close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

در قاب عکس استراليايی؛ گفتم از آجرپزی که عقب‌تر رفتم

۱۵ بهمن ۱۳۹۳
همایون خیری
خواندن در ۵ دقیقه
در قاب عکس استراليايی؛ گفتم از آجرپزی که عقب‌تر رفتم
در قاب عکس استراليايی؛ گفتم از آجرپزی که عقب‌تر رفتم

برای بعضی‌ها اولويت در خريد روزانه يا هفتگی خريد از ميدان ميوه و تره‌ بار است. دليل‌شان اين است که هر چه می‌خرند تازه‌تر است، قيمت مناسب‌تری می‌پردازند و تنوع بيشتری هم برای انتخاب دارند. خريد از بازار هم همين اولویت را دارد و منطق مشابهی برای چنين کاری دارند. تا جايی که دیده‌ام در خارج از ايران هم کمابيش همينطوری‌ست. مراکز خريد و فروشگاه‌های دم دستی برای مواقع اضطراری‌شان است و اگر بر اساس برنامه‌ريزی هفتگی خريد کنند ترجيح‌شان همين است که بروند به بازار و از همانجا مایحتاج‌شان را بخرند. می‌خواستم لاستيک‌های ماشینم را عوض کنم. رفتم چند جا در نزديکی‌های مرکز شهر و قيمت‌شان را پرسيدم. به نظرم با قيمت‌هایی که در تبليغات نوشته بودند فرق می‌کرد. يا دير رسیده بودم یا هنوز وقت فروش با قيمت تبليغاتی نرسيده بود. در نتيجه قيمت‌هايی که می‌ديدم گران به نظرم می‌آمدند. فکر کردم بروم منطقه صنعتی شهر که مثل بازار و میدان تره بار است و در هر حال هميشه قیمت‌ها بهتر از مرکز شهر هستند، تنوع هم فراوان‌تر است. وارد اولین لاستيک فروشی که شدم صاحب مغازه آمد شماره لاستيک‌ها را نگاه کرد و رفت توی مغازه‌اش که ببيند چه چيزی دارد. آمد گفت الان از این نمونه ندارم ولی تا عصر می‌آورم و می‌توانی فردا بيايی لاستيک‌ها را برايت عوض کنيم. نگاه کردم ديدم درست روبروی مغازه‌اش آنطرف خيابان يک مغازه لاستيک فروشی هست. گفتم آنجا را می‌بينم اگر نداشت می‌آيم همینجا و قرار و مدار می‌گذاريم. ماشين را بردم آنطرف خيابان. یک پسر جوانی آمد لاستيک‌ها را ديد و گفت دارم. قيمتش تقريبا نصف قيمت داخل شهر بود. معامله‌مان شد و گفت الان برايت عوض می‌کنم. کنار ماشين روی صندلی نشسته بودم و يکی دو جمله‌ای حرف زديم. ظاهرش استرالیايی نبود، لهجه‌اش هم به آسيايی‌ها نمی‌خورد. به انگليسی گفتم به نظرم آسيايی نيستی.

پسر: نه افغانم.

من: ای بابا پس فارسی حرف بزنيم.

پسر: آره فکر کردم ايرانی باشی ولی مطمئن نبودم.

من: اسم من همايونه.

پسر: من اسمم مصطفی‌ست.

من: خوب شد مغازه روبرویی لاستيک نداشت اومدم مغازه شما.

پسر: گاهی ما هم مشتری می‌فرستيم اونطرف. البته هنوز باهاشون آشنا نشدیم.

من: يعنی تازه اومدين اينجا؟

پسر: آره پنج ماهه مغازه رو باز کرديم. به برادرم گفتم يک روز بریم اونطرف خيابان با مغازه روبرويی آشنا بشيم. با این مغازه کناری دوست شديم. 15 ساله اینجاست.

من: قبل از اين پنج ماه کجا کار می‌کردی؟

پسر: قصابی.

من: از قصابی اومدی لاستيک فروشی؟

پسر: تو بگو از کجا رفتم قصابی.

من: از کجا رفتی قصابی؟

پسر: از نانوايی.

من: همينجا توی استراليا نانوايی می‌کردی؟

پسر: آره. بلد بودم رفتم یک مدتی کار کردم ولی درآمدش خوب نبود رفتم قصابی صنعتی.

من: لابد نون افغان درست می‌کردی. خيلی خوشمزه‌ست ولی هر لقمه که می‌خوری نيم کيلو اضافه وزن پیدا می‌کنی.

پسر: لابد هر وعده چهار تا نون می‌خوری. شير و شکر داره ولی خوشمزه ميشه.

من: آره خوب من خيلی نون دوست دارم. از افغانستان نانوايی بلد بودی؟

پسر: نه اصلا افغانستان نبودم. دو سال پيش رفتم کابل رو دیدم. از ايران نانوایی بلد بودم. مادرم نان درست می‌کردم ياد گرفتم.

من: خيلی وقت بود ايران زندگی می‌کردی؟

پسر: از هفت سالگی. همه خانواده با هم رفتيم.

