close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خاطرات پراکنده يک مهاجر جديد

۲۷ آذر ۱۳۹۳
بلاگ میهمان
خواندن در ۷ دقیقه
خاطرات پراکنده يک مهاجر جديد

گلنوش برومند

تصمیم مهاجرت برای من تصمیم سختی بود. احساس می‌کردم نباید به این سادگی‌ها بی‌خیال جایی شوم که در آن به دنیا آمدم. شاید هنوز یک گوشه‌ای یک اتفاق خوبی انتظار می‌کشد من برسم بالای سرش: شاید بیشتر از این‌ها باید تلاش کنم برای ماندن. همین شد که حالا هم فکر می‌کنم نمی‌شود از مهاجرت نوشت بدون گفتن از چیزهایی که در مبدا از سرت گذشته. نوشته‌ی زیر احتمالا مثل بعضی نوشته‌های بعدی، از خاطرات کردستان است:

یک وقتی اما من همه چیز یادم بود. همه چیز: لباس خوابی که مادرم شب زلزله رودبار تنش بود، رنگ کاغذ کادوی اولین هدیه‌ی روز معلمی که به مدرسه بردم، مثالی که دوست دوران راهنماییم برای رنگ سیکلمه زده بود، شکلی که ابرها ساخته بودند، وقتی به جای چشم‌های پسری که دوستش داشتم، به آسمان پشت سرش نگاه می‌کردم و حتی جمله‌ی که برای اولین بار من را متوجه وجودش کرد. اما بعد رفتم دانشگاه و جهان پر از چیزهایی شد که ریز و درشتشان را دوست نداشتم ولی مجبور بودم در کنارشان زندگی کنم. احتمالا همان زمان‌ها بود که ذهنم یاد گرفت با یک سری چیز غیر دوست‌داشتنی شبانه روز سر و کله زدن، به قدر کافی دردناک هست، دیگر یادآوری و دوره کردنشان لزومی ندارد. باید به همین خاطر باشد که من از دو ترم اول دانشگاه رفتنم هیچ خاطره‌ای ندارم. آن یک سال و البته جسته و گریخته خیلی زمان‌های بعد از آن توی یک دوره‌ی هفت ساله، یک شکل کلی دارند: غروب‌های روزهای بارانی سرد و من، که یا دارم توی باغ‌های گل‌آلود نارنج پشت کتابخانه قدم می‌زنم و یا درواقع  با هر قدم پایم را از مچ از توی گل بیرون می‌کشم و یا باز هم من، که توی یک اتاق کوچک با پنجره‌ای که رو به یک درخت نارنگی باز می‌شود دارم سیگار می‌کشم. به طور خلاصه هر چه دوران تلخ‌تر، خاطره‌ی من کمتر.

می‌گویند اگر آدمیزاد درد زایمان را یادش می‌ماند تا آخر عمر از بدترین افسردگی خلاصی پیدا نمی‌کرد. این مکانیسم فراموشی من است. کلیت حوادث را فراموش نمی‌کنم. اما جزییاتشان و دردی که در اثرشان کشیده‌ام را یادم می‌رود و این در نهایت باعث همان زجر بیشتر است. درد را که یادت نیاد عبرتی در کار نیست. دوهزار بار یک اشتباه را تکرار می‌کنی. همین است که تا یک روز خوب را اینجا می گذرانم یادم می‌رود که شاید گه خوردم که تصمیم گرفتم در جایی به این دوردستی کار کنم. چیزهای خوب کوچک در حد آمدن فرخنده که یک بار بهم پیشنهاد داد دوتایی پیاده برویم سلیمانیه و حالا هربار وقتی می‌آید تو اول باهام دست می‌دهد بعد می‌نشیند. در حد بچه‌ی همسایه‌ی روبروی خانه‌ام که وقتی ظهر‌ها از درمانگاه برمی‌گردم، داد می‌زند دکتر و برایم دست تکان می‌دهد. همین‌ است که باعث می‌شود حرف‌هایی توی ذهنم وول بخورند مثل: شاید درستش این بود که من بیایم اینجا و این آدم‌ها را بشناسم. آدم‌هایی که خیلی چیزها در موردشان از یادها رفته. شرط می‌بندم نود درصد مردم ایران از شنیدن جنگ یا یاد بمباران‌های شهر خودشان می‌افتند یا تصویر ذهنی‌ِشان پر از نخل و زن‌ها و بچه‌های جنوبی‌ست. کسی یاد اینجا نمی‌افتد. انگار اینجا هیچوقت جنگ نبوده. اما بوده و خیلی بدست کسی سختی‌هایی که شما کشیده‌اید را نادیده بگیرد. انگار مرده باشید و کسی نداند.

