام، بی پولی کشیده‌ام، دنبال جا در بدر گشته ام، عاشق شدم، غریبه‌ای را بوسیده‌ام، در کابین تلفن عمومی گریه کرده‌ام، نزدیک ایفل زیر فواره‌ها خیس شده‌ام، با همسرم کوچه پس کوچه‌هایش را راه رفته‌ام، با مادرم در کافه‌ای دنج، چای و کیک خورده‌ام، در حالیکه پسرکم را باردار بودم، در دانشگاهش فصل شانزدهم رمانم را خوانده‌ام، دوستان قدیمی‌ام را بعد از سال‌ها دیده‌ام و پایین تر از میدان باستی بغلشان کردم. من در پاریس داستان های زیادی نوشته‌ام. پاریس به شور و شعف و دستان خالی من پناه داده، با من مهربان بوده و من به معجزه ادبیات یقین داشتم. اما حالا پاریس را به رگبار بسته‌اند و یقینم را به شک بدل کرده‌اند. آیا مخاطب به همان اندازه که من برای گریختن از تردید، ترس، تنهایی، سرخردگی، ناامنی، بیهودگی، روزمرگی و تباهی، به ادبیات پناه می‌برم، به ادبیات متوسل می‌شود؟ برای رها شدن از مصائب، از رنج، از جنگ، از فاجعه، از تراژدی؟ نه، شک دارم. نه من نویسنده‌ام چون نویسندگی شغل من نیست و از آن نان نمی خورم و نه دیگر مخاطب به ادبیات می‌آویزد که از مرگ بگریزد... و از تکرار و از فاجعه...

صدای «بیتا ملکوتی» 


شعر «بیتا ملکوتی»

دو خط قرمز

از آن دو خط کوتاه قرمزآغاز شد
دو خطی که یک سویش می رسد
به محاق نقطه چین ها
و سوی دیگرش
به هرم هذیان های سر به هوا
نه معاشقه ای در کار بوده
نه کلبه ای که حزن ما را پناه دهد
تنها
تخیل سرش را می تراشد
و میبخشد
گیسوها را به پارس سگان مست

آقا!
من از شما می ترسم
شما که نشسته اید میان شرم سر انگشت ها
و گناه شور یک دامن کوتاه
آقا!
پایتان را از روی لب های رود بردارید
وولتاوا مستقیم می ریزد به زهدان تهران
با لجن های معصومش
با ستاره های خاموشش
و رشد می کند
کانگورو در جیب پالتوی زمستانی ام

چه کسی پیشگویی کرد
شاپرک خانم بر سر ما آوار شود؟
و خاطره ی رنو پنج، سوررئالیست

آقا!
می خواهم او را بو کنم
از سطح مستند
از سطرهای این شعر

می خواهم
صدایش
بخزد در سیم  و بالا بیاد
 از پستان ها
و شیر بدرد
بستر تنهایی کلماتم را

نه آقا
دو خط کوتاه قرمز را
نمی شود  دستگیر کرد...
و کانگورو را
و ماه را
و ٱ
 ه
را  

