close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هم‌شاگردی سلام!

۲ مهر ۱۳۹۳
در بلاگستان
خواندن در ۷ دقیقه
هم‌شاگردی سلام!

اول مهر روز آغاز مدرسه است، روز اول سال تحصیلی.  عده‌ای از اهالی فضای مجازی دست به قلم شده‌اند و از روز اول مدرسه‌شان گفته‌اند.  و جالب اینکه کمتر کسی در میان آنها دل خوشی از آن دوران دارد.  به جز نظام آموزشی سخت‌گیر و غلط، همزمان بودن سال‌های مدرسه با دوران انقلاب یا جنگ، خاطره‌های سال‌های تحصیل را در ذهن بعضی از نویسندگان تلخ کرده‌ است. بعضی از آن یادداشت‌ها را در زیر می‌خوانید.

*              *              *

فرناز قاضی‌زاده می‌گوید هرگز دلش نمی‌خواهد به دوران مدرسه برگردد: بعضي از چيزها رو درك نمي كنم، مثلا تبريك و خوشحالي بابت شروع سال تحصيلي رو. من هرگز دلم نمي خواد به بچگي و مدرسه برگردم. روز شروع مدرسه من، روز شروع جنگ بود تا وقتي به دبيرستان رفتم هم ادامه داشت. شايد يه بخش از خاطرات ناخوش مدرسه به خاطر اتفاقات مربوط به جنگ و سالهاي اول انقلاب بود. هم كلاسي هايي كه دائم غيب مي شدند چون پدر و مادرهاشون يا زندان بودند يا شهيد شده بودند. كلاس سوم از آغاز تا پايان تحصيلم بدترين سال بود. خانم توكلي، معلم كلاس سوم ، صورت اسب مانندي داشت، قدش بلند و دستانش هم كشيده بود.(يا براي يه بچه هشت ساله اينطور به نظر ميومد). از روز اول از من خوشش نيومد و از دختري به اسم ناديا خوشش اومد . شكنجه از روز اول تا آخر كلاس سوم ادامه داشت، كتك نمي زد، اما آنقدر آزار مي داد كه هنوز بعد از سي سال، يادآوريش اذيتم مي كنه. دائم از همه كار من ايراد مي گرفت مقابل همه كلاس مسخره مي كرد. من هيچ وقت شاگرد اول كلاس نبودم اما تو همه سالهاي قبل و بعدش جزو شاگردان خوب كلاس بودم، به جز اون سال كه درسم به شدت آفت كرد و معدلم ١٧ شد. يكي از كارهايي كه كرد اين بود كه در تعطيلات نوروز ما رو مجبور كرد دوبار كامل از كتاب فارسي بنويسيم اما به ناديا گفت لازم نيست تو بلدي! مطمئنم خانم توكلي من رو يادش نمونده اما من يادش هستم و هميشه ازش متنفرم. روز اول سال تحصيلي اگه معلم هستيد يا با بچه ها كار مي كنيد، يادتون نره شما ممكنه تنها چند تا از اين صورت هاي كوچك يادتون بمونه اما اونها شما رو هميشه يادشونه. حالا كه اين رو نوشته بگم معلم كلاس اولم خانم تهراني يه فرشته بود، هر جا هست خدا حفظش كنه.

 

شهرام شهیدی از تقارن صدای زنگ مدرسه و آژیر قرمز نوشته است: برای من هرگز تمام نمی شود . کیفم را بستم و خوابیدم . با رویای روز اول مدرسه اما با کابوس صدای طیاره ها از خواب پریدم . مدرسه شد صدای بمب و خانه های تیمی . هی صدای آژیر قرمز و این صدایی که می شنوید آژیر قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که . . . معنی اش همین کابوس لعنتی بود . باریدن نکبت بر سرزمین من . کشته شدن جوانانی که اگر بودند حدود پنجاه سالشان بود . فرزندی داشتند لابد یا نوه و نتیجه ا ی . من هنوز سی و یکم شهریور که می شود سردرد می گیرم . شب کابوس می بینم دوباره جنگ شده و همه از پله های تنگ و ترش آپارتمان یله می شوند در پارکینگ . پناهگاه . چه خیال خامی بود . از همان پناهگاه ها فهمیدم هیچ پناه مناسبی در این کشور نیست.

 

آرش بهمنی  مدرسه‌اش را دورانی پر از تحقیر و توهین توصیف می‌کند: از اول مهر٬ از مدرسه و از هر چیز مربوط به آن متنفرم. از مدرسه‌ای که جز تحقیر و توهین و کتک و تهدید و سرخوردگی چیزی نداشت. ۱۲ سال تلف کردن وقت که جز سواد خواندن و نوشتن٬ هیچ سود دیگری نداشت و «هیچ چیز» دیگری به ما نیاموخت. (البته که جز دورویی و تظاهر و ریا و دروغ مصلحت‌آمیز و ...).  از دعا برای کم شدن عمر خودمان و افزوده شدن به عمر دیگری٬ از تحقیرهای سر صف مقابل دیگران٬ از معلم‌های تاریخ که به جای تاریخ٬ دروغ تدریس می‌کردند٬ از معلم‌های عربی که موفق شدند همه‌مان را از این زبان متنفر کنند٬ از معلم‌های پرورشی که یا بیمار جنسی بودند یا بیمار روحی٬ از ناظم‌ها و مدیرهایی که عربده‌کشی سر صف و پشت میکروفون و سیلی زدن را به عنوان تنها راه تربیتی می‌شناختند٬ نه خاطره خوبی دارم و نه می‌خواهم که داشته باشم. مدرسه به عنوان نخستین سنگر عمومی یک حکومت توتالیتر برای آموزش به بچه‌های انقلاب و تزریق ایدئولوژی به آن‌ها.  اول مهر و آغاز مدرسه برای من هیچ حس خوبی ندارد. تنها باعث می‌شود که کینه‌های قدیمی سر باز کند.  واقعیت؟ نسبت به همه‌ی شماهایی که این اتفاق‌ها را دیده‌اید و باز هم آگاهانه همه‌ی آن‌ها را به نفع خاطرات سانتی‌مانتالیستی تحریف می‌کنید یا نادیده می‌گیرید٬ حس مشابهی دارم.

