خانه دهم، خانه «محبوبه میرقدیری»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند. قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. حرفهای خودمانی آنها را بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک میگذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
«محبوبه میرقدیری» پنجاهوهفت سال پیش در اراک متولد شد. دانشآموخته دانشسرای علوم راهنمایی است و طی دهههای گذشته مشغول به تدریس بوده است. اولین کتاب محبوبه در دهه هفتاد شمسی منتشر شد. در داستانهایش فارغ از قضاوت نگاهی به انسانها دارد و فضایی صمیمی در قصههایش خلق میکند. یکی از نکات موردانتقاد به این نویسنده میتواند استفاده از گویش محلی در برخی از داستانهایش باشد.
محبوبه تمایلی نداشت که مخاطب خانهاش را ببیند و تنها عکسی از میزکارش دراختیار من گذاشت و گفت شاید خودت هم دوست نداشته باشی هرکسی به خانهات وارد شود، دیدن تمام سوراخ سنبههای خانه من به چه دردی میخورد؟ آنهم برای مردمی که میانگین مطالعهشان در روز دو دقیقه است بهجای دیدن عکس آشپزخانه و اتاقخواب و پاگرد خانه کوچک من بهتر است مخاطب گرامی فقط، داستانی از من بخواند با این امید که در دهههای آینده مطالعه دو دقیقه به سه دقیقه برسد.
درد و دل «محبوبه میرقدیری» با مخاطبینش:
داستاننویسی کار سختی است. درآمدی ندارد، اگر برای چاپ کتابتان پولی پرداخت نکنید نویسنده موفق و یا خوششانسی محسوب میشوید.
داستاننویسی باعث میشود خیلی زودتر از بقیه به آرتروز گردن و مچ و کمر دچار شوید. بگذریم از بینایی و بالا رفتن شماره عینک.
بهتر است اینها را به کسی یا کسانی هم نگویید چون در جواب اینگونه میشنوید خوب ننویس، و یا ممکن است بهکار و شکل زندگی شما بخندند، در بهترین حالت موردحسادت واقع میشوید.
با داستاننویسی مشهور هم نمیشوید و اگر با زور و ضرب دوستان و حمایت ناشر و لابیهای مختلف به شهرتی دستیابید باید بگویم به گردپای یک فوتبالیست و یا یک بازیگر درجهدو و سه هم نمیرسید، اصلاً و ابداً.
خلق یک داستان، یک زندگی است.
برای داستان نوشتن مدام باید بخوانید و درنتیجه باید کتاب بخرید.
اگر فکر کردهاید با نویسندهها دوست میشوید و برو و بیا و حشرونشر، کور خواندهاید. این امکان وجود ندارد مگر آنکه دست پایین را بگیرید و ... «همپیشه، همپیشه را دشمن است». این ضربالمثلها که از مشک دوغ درنیامدهاند.
در بهترین حالت در مورد شما سکوت میکنند و ندیدهتان میانگارند.
تازگی شنیدهام حدود بیست و پنج هزار نفر در تهران و شاید هم در کل ایران میروند کلاس قصهنویسی. این را که شنیدم آی خندیدم آی خندیدم.. تیراژ کتابها سیصد و پانصد نسخه است و اینهمه متقاضی برای داستاننویس شدن؟
آدم را یاد الاکلنگی میاندازد که یک طرف خالی است و طرف دیگر یک بچه غول نشسته و زور میزند برود بالا، خوشخیال.
بله، دنیای نویسنده و کتاب داستان اینجوری است. یک کلام داستاننویسی یک جور جان کندن است ولی، ما جماعت جانبهسر آمده زندهایم به این جان کندن. به خواندن و خواندن و خواندن و بعد، نوشتن.
یک داستان با صدای محبوبه میرقدیری
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر