خانه دوم، مجله ادبی «ناممکن»
گفتوگو با «پرهام شهرجردی»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند.
قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم.
دومین مکانی که در این پروژه به سراغش رفتم تحریریه مجله «ناممکن» بود. این مجله به سردبیری «پرهام شهرجردی» از طریق انتشارات «اچ اند اس مدیا» و فروشگاه آمازون منتشر میشود. «ناممکن» مجلهای تخصصی در حوزه ادبیات است. در این بخش علاوه بر گفتوگوی کوتاهی که با «پرهام شهرجردی» داشتهام سعی کردهام که نگاه و انتظار سردبیر یک مجله تخصصی را نسبت به ادبیات ایران امروز و وضعیت رسانهها جویا شوم.
«پرهام شهرجردی» سیوپنج سال پیش در تهران متولد شد. دارای مدرک دکترا در رشته تئوری و نقد ادبیات مدرن فرانسه است. دوازده سال پیش سایت ادبی «مجله شعر» و انتشارات «پاریس» را تأسیس کرد. این شاعر و منتقد ادبی تاکنون در حوزه ادبیات مدرن ایران تالیفها و مقالات متعددی به چاپ رسانده است.
سردبیر مجله «ناممکن» پرهام شهرجردی عضو شورای ریاست «فضای موریس بلانشو» در فرانسه است.
در ادامه گفتوگوی «پرهام شهرجردی» و نگاه مجله «ناممکن» به وضعیت رسانهها و مجلات تخصصی ادبیات را میخوانید:
چرا باید مجلهای تخصصی داشته باشم
ـ هرکس نیازهایی دارد. ادبیاتچی هم از این قضیه مستثنا نیست. ادبیاتچی نیاز دارد با ادبیات تماس داشته باشد. با ادبیات سروکار داشته باشد. از ادبیات تغذیه کند. با ادبیات دادوستد کند. اصطلاحِ «در جریان بودن» را در نظر بگیرید. پیش میآید که مخاطبمان بگوید «در جریان هستم». یعنی چه؟ یعنی میدانم. خبردارم. شنیدهام. درعینحال، کسی که در جریان است، به راهی، درحرکت است، و خودش بخشی از همان حرکت است. ادبیات جریان دارد. حرکت میکند. کسی که بهطور جدی کارِ ادبیات میکند، نمیتواند در بیگانگی با ادبیات به سر ببرد. نمیتواند ساکن باشد، نمیتواند «در جریان نباشد». همانطور که نمیتواند نیازهایش را نادیده بگیرد و تغذیه نکند. مسئله بهشدت ابتدایی است: چیزهایی برای زیستِ فیزیکیی ما ضروری است: بدونِ هوا خفه میشویم. تغذیه نکنیم، زمانِ زیادی دوام نمیآوریم. این چیزها برای «تنِ» ما بدیهی است. اما برای آفرینشِ ادبی به چه چیزهایی احتیاج داریم؟ نیاز به «شوک» داریم. به جریانی که ما را به جریان بی اندازد. به متنهایی که ما را به کار بگیرد. مشغولمان کند. به فکرهایی که یقینهای ما را مخدوش کند. فضاهای محرک میخواهیم. که ما را به جنبوجوش بی اندازد. برای اینکه چنین رخدادی اتفاق بیافتد، باید فضایی فراهم شود. محلی. جایی. زمینی. بهبیاندیگر: یک مجله لازم است.
جایی است برای آزمایش. برای تجربه کردن. نه یک تجربه، که مجموعهای از تجربیات. تجربیاتی که هنوز در جریان هستند، تمام نشدهاند، دارند خودشان را آزمایش میکنند. این قبیل تجربهها زنده هستند. این قابلیت رادارند که جرقهای بزنند. باعثِ اتصالی بشوند. دورنماهای دیگری را پیش بکشند. خلاصه اینکه چیزی به ما بدهند. چیزی در ما ایجاد کنند. به ما ایده بدهند.
حالا مسئله این است که آیا این قبیل اتفاق در مجلهها میافتد؟ دوستِ من، احمد، هر بار که از ایران میآید، تعدادی از مجلههای «ادبی» را برایم میآورد. هر بار به من میگوید «اینها را آوردم که در جریان باشی». هر بار که به سراغِ این مجلهها میروم، کموبیش افسرده میشوم. میخواهم از این زبان، از ادبیات، از این مجلات، از این «جریان» تغذیه کنم. اما نمیشود. این غذا مانده است. کپکزده است. بیمزه است. اصلاً غذا نیست. ناماش مجله است اما کارکردِ مجله را ندارد. به موزه میماند. تعدادی نام، تعدادی عکسِ ۳ در ۴، مقداری حرفهای معمولی کنار هم نشستهاند. بی آنکه هیچگونه آفرینشی در کار باشد. از چیزهای ساده شروع کنیم. به فرمِ مجله فکر کنیم: یک مجله جلد دارد. طرحِ جلد دارد. تایپوگرافی دارد. صفحهآرایی دارد. فونت دارد. گرافیست دارد. در هر صفحه این امکان وجود دارد که اتفاقی بیافتد. هیچ اتفاقی نمیافتد. و این یعنی صفحه را بیهوده رها کردن. با فضایی که هست هیچ نساختن. در موردِ محتوا چه میتوانیم بگوییم؟ هزار سال است که از زبانِ هرکس میشنویم «مافیای ادبی». عجیب است که هرکس دستش به هر تریبونی میرسد، با هر «مافیا» یی کنار میآید و به حضورِ ناماش در کنارِ هر اسمورسمی رضایت میدهد. آیا نشریات، کاشفِ ادبیاتِ جدیی زبان فارسی هستند؟ نگاه کنیم. ورق بزنیم. آنچه هست و منتشر میشود، بیشتر یادآورِ همهی آن چیزهایی ست که نیست و منتشر نمیشود.