داستان «بیتا ملکوتی»
مرگ پروانه ها در یک پرده

والا بالله اگه من روحمم خبر داشت که خانم نقشه داشته اون شب، ده بار دیگه هم به اون همکاراتون گفتم جناب سروان. نشونه ای هم ندیده بودم. خانم عصبی بود اما نه اونجور که بچه شو بکشه... قرص اعصاب می خورد اما جانی و آدمکش نبود... نه، من که تو عمرم جانی و آدمکش ندیدم از نزدیک اما چه جوری می شه که الهه ی من با اون موهای براق سیاهش، با اون چشای معصومش، بتونه آدم بکشه، اونم جیگر گوشه ی خودشو... قاتلا رو تو فیلما که دیدم.همشون یه ریختای ترسناکی دارن که نگو... کله ها گنده، دستا زخمت، چشا دریده، بدبو، چرب، بدترکیب... الهه ی من مثل ماه شب چهارده بود از خوشگلی. غصه زیاد می خورد خوب. شما فکر کن بچه ات علیل باشه، عرعر کنه به جا حرف زدن، غذا بزاری دهنش، از کنار دهنش بریزه رو زمین، هی تر بزنه عوضش کنی، پوشک اش کنی هر روز، آخه تا چند سال؟ هی جیغ بکشه و خودشو بزنه به در و دیوار، قیافه شم به آدما نرفته بود که. مثل دختر چهارساله نبود که. دهن کج، لبا آویزون، چشا چپ... اما بی گناه بود، علیل بود، بچه م نمی تونست از خودش دفاع کنه... دستمال دارم جناب سروان، دست شما درد نکنه... اون روز از صبح اش خودش رفت سراغ متین. آخه هر صبح که بچه پا می شد، من می رفتم تو اتاقش. پرده ها رو می کشیدم کنارتا نور بیاد تو. آفتاب بخوره به جونش. بیرون که نمی بردش بی مروت. گمونم خجالت می کشید.نمی خواست کسی بچه رو ببینه. حتی در و همساده ها. مردم می ترسیدن خوب. من می بردمش دم پنجره. بیرون رو نگاه می کرد و جیغ می کشید. بچه باید نور بخوره به تنش. خانم می گفت: رخساره، یه وقت من نیستم نبریش بیرون. اما من چندبار بردمش. چادر و می پیچیدم دورش که کسی نبینتش. اما صدای عرشو نمی شد کاری کرد. مردم بد نیگا می کردن. کسی که تو کوچه نبود، از لای چادر درش می اوردم ومی گرفتمش طرف آفتاب. بچه نور می خواد جناب سروان. حالا چیکارش می کنین؟ رخساره بمیره برات با این بخت سیاهت... تو با این چشم و ابرو، تو با این قد و بالا، مثل پنجه ی آفتاب بود خانم از همون بچگی یاش. من خودم بچه بودم اومدم خونه شون برا کلفتی. فرنگیس خانم می گفت رخساره فکر نکنی اومدی اینجا برا کلفتی ها، اینجا خونته، تو هم مثه دختر خودم. تازه اسم هامونم به هم می اومد. رخساره و الهه. اون موقع خانم و برادرش خیلی کوچیک بودن. من خودم پونزده شونزده سالم بود. ننه و بابا که نداشتم. عموم که مرد، منو از ده بردن خونه ی اینا. دلیری بزرگ باغ داشت تو ده ما. عموم باغبون شون بود. خودم بزرگش کردم. خانم از اول خوشگل بود، چشا آبی، پوست نرم و نازک اما توک زبونی حرف می زد. خیلی باهاش حرف می زدم که خوب شه. بهم می گفت رخشاله... عمادم من بزرگ کردم. ولی تخم سگ بود این عماده. به لنگی من می خندید سگ پدر. می گفتم رو تخت مرده شورخونه بخندی ورپریده. رفت خارج که بره دانشگاه. نرفت که. هیچ گهی نشد اون. ولی خانم گفت من نمی رم خارج. همینجا مگه چشه. همینجا می رم دانشگاه. شاگرد اول بود با اون چشای زاغش. چشاش سگ داشت. به هر کی زیاد نیگاه می کرد، زمین گیر می شد. صدتا خواسگار داشت، به همین نور چراغ قسم. نمی دونم چی شد زن اون انترکیب شد. می گفت رخساره انقدر جوش نزن. سینا مگه چشه؟ بدم میومد از این پسره. چیکار کنم. بدم می اومد ازش. از بس ریقو بود. با اون موهای سفیدش. پیر نبودا اما موهاش سفید شده بود. انقدر ریقو بود که می گفتم کمرش شله. از این کاری برنمیاد که. مرد باید قوی باشه، جون داشته باشه. بتونه تو رختخواب از پس زنش بربیاد... ببخبشین جناب سروان منو ول کنی برات تا صبح حرف می زنم... آبی چیزی ندارین من بخورم، گلوم خشک شده... به چش برادری بد نبود قیافه اش اما مشروب زیاد می خورد جناب سروان. بعدشم که این بچه اینجوری به دنیا اومد، ول کرد رفت. آخه تو مردی؟ نه می خوام ببینم تقصیر این دختر مثه دسته گل چی بود؟ خوب کار خدا بوده. این که خبر نداشته. مرتیکه رفت که رفت. پشت سرشم نگاه نکرد. اون همه عشق و عاشقی بزار در کوز آبشو بخور. خانم عاشقش بود. تو دانشگاه همو دیده بودن. عروسی هم عروسی های قدیم. همو تا عقد نمی دیدن اما با خوب و بد هم می ساختن تا آخرش. الانا تا فیهاخالدون همو می بینن اما بگو یه جو معرفت. یه جو صفا... خانم هلاکش بود. تا روزی هم که کاغذ طلاق اومد، پاش نشست.  وقتی برگه ی دادگاهو دید رنگش شد رنگ در و دیوارای این دفتر شما جناب سروان. هر چی بهش گفتم: الهه جانم، خانمم، به درک که می خواد جدا شه. بزار بره مرتیکه رو. تو رو گذاشت رفت با یه بچه ی عقب مونده. اگه من نبودم چه جوری می خواستی این بچه ی زبون نفهم رو بزرگ کنی. چایی هم بلد نبود دم کنه خیر سرش چه برسه بچه بزرگ کنه. فرنگیس خانم که همون دو ماه بعد از عروسی یه روز قلبش وایساد و تموم. شب خوابید و روزش پا نشد. رفتیم بالاسرش. تو بگو انگار صدساله که مرده. خوشگل و خوش بو. همون لباس سفید توری خوابش تنش بود. مثل گل مریم. خوش بو. آی آی آی که زمونه چه بی رحمه. دلیری بزرگ هم خیلی ساله مرده. قند داشت. شست پاش گندیده بود. سیاه شده بود. قانقاریا زد بالا. یه پاشو بریدن اما نموند دیگه.مرد بدی نبود اما خلق اش همیشه تنگ بود. جناب سروان آب رو نیوردنا؟... دک و دهنم دردگرفت از بس فک زدم. چایی هم که نمی دین... رابطه؟ نه والا. من که ندیدم کسی رو بیاره خونه... نه زبونم لال مگه اون کاره بود؟ خودشم ندیدم یه شب خونه نیاد. فقط می شست پای این جعبه ی جادوی نکبتی... نه بابا کاشکی می شست پای تیلیویزیون. کامپیوترو می گم. از اینا که باز و بسته می شه. می شست ساعت ها پای این بساط، هی تق تق تق، تو کامپیتر بود. همونی که شما می گی. کارهم که نداشت. از همون زمون که زایید دیگه نرفت دانشگاه اصلا. یک سال دیگه می خوند، گرفته بود مدرکش  رو. مهندس مملکت شده بود. اما بچه که اینجوری از آب دراومد، دیگه نشست خونه. زل زد به همون دری که شوهرو فلنگ رو بسته بود. متین رو من تر و خشک می کردم. حالا خوبه دلیری بزرگ یه ملک و املاکی باقی گذاشته بود که یه آب باریکه ای باشه. وگرنه که سه تایی باید می افتادیم دور کوچه ها به گدایی... اون شبو بگم. گفتم دیگه. چند بار بگم. خسته شدم جناب سروان... اون شب خانم گفت که مهمون داره. بعد از چهار سال قرار بود یکی بیاد توی اون خونه... نمی دونم کی؟ به خدایی که می پرستی نمی دونم کی بود جناب سروان... اسمشو نگفته بود. فقط گفته بود که یه هنرپیشه ی معروفه. فکر کنم توی همون کامپیوتر با هم اختلاط می کردند. گاهی تا صبح هی تق تق تق یه چیزی براش می نوشت. یه چند ماهی بود که خون اومده بود تو صورتش. دوباره به خودش می رسید. سلمونی و بند و ابرو و لباسای بازو ... خدا باعث و بانی شو لعنت کنه... نه بابا این که کامپیترو درست کرد رو می گم... می شه یه خرده بیسکیویت بخورم. همراهم هست. ضعف کردم... به این برکت قسم من ندیم پسر رو جناب سروان. می گفت ستاره ی سینماست. می گفتم ستاره به چه دردی می خوره؟ یه روز با توئه، یه روز با یه دختر خوشگل موشگل دیگه. هزارتا بهتر از تو براش ریخته. بعدشم توی این فیس بوغ ، این هنرپیشه ها همه جعلی ان. از کجا معلوم خود این بابا باشه. آخه ستاره ی سینما میاد توی این دفتر و دستک با تو رفیق شه بعدشم بیاد خونه ات؟ می گفت خودشه. می گفت توی همین کامپیوتر دیدتش. یعنی فیلمشو دیده. یعنی توی فیلم با هم حرف زدن. چه می دونم. من که از این چیزا سر درنمیارم... بمیرم برات متین ام... اون شب من نبودم که... به اون همکارت که یه خرده توپره، موهاش جو گندمیه گفتم. جناب سروان عامری. حمید عامری... اسمشو از روی لباسش خوندم. سواد دارم. تا سوم راهنمایی خوندم... به اون همه ی اون شبو گفتم. یکی هم نوشت همه  حرفامو... چشم، بازم می گم. خانم گفت امشب برو خونه دختر عموت. یه دختر عمو دارم شهر ری زندگی می کنه. شوهرش تو کار تخلیه چاهه اما دو تا بچه داره مثل ماه. هر دو خوشگل. نمره ها همه بیست. رفته بودم خونه ی رعنا. به همسایه اش زنگ زدم بهش خبر بده. گفتم بهش بگو کتلت هم می پزم میارم دور هم بخوریم. خانم گفت شبم بمونم خونه رعنا اینا. گفتم نه. مگه می تونم یه شب از متین جدا بمونم؟ چهار ساله که هر شب من می خوابونمش. آخه شیر خشک می خورد از اولش. خانم شیر نداشت. شوکه بود از این بچه ی منگول. شیرش خشک شده بود. پستوناش مثل دو تا لیموی پلسیده، آویزون... اصل مطلب همینکه دارم می گم. گفتم خانم بزار متین رو هم ببرم. با سمیه بازی می کنه. گفت نمی خواد. خودم میتن رو نگه می دارم. گفتم این بچه همش جیغ جیغ می کنه، مهمونت می ترسه. اون روزم بدترم می کرد. یه صداهای ترسناکی از خودش درمی اورد. انگار فهمیده بود چی می خواد بشه. گفتم می گیرمش زیر چادرم. پیاده می ریم تا سر مقصودبک. متروی تجریش  رو می گیریم و می ریم.مثل آب خوردن. خیلی هم راحت نبود. باید بغلش می کردم. اینم خیکی. ریقم در می اومد. پاهاش ناقص بود بچه ی بی زبون. نمی تونست دو قدم بیشتر ور داره. گفت نه. خودت برو. بچه بزار باشه. به این سیبیلات قسم جناب سروان تا خود خونه ی رعنا اینا گریه کردم. انگاری بهم وحی شده باشه که قراره اتفاقی بیفته. از صبح میتن رو بغل کرده بود، پایینش نمی زاشت. هیچ وقت اینطوری بغلش نمی کرد. انقدر محکم. انقدر طولانی. حتی گفتم من می مونم تو اتاق متین. جلو مهمونت نمیام اصلا. جیغاش که شروع شد دستمو می زارم رو دهنش تا مهمونت نفهمه. اصلا بهش دوای خوابشو می دم. دو تا قاشق گنده که بیهوش بیفته. لا مصب گفت نه که نه. خواهشش کردم. التماسش کردم. گفتم ببین بچه امروز خیلی بی تابه. منو می خواد. بزار بمونم. این بچه توی این چهار سال یه شبم از من جدا نبوده. مثل بچه ی خودم دوسش داشتم. من که بچه ای نداشتم. شوهر نکردم که بچه داشته باشم. شوهر کجا بود قربونت برم. دختر سالم و پولدار و ترگل ورگلش داره می ترشه. منو کی می گرفت؟ با این پای کوتاه. اینجوریام نبودا. هر چی پیر تر شدم، این پای ناکار، بدتر شد. لنگ می زنم دیگه... ساکت شدم؟ چی باید بگم دیگه؟ اون شبو که خودتون اومدین و دیدین... دلم طاقت نیورد. با آخرین مترو برگشتم. از تجریش یه دربست گرفتم تا زودتر برسم خونه. گور پدر پول. می خواستم زودتر برسم به بچه. کلید انداختم، دیدم در بازه. صدای بچه هم نمی اومد. گفتم لابد خوابه. صدا زدم. خانم! الهه خانم! جواب نداد. روی میز دو تا استکان چایی دست خورده بود. در توالتم باز بود. خون ها رو اول اونجا دیدم. جیغ زدم و دویدم طرف دراتاق خوابش. گورباباشون اگرم تو رختخواب بودن. قلبم گروپ گروپ داشت می ترکید از ترس. در و باز کردم. دیدم خانم دمر افتاده. رنگش زرد رنگ پیرن شما. تموم جونش خونی بود. همون پیرهن سبزه تنش بود. همونی که تازه خریده بود. روش پروانه داشت. پروانه های ریز و درشت. پروانه ها همه خونی شده بودن. دویدم طرف اتاق بچه. رو تخت اش بود. زیر بالش گنده هه. بالشی که من هر شب می زارم زیر سرم. بلندش کردم. تکونش دادم. چشاش باز بود اما جیغ نمی کشید. بی مروت آخه با بالش من...انقدر بالشو نگه داشته بود تا نفسش بره... ای بی رحم، دستت بشکنه... دختر نادون... بغلش کردم. انقدر خوب بود. آروم مونده بود تو بغلم. بدون اینکه جیغ بزنه. بدون اینکه تفش بریزه از گوشه لبش. لب خوشگلش...گریه هامو کردم من... دیگه اشکی نمونده برام... حالا چیکارش می کنن؟ اعدامش می کنن؟ چه عجب یه لیوان آب دادین دستم... اون سرباز بداخلاقه رو صدا نکنیا؟ خیلی بی تربیته. چند بارم هلم داه دگوری آقا، یه بارم زد تو سرم و گفت جای انگشتای من رو بالشته بوده. زد پس کله ام که راستشو بگم، به خدا راستشو گفتم جناب سروان... ولی اون همکارتون حمید عامری اون مهربونه باهام...صداش می کنین چند دقیقه بیاد پیش ام؟ ...

                                 

ثبت نظر

گزارش

هاشمی: اختلاس‌های میلیاردی نتیجه گزینش‌های نادرست دولت پیشین است

۲۵ آبان ۱۳۹۴
ایران وایر
خواندن در ۵ دقیقه
هاشمی: اختلاس‌های میلیاردی نتیجه گزینش‌های نادرست دولت پیشین است