من: لابد تو هم نشد مدرسه بری؟

پسر: نه نشد. برادر بزرگم که همينجا با هم کار می‌کنيم او هم نشد مدرسه بره. فقط خواهرم که الان ايرانه مدرسه ميره. سالی 6 ميليون تومن میده برای شهريه مدرسه.

من: ايران چه کار می‌کردی؟

پسر: لباس زنانه می‌دوختم. مانتو، شلوار، لباس شب. همه چيز.

من: خياطی از کی ياد گرفتی؟

پسر: از شوهر خاله‌م که خياطی می‌کرد. سال‌های آخر که ايران بودم پدرم توليدی باز کرد. الان هم توليدی کار می‌کنه لباس زنانه می‌دوزن.

من: يعنی الگو هم بلدی؟

پسر: آره. بعضی از خانم‌هايی که فروشگاه‌های خيلی خوب دارند در ايران مدل لباس رو می‌آوردند و من الگو درمی‌آوردم. از همان الگو فقط برای خود همان فروشگاه‌ها می‌دوختيم. لباس شب گرانقیمت.

من: پدرت خياطی بلده؟

پسر: نه اصلا بلد نيست. مادرم بلد بود. من هم از شوهر خاله‌م ياد گرفتم. پدرم در اصفهان توی آجرپزی کار می‌کرد ما هم همانجا کار می‌کرديم. خسته شدم. گفتم می‌روم یک کار ديگری می‌کنم. چقدر آجر بپزيم. تمام هم نميشد.

من: بعد آمدی خياطی.

پسر: نه رفتم قبرکنی. از آجرپزی که آمدم بیرون کار پیدا نکردم. يک مدتی رفتم باغ رضوان اصفهان قبر می‌کندم. يک روزی گفتم از آجرپزی که عقب‌تر رفتم الان قبرکن شدم. پول جمع کرده بودم چون وقت استفاده نداشتم. گفتم می‌روم پيش شوهر خاله‌م تهران اگر کار داد که می‌مانم اگر نداد که قبرکنی و آجرپزی هميشه هست. رفتم تهران و کار داد و خيلی خوب ياد گرفتم. همانجا ماندم و بعد خانواده را آوردم همه رفتيم در کار توليدی لباس زنانه. 

من: بعد آمدی استراليا؟

پسر: نه رفتم دوبی.

من: خیاطی؟

پسر: نه رفتم مکانيکی کردم. اول از يکی از دوستانم ياد گرفتم بعد يک مغازه زديم. هم تعميرات انجام می‌دادیم هم ماشين دست دوم می‌گرفتيم درست می‌کرديم می‌فروختيم.

من: اين مربوط به چند سال پيشه؟

پسر: هشت سال پيش.

من: چند سال دوبی بودی؟

پسر: نزدیک پنج سال دوبی بودم.

من: بعد هم استراليا.

پسر: آره بعد از مالزی و اندونزی آمدم استراليا. با قایق آمدم.

من: چقدر هزينه داشت؟

پسر: 14 هزار دلار دادم تا اينجا رسیدم. 5 روز توی دریا بوديم. از بدترين راهی که ممکن بود آمديم تا رسیديم جزیره کريسمس. شانس آوردیم که 15 روز بيشتر در کريسمس نمانديم و فرستادن‌مان يک کمپ در نزديکی ادليد. يکماه هم آنجا بودیم و خيلی زود گفتند ويزا می‌دهيم برويد. شانسی بود.

من: برادرت چطور آمد؟ با هم بوديد؟

پسر: نه. برادرم يک سال پيش آمد. زن و بچه‌هايش کابل هستند. قوانين عوض شده سه سال ديگه می‌تونه اون‌ها رو بیاره.

من: پس دو نفری مجردی زندگی می‌کنید. 

پسر: تا هفته آينده مجردی. بعدش متاهلی.

من: ازدواج؟

پسر: آره. با دختر يکی از دوستان قديمی‌مان که با خانواده اينجاست ازدواج می‌کنم. هفته آینده می‌آمدی مغازه تعطیل بود.

من: عروس خانم لابد خيلی وقته اينجاست.

پسر: نه. يکسال پيش از ايران آمدند. همونجا توی ايران بدنيا آمده. يکسال پيش کارشان درست شد آمدند استراليا. دو ماه پيش با برادرم رفتيم خواستگاری. هفته آينده هم عروسی داریم.

من: مبارک باشه.

پسر: شماره تلفنت رو بده دعوتت کنم عروسی. مختلط نيست. مردها جدا زن‌ها جدا.

من: باشه شماره ميدم. ميگم از لاستيک فروشی هم جای ديگه‌ای ميری؟

پسر: هاهاهاهاها ... شايد خلبان شدم.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

آموزش گام به گام استفاده از فیسبوک (طنز)/فصل هفتم/ حمایت از رژیم

۱۵ بهمن ۱۳۹۳
شراگیم زند
خواندن در ۷ دقیقه
آموزش گام به گام استفاده از فیسبوک (طنز)/فصل هفتم/ حمایت از رژیم