بودونبود شعر و نقدهای ادبی زندهگی ادبی کدامیک از ما را تغییر میدهد
ـ شعر منتشر میشود، اما بودونبود این شعرها واقعاً زندهگیی ادبیی کدامیک از ما را تغییر میدهد؟ ترجمه منتشر میشود: مثلاً فرانسه را به انگلیسی بردن و بعد انگلیسی را در زبانی ناخوانا به فارسی آوردن، قرار است منشأ کدام تحول شود؟ نقد نوشته میشود. دربارهی چه؟ پیرامونِ همان شعرهایی که بودونبودشان یکی است. و این دورِ باطل تمامی ندارد.
مجلات تخصصی ادبیات چه اهمیتی میتوانند داشته باشد
ـ اینکه مجلهای فقط مطالب «ادبی» منتشر کند باعث نمیشود آن نشریه «تخصصی» در ادبیات داشته باشد. همانطور که باعث نمیشود «سران» آن نشریه «متخصص» ادبیات بشوند. کسانی که برای نشریات تصمیمگیری میکنند، دقیقاً چه کسانی هستند؟ چه تخصصی دارند؟ چقدر با ادبیاتِ جدیی امروز، در ایران و در جهان، سروکار دارند؟ چقدر از سنّت، چقدر از پیشداوری، چقدر از دگماتیسم عاریاند؟ وقتی به نشریاتِ ادبی مراجعه میکنیم، پشتِ هر شعری که چاپ میشود، شعری است که چاپ نمیشود. پشتِ هر نقد، هر ترجمه، هر یادداشت، هر کلمه، چیزِ دیگری است که غایب است. چاپنشده. سانسور شده. قربانیی توطئهی سکوت شده. فاجعه وقتی حاد میشود که بیکیفیتترین مطالب در اینهمه رسانه و نشریه منتشر میشود و دستآخر این میشود بضاعتِ ادبیاتِ فارسی. در چنین شرایطی، چرا باید خواننده با چنین نشریات و رسانههایی ارتباط برقرار کند؟ احساس نزدیکی کند؟ لذت ببرد؟ از چه؟ از فرم؟ از محتوا؟ از کیفیتِ مطالبی که منتشرشده؟ از تجربیاتی که پیشنهاد نشده؟ از تمامِ آن چیزها، آن نامها، آن متنهایی که به قرینهی سنّت و پیشداوری و دگماتیسم حذفشدهاند؟ آنچه هست و در میان است، باعث میشود حرف زدن از «تخصصی» انتزاعی به نظر برسد. چرا؟ چون داریم از چیزی حرف میزنیم که نیست.
مجله «ناممکن» یک لابراتوار ادبی است
ـ «ناممکن» شکلِ عینیی برخی از همین ایدههاست. پاسخی است به برخی نیازها. همان لابراتوار است. ادامهی پروژهای است که در ابتدای دههی هشتاد آغاز شد تا در فضایی باز و آزاد، ادبیات خودش را ابراز کند. وقتی در وضعیت کنکاش میکنیم متوجه میشویم که آنچه بهعنوان نشریه و رسانه وجود دارد بههیچعنوان کافی نیست. پاسخگوی ابتداییترین نیازها نیست. این مثال را در نظر بگیریم: یکی از مهمترین آثاری که در زبان فارسی نوشته، رمانی است بنام «روزگار دوزخی آقای ایاز». در دههی چهل شمسی نوشتهشده اما هنوز که هنوز است، ناشناس و ناخوانا باقیمانده. ظرف بیش از چهل سال، کدام نشریهی «تخصصی»، کدام رسانهی فرهنگی، ادبی، هنری به این فکر افتاد که این اثر را به خوانندهی فارسیزبان معرفی کند؟ چه کسی از غیابِ این رمان آشفته شد؟ کدام «متخصص» ادبیاتِ فارسی کاری کرد یا چیزی نوشت؟ وقتی پاسخ به تمامِ این پرسشها به «هیچ کدام» و «هیچکس» ختم میشود، سخت است، دشوار است باور کنیم که چیزی، نشریهای دارد بهصورت تخصصی، جدی و حرفهای فعالیت میکند. همین چند ماه پیش بود که «ناممکن» بخشهایی از این رمان را منتشر کرد و به چهل و چند سال سکوت و بیتفاوتی پایان داد. نه. نمیتوان فارسی خواند، به فارسی نوشت، ادبیاتچی بود و درعینحال از کنار یکی از مهمترین رخدادهای زبانِ فارسی به این سادگی گذشت.