 

محمد قائد هم از همین نوع خاطره‌ها دارد.  او جهانی «عاری از مدیرمعلم» آرزو می‌کند: هنگامی که شنیدم مدیر دبستانم چند سال پیشتر درگذشته است متأسف شدم چون همیشه دلم می‌خواست روزی به سراغش بروم و پس‌گردنی محکمی به او بزنم که حالا دست‌كم در جهان فانی نازَده می‌ماند.  و بیشتر متأسف شدم که چنان فکر حقير و احمقانه‌ای اين همه سال زنده مانده باشد.  بعدها که خواندم و شنیدم دیگرانی هم نسبت به مديرمعلم‌شان میلی مشابه داشته‌اند و مانند من از دلخوری و بدجنسی نامعقول خویش احساس مسخره‌بودن کرده‌اند احساس گناهم فروکش کرد.  رفتن به مدرسهٔ لعنتی‌اش برایم ضربهٔ روحی بزرگی بود. ... برای ادارهٔ کودکانی خردسال انضباطی در حد وسواس و مرض اِعمال می‌كرد، پرخاشگرانه و بلكه با خشونت و نگاهی سرد و چهرهای انگار مدام در حال دندانقروچه.  در جستجوی گرد و خاک، بالای کمدها دست میکشید و در پياده‌رو مدرسه تا چندين خانه نبايد يك دانه برگ روی زمين افتاده باشد.  کپی ِ استوار دژبان که مأموريت دارد از يك مشت سرباز صفرِ پشتکوهی گارد تشریفات بسازد.

 

شاهد علوی  معلم‌وار توصیه می‎کند که نیمه پر لیوان را هم ببینید: اول مهر است و داد دوستان از عمری که در مدارس بر باد داده‌اند و ستمی که از سیستم بیمار آموزش و پرورش دیده‌اند، بلند است. مطمئن نیستم عمر دوستان آزرده و خشمگین در مدرسه به تمامی بر باد رفته باشد.  این دوستان هم در مدرسه درس خوانده‌اند، ولو به بدترین روش و سرویس ممکن، اما به هر حال خواندن و نوشتن و دانش (و نه اندیشه یا شیوه اندیشیدن را که از دانش مهمتر است) را از مدرسه فرا گرفته‌اند.  اما در این‌که از سیستم بیمار آموزش و پرورش و مدرسه ستم بسیار دیده‌اند به تمامی با این دوستان موافقم چون نه تنها من هم ١٣ سال این ستم را چشیده ام که بعدا هم ١٥ سال معلم بوده‌ام و در این ستمکاری شریک بوده‌ام!  با این اوصاف من نه از مدرسه بدم می‌آید و نه فکر می‌کنم آن‌چه در مدرسه می‌گذرداز محیط جامعه و خانواده بدتر بوده است.

 

فروغ کشاورز از هفته اول مدرسه‌اش می‎گوید که بدون دوست گذشت: روز اول با مادرم رفتم کلاس اول. مادرم در تمام طول راه سعی می‌کرد مخ منو بزنه که مدرسه جای خوبیه، می‌ری بازی می‌کنی، دوست پیدا می‌کنی. چون من کودکستان نرفته بودم و مستقیما داشتم می‌رفتم تو اجتماع، مادرم لازم دیده بود که مژده بده که روزهای خوب در راهه و جالب‌تر از همه این بود که می‌گفت ببین روپوش تو نو و قشنگه و مال امساله ولی کلاس دومی‌ها روپوش پارسال‌شون رو پوشیدن. غافل از این که من یه گاگول رقابت‌نادوست بودم که برتری لباسی رو هم درک نمی‌کردم. از مادرم بعید بود که همچین حرفی بزنه چون خودش یه چپ درون قوی داشت که موقع تولدها و اعیاد تمام کلفت‌نوکرها و گداهای کوچه رو دعوت می‌کرد و از تمام اعضای مدرسه‌ای که در همسایگی‌مون بود با زنِ بابای مدرسه دوست شده بود. به هرحال من وارد مدرسه شدم.نمی‌دونم چه منطقی داشت که تموم دخترهای مدرسه جفت‌جفت و حتا سه به سه دوست بودند از قبل. مگه روز اول مدرسه نبود؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مادرهاشون با هم دوست بودند لابد. ولی چندتا مادر با هم اتفاقی دوست بودن؟ از مادرم دلگیر شدم. کاشکی اون هم به جای القای روپوش‌قشنگی به من برام چندتا دوست پیدا کرده بود. هفته‌ی اول مدرسه بدون دوست سپری شد.

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

فرهنگ

به بازی جدیدی دعوت شده‌ایم

۲ مهر ۱۳۹۳
محمد تنگستانی
خواندن در ۵ دقیقه
به بازی جدیدی دعوت شده‌ایم