close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

تجربه ای نزدیک به مرگ

۷ دی ۱۳۹۳
شراگیم زند
خواندن در ۴ دقیقه
تجربه ای نزدیک به مرگ
تجربه ای نزدیک به مرگ

مهاجرت شاید مهمترین اتفاق در زندگی هر کسی باشد...اما برای کسانی که که ناگهانی و بدون طرح و برنامه ی قبلی ناچار به ترک ایران (بخوانید فرار از ایران) میشوند تجربه ی مهاجرت تجربه ای کاملا متفاوت است...در چنین شرایطی ناگاه از دنیای خودت بریده میشوی و پرتاب میشوی به دنیایی دیگر،  بدون اینکه فرصت داشته باشی چیزی از دنیای قبل با خودت بیاوری و یا کارهای نیمه تمام را به سرانجامی برسانی...همه ی چیزهایی که داشتی و برایت عزیز بود، همه ی برنامه ها و پروژه ها و نقشه هایی که برای زندگی کشیده بودی، همه ی دوستان و عزیزانت که فکر میکردی همیشه در کنارت خواهند بود در یک چشم به هم زدن آنقدر از تو دور میشوند که انگار از اول هم به دنیای تو تعلق نداشتند...انگار بخشی از یک خواب بلند بوده اند و تو اکنون در زمان و مکانی دیگر چشم گشوده ای.
وقتی که یادم میفتد با چه وسواس و دقت و شوقی داشتیم خانه میساختیم تعجب میکنم ...نقشه اش را صد بار مرور کرده بودیم...در ورودی جایی نباشد که وقتی همسایه ای آمد جلوی در یا برایمان پیتزا آوردند و در را باز کردیم کل خانه مان معلوم شود...حمام و دستشویی جدای از هم باشند...کاشی و سرامیک سرویسها و آشپزخانه، تبریز باشد و چند میلیون هم بیشتر خرج شد ارزشش را دارد...چقدر بحث کردیم تا شرکاء را قانع کنیم که در نمای ساختمان آجر قزاقی هم به کار برود...و اتفاقا چقدر نمای قشنگی از آب در آمد و چقدر این آجرهای قرمز دست ساز به نمای ساختمان گرما و اصالت دادند...چقدر در راهروهای شهرداری بالا و پایین دویدیم...
حالا همه ی آنها و کل آن ساختمان انگار متعلق به دنیای دیگریست...من از آن دنیا کنده شده ام و پرتاب شده ام به جایی که نمیدانم کجاست...نمیدانم چطور است...نمیدانم قرار است چه بشود و چه کار بکنم...برزخی به معنای واقعی کلمه...عجیب اینجاست که آدم دلش برای چیزهای کوچک بیشتر تنگ میشود...البته دلتنگی واژه ی مناسبی نیست...باید بگویم چیزهای کوچک آدم را بیشتر متوجه عمق دره ای میکند که میان او و زندگی گذشته اش دهان باز کرده است.
یادم است یک روز تصمیم گرفتم کفش کوه بخرم... یک ظهر تا شب منیریه را زیر و رو کردم...به دنبال کفشی بودم که چهار تا کوه  رفتم زرتش قمصور نشود و در ضمن گرم و راحت و مطمئن هم باشد...در نهایت به یک کفش ایتالیایی رسیدم که گرچه قیمتش برق از سرم پراند اما کم نیاوردم و آن را خریدم... کفشها آنقدر سعادت دیدار و آشنایی با پاهای من و سنگ و برف و صخره ی کوهها را نیافتند که  استقامت و دوامشان به بوته ی آزمایش گذاشته شود...من آنها را ترک کردم و آن کفشهای عزیز در کنج ابدی انباری رها شدند... سالها بعد این دلخوشیهای زندگی درگذشته ام را شاید کودکی به قصد کنجکاوی از ته انبار بیرون بکشد و مادری بر سرش فریاد بزند که چقدر گفتم سراغ آت و آشغالهای ته انباری نرو... همانگونه که من در کودکی خرت و پرتهای عموهایم را از زیرزمین خانه ی مادربزرگم بیرون میکشیدم و پدرم را به ستوه می آوردم...خرده ریزهایی که ترکیب گذر زمان و رطوبت آنها را مچاله، زنگ زده، پوسیده و فاسد کرده بود اما در درونشان جاذبه ای بود که من را به سمتشان میکشید...جاذبه ای از همان جنس که یک مجسمه ی مفرغ زهوار در رفته ی باستانی دارد و یا تکه ای شکسته از ظرفی سفالین به جای مانده از تاریخ. تکه هایی از زندگی های تمام شده.
و یا آن میز بزرگ ال شکل...یکهفته قبل از خروجم از ایران خریده بودمش همراه با یک صندلی چرخان از بهترین نوعی که در بازار بود...میز به قدری بزرگ بود که سه نفر همزمان میتوانستند پشت آن بنشینند و این برای من که موقع نوشتن دائم وول میخورم و علاوه بر لپ تاپ، کتاب و کاغذ و لیوان چای و مجسمه های مورد علاقه ام هم دوست دارم همیشه جلوی دست و جلوی چشمم باشد ایده آل بود... میز را گذاشته بودم در نقطه ای دنج از خانه و کتابخانه هم کنارش بود و انقدر این میز و این کتابخانه به آن گوشه ی خانه می آمد که انگار از روی ابعاد آن بخش از خانه هر دو را ساخته بودند و در مجموع فضای مطلوب و دوست داشتنی ای به وجود آورده بود...هر وقت وارد خانه میشدم و به آن کنج دنج و خلوت نگاه میکردم کیف میکردم و از تصور نوشتن و کتاب خواندن و وقت گذرانی در اینترنت در چنان فضایی لذت میبردم. حیف که مجال بیرحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر... شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت...یعنی ما رفتیم.

بله...بله...میدانم میرویم و در سرزمینی بهتر مستقر میشویم و باز از نو همه چیز را میخریم و میسازیم...بله...اما دیگر سخت است که با دلخوشی چنین کنیم...بحث غربت و سختی ساختن یک زندگی از صفر نیست...سختی همه جا هست...مساله این است که ما یک بار از دست دادن همه چیز را تجربه کرده ایم... برشت میگوید آنکه میخندد هنوز خبر واقعه ی هولناک را نشنیده است و ما آن واقعه را به چشم دیده ایم...گرچه از آتشی که به زندگی قبلیمان افتاد جان به در بردیم اما نور آن آتش انتهای راه را هم برایمان روشن کرد...در انتهای این جاده دره ایست که میگویند به قدری عمیق است که هیچکس به درستی عمق آن را نمیداند و درست قبل از آن یک تابلوی هشدار بزرگ قرار داده شده که روی آن نوشته است: جاده تمام میشود. با دنده ی خلاص حرکت کنید.

ثبت نظر

گزارش

علم‌الهدی: محاکمه فتنه‌گران بعد از رفع حصر

۷ دی ۱۳۹۳
ایران وایر
خواندن در ۵ دقیقه
علم‌الهدی: محاکمه فتنه‌گران بعد از رفع حصر