فاصله گرفتن خوانندگانِ فارسیزبان از نشریات کار خوبی بوده است
ـ قضیه به اینجا ختم نمیشود که خوانندگان فارسیزبان از نشریات فاصله گرفتهاند. اگر فاصله گرفتهاند، چهکار خوبی کردهاند! دستکم به توقعشان وفادار بودهاند و به هر چه که شد رضایت ندادهاند. درعینحال، کارکردِ ضعیف و غیر مسئولانهی نشریات به سمتی پیش رفته که حتی خودِ آفرینش گران هم دلسرد شدهاند. میلی به انتشار کارهایشان ندارند. از اینکه در میانِ انبوهی از حرفهای تکراری نامی هم از آنها به میان بیاید، هیجانزده نمیشوند. بسیاری از آفرینش گران ما، آنهایی که از مسؤولیت چیزی میدانند و نسبتِ آثارشان احساس مسئولیت میکنند، بیشتر افسردهاند تا خوشحال. تمایل بهکار نکردن دارند. که جایی، فضایی برای ارائه کردن کارهایشان ندارند. در چنین شرایطی ست که نقشِ یک نشریه، چه مثبت و چه منفی، برجسته میشود. همانطور که یک مجلات میتوانند جنبوجوش را به حداقل برسانند و یک جور اینرسی مرگبار را باعث شوند، این امکان را هم دارند که باعثِ همافزایی شوند. نیروهای مختلف را کنار هم قرار بدهند و زمینهی بروز شرایطی متفاوت را فراهم کنند. و بله. فرم مهم است. شکل مهم است. صفحهآرایی مهم است. تایپوگرافی مهم است. کارِ کوروش بیگپور، طراح و گرافیستِ «ناممکن» مهم است.
درواقع «ناممکن» شبیه فضایی ست که میخواستم درش باشم. که اگر روزی بنویسم، آنجا بنویسم. همانجایی که همیشه به هزار دلیل دریغ شد: گشوده. متوقع. کنجکاو. ماجراجو. جسور. بیرحم. فاقدِ حد. رها از هر قانون. جمعی. در دستِ همه. گسسته از گذشته. یک رویا. همیشه در حال.
چطور شد که فکر راه اندازی مجلهای تخصصی افتادید
ـ وقتی شروع به نوشتن کردم، جاهایی بود که کارهایم را چاپ میکردم. از کار کردن لذت میبردم. انتشارشان یک جور، رهایی بود. بعد، همان نشریههایی که منتشرم میکردند تبدیل شدند به ارگانهایی عجیب. میخواستند آنطوری بنویسم که آنها صلاح میدانند. یکی میگفت اینطور نوشتن باعث میشود به اینوآن بربخورد. و از چاپِ آنچه حقیقتِ من بود طفره میرفت. آنیکی میگفت این بحثها دشوار است. منِ سردبیر متوجه نمیشوم. خواننده چرا باید متوجه شود؟ چرا حرفهای ساده نمیزنید؟ درین فضای «تخصصی» و «حرفهای» بود که فهمیدم نوشتن، فقط با سانسور دولتی مواجه نیست. با آن سردبیرِ ساده-خواه هم مواجه است. با آنیکی مدیر مسئول هم روبروست که میخواهد از طریقِ لحنِ متنِ من، روابط دوستانهاش را حفظ کند. پس این وسط من چه کسی هستم؟ فکرم کجاست؟ لحن ام از آنِ کیست اگر مالِ خودم نیست؟ زبان ام در دستِ کیست اگر در حلقِ خودم نیست؟ همان وقتها بود که خواستِ مستقل شدن برایم حیاتی شد. میدانستم که اگر بخواهم به فارسی بنویسم و به خودم وفادار بمانم، آن سردبیرها، آن مدیر مسئولها، آن فضاها برایم کُشنده است. یا باید از نوشتن دست میکِشیدم و یا سر آخر از خودم استعفا میدادم و تبدیل به ایده آل آنها میشدم. رها بودن. مستقل بودن. این دو اصل اگر وجود نداشته باشد، تمامِ ادبیات بر باد است. «ناممکن» جایی است که نداشتم. بعدها به خودم گفتم محرومیت هیچوقت امتیاز نیست. کسی که محرومیت میکشد هیچ برتری ندارد. بااینهمه، جنایتی ساکت و آرام در جریان بوده و هست و همیشه فکر کردهام که فارسی جای جنایت است. من و تو باید بخشی از عمرمان را صرف کنیم تا به بدیهی برسیم. بهجایی که کارهایمان را، خودِ خودِ خودمان را آنطوری که واقعاً هستیم منتشر کنیم. دردناک است. مضحک است. و حقیقت است. برای ما همیشه همهچیز «ناممکن» بود.
ثبت نظر