یکی از دردناکترین چیزهایی که در زندگیم دیدم فیلم بلاد دایموند بود. تصویر بچه‌های کم سن و سالی که از خانواده‌ جدای‌شان می‌کردند، آموزش‌های نظامی می‌دیدند و بعد با مسلسل می‌رفتند وسط همان خانواده‌ها و زندگیشان را آش و لاش می‌کردند، مدت‌ها بعد از دیدن فیلم جلوی چشمم بود. دَری به جز خیرآباد دورتر‌ین روستایمان است. یک جاده‌ با عرض سه متر مسیر روستاست که اگر هم‌زمان دو ماشین از دو طرف بیایند یکیشان به ناچار باید نصف مسیر را باید دنده عقب بگیرد. بستگی دارد کدام زورش بچربد. اگر فرد روبرو از اهالی دری باشد، آن یک نفر صد در صد شما هستید. یکی دوسال پیش جلوی خانه‌ی بهداشت، یک دهیار کشته شده. به قول مطبوعات به ضرب گلوله. دقیقش را که نفهمیدم اما می‌گفتند زیادی دولتی بوده و از پژاک تذکر گرفته و پی حرف نرفته و این شده عاقبتش. بار اولی که برای دهگردشی به آن‌جا رفته بودیم هم یکی از اهالی سرِ مسیر ماشین با راننده‌ی ما دعوایش شد و در حالی که حق هم  با ما بود، مارا جمیعا بست به فحش که دولتی هستیم و برویم گم شویم و نه خودمان را می‌خواهد نه دوا درمان‌مان را. جای به دل گرفتن نبود. ما هم به دل نگرفتیم و دسته جمعی خندیدیم اما ته دلمان فکر کردیم که هر موجودی می‌تواند حساب دولت را از یک سری کارمند که در دور‌دست‌ترین جای جهان مشغول کارند، جدا کند.

بار آخری که رفته بودیم آنجا، آخر وقت، دم برگشتن، زن بارداری در حالی که داشت به سوال‌های ماما جواب می‌داد زد زیر گریه. خیلی پیش‌ نمی‌آید اینجا گریه‌ی کسی را ببینی. تا حالا که ندیده بودم. زن گریه‌کنان به زبان کردی که بعد برای من ترجمه شد توضیح داد که نه سال پیش با مردی ازدواج کرده که از ازدواج قبلیش یک پسر داشت و تا حالا بچه‌دار نشده بودند و پسر را دوست داشت. خیلی و حالا چند ماهی می‌شد که پسر به پژاک پیوسته بود. به اینجای داستان که رسیدیم حرف‌هایی که سر زبانم بودند برای دلداری، شبیه حرف‌هایی بود که به مادران بچه‌های زندانی می‌زنند: تو باید به داشتن یک فرزند مبارز افتخار کنی. آدمی که اعتقاد خودش را انتخاب کرده و حاضر است برای آن بجنگد. برود توی بیابان زندگی کند. توی کمپ. توی کوه. اما مطمئن نبودم که حرف‌هایم در این مورد خاص درست باشد. یا حتی کلا. ولی مطمئن بودم وسط آن جمع جای خوبی برای طرفداری کردن از یک گروه مخالف دولت نیست، حتی برای دلداری. توی شیش و بش دلداری دادن بودم که فهمیدم پسری که رفته فقط چهارده سالش است. چهارده سال. چهارده سال. چهارده سال. چ ه ا ر د ه سال. تصویر پسربچه‌های الماس خونی جلوی صورتم رژه می‌رفت. بچه‌ی چارده ساله‌ی کچلی را تصور کردم با شلوار کردی، در حالی که تفنگ روی دوشش است و فکر می‌کند به چیزی معتقد است.

کمپ‌شان همین پشت است. همین پشت یعنی روی همین کوهی که روستا رویش است را بگیری بروی بالا و بعد کمی بروی پایین تا برسی به کمپ پژاک. همین تپه‌ای که می‌گویند پر از مین است. گروهی که من تصویر بدی ازشان نداشتم. مخصوصا که گاهی شنیده بودم هوای مردم را دارند. با شکارچی‌های غیر قانونی برخورد می‌کنند، مراقب گونه‌های رو به انقضای طبیعت اینجا هستند. حتی بعضی‌ها شوخی و جدی بهم گفته بودند اگر پژاکی‌ها می‌فهمیدند کسی، تو را، پزشک اینجا را اذیت کرده حسابش را می‌رسیدند و البته یک دلیل اصلی که نیازی به گفتن ندارد: پژاکی‌ها مخالفند. پژاکی‌های ذهن من عیار بودند. نه راهزن. بچه‌ی چارده ساله را برنمی‌داشتند ببرند کمپ. سخت در اشتباه بودم.

خانه‌ی بهداشت دری، توی یک کوچه‌ی سربالایی خاکی ناهموار است، پله‌هایش را که پایین بیایی می‌رسی وسط کوچه. از آن‌جا می‌شود حیاط مدرسه‌ی آن ورِ به اصطلاح خیابان اصلی روستا را دید. پنج متر فاصله است. دیوار حیاط مدرسه کوتاه است و بیشترش نرده‌ است. پسربچه‌های ده یازده ساله با شلوارهای کردی و تی‌شرت‌های خاکی یا پیراهن‌هایی که یک طرفش از شلوارشان بیرون زده دنبال هم کرده‌اند. یکی‌شان مثل گربه از دیوار می‌رود بالا و بعد روی بشکه‌ی کنارش واز آنجا روی تانکر آب که سقفش قر شده انقدر این توله‌ها رویش پریده‌اند. دوتای دیگر می‌آیند زیر تانکر و هرچه‌ سعی می‌کنند نمی‌توانند بی واسطه بروند رویش و با غبطه به او نگاه می‌کنند.  پسر اولی با حالت پیروز یک سردار مبارز آن بالا ایستاده و بهشان لبخند می‌زند. دوتا پایینی بیشتر از این حوصله‌ی ایستادن و نگاه کردن به سزار را ندارند و می‌دوند می‌روند آن ور ساختمان مدرسه که دیگر توی دید من نیست. سزار هم که وقتی کسی نباشد پیروزیش را نگاه کند بالا ماندنش لطفی ندارد، بی‌واسطه می‌پرد پایین. پژاک. همین پشت، هر چقدر هم که می‌روند سراغش و می‌گویند برگرد قبول نمی‌کند. شوهرش می‌گوید تو اذیتش کردی که رفته. مادر واقعیش می‌آید دم خانه ناله و نفرین. هیچکس باور نمی‌کند او خودش چقدر پسر را دوست داشته. با همان شلوار کردی و با همین کله‌ی کچل. حتما از این فاتح‌ها بوده که انتظار دارند پیروزیشان به چشم بیاید.

چند روز بعدترش بود که همکار پزشکم برایم گفت که همسرش، شلِر، از جنگ می‌ترسد. گفت که ظرفیت یک جنگ دیگر را ندارند: خانوم دکتر فاصله‌ی بین مدرسه و خانه‌امان یک کوچه بود که توپ می‌زدش. باید وایمیستادم تا پنج می‌شمردم بعد اون فاصله‌ رو می‌دوییدم. یه بار دیدم چنتا بچه همونجا کشته شدن. اما اون موقع بچه بودم. درکی از مرگ نداشتم اون قدرا نمی‌ترسیدم. حالا فرق می‌کنه.

حالا فرق می‌کند. فرق آن بچه‌ی ده ساله با مردی که مرگ را می‌فهمد چیزیست که الماس خونی را آن‌قدر دردناک کرده بود و من خداوندگار دانستن چیزهایی هستم که کسی از ندانستن‌شان هیچوقت نمرده و بله خود من بودم که می‌گفتم آدم‌ها وقتی می‌بازند سعی می‌کنند یک جفنگی را به نام ماحصل بازندگی به چنگ بیاورند.

--------------------------------------------

قسمت اول

قسمت دوم

ثبت نظر

ویدیو روز

گوگل در سالی که گذشت

۲۷ آذر ۱۳۹۳
گوگل در سالی که گذشت