مریم دهکردی
دو سال قبل بعد از دیدن سکانسی در فیلم «آیینه های روبهرو»، کسی از درون به منِ نشسته در برابر تلویزیون نهیب زد که «هی تو! اگر خودت جای آن زن بودی و این پسرک فرزند تو بود، آن وقت به سر و وضعی که برای خود ساخته چه واکنشی داشتی؟»
ماجرا از این قرار بود که شخصیت اصلی فیلم، زنی که از جان و دل برای دوست ترنسسکشوال (تراجنسی) تازه اش تلاش میکند تا او را در رسیدن به هدفش یاری کند، وقتی پسر خردسالش را با روسری و کفش های پاشنه بلند مادر میبیند که از پله های خانه پایین میآید، آشفته و فریاد کشان به سوی او میدود و با عتاب و خطاب و جار و جنجال از او میخواهد که هرگز این لباس ها را دوباره به تن نکند. بعد هم در یک نمای پشیمانِ مادرانه، کودک را در آغوش میگیرد و میگوید تو در غیاب پدرت، مرد خانه منی و الی آخر.
هربار با یادآوری این سکانس از خودم میپرسیدم اگر روزی مادر شوم، چه قدر آماده پذیرفتن چنین رویدادی در زندگی شخصی خود هستم؟ به واسطه همین دغدغه ها، مطالعهام را برای شناخت و اطلاعات بیشتر و دقیق در این مورد افزایش دادم. از قضا، آن روزها در جلسه های نقد فیلمی که همیشه در آن حاضر بودم، دوست ترنسکشوالی پیدا کردم به نام «ماکان» که به آگاهی من بیش از هر کتاب دیگری کمک کرد.
او پسر زاده شده بود اما در درونش زنی زندگی می کرد با همه زنانگی هایی که در خودم و دیگر دوستانم می شناختم.
ماکان پزشک موفقی بود و در یک مجموعه خدمات پزشکی معتبر کار می کرد. پدر و مادرش هم استاد دانشگاه بودند و خواهری داشت که البته او را آن گونه می خواستند که زاده شده بود؛ یعنی یک پسر، یک مرد!
ماکان میگفت یک بار در ۱۹ سالگی تصمیم به جراحی گرفته اما به خاطر مادرش که از بیتابی تا دم مرگ رفته، از این کار صرفنظر کرده است.
پیش از دیدن او، گمان می کردم کسانی که همجنسگرا هستند یا خود را در هیات جنس دیگری می آرایند، آدمهایی آوانگارد، طغیان کرده و یا معترض هستند و لابد در مصاف با آن چه آزارشان می داده، خواسته اند متفاوت جلوه کنند. اما پای صحبت های ماکان که نشستم، فهمیدم این برای او نه یک «انتخاب» که یک «میل درونی» و بخشی از تمایلات انسانیاش است و نه منِ مادرِ همیشه نگرانِ همیشه مراقب و نه مشاوران و روانشناسان قادر نیستیم آن را در دیگری تغییر دهیم.
ماکان می گفت:« اگر دختری بخواهد تغییر جنسیت بدهد و پسر شود، چندان مشکلی ندارد ولی امان از روزی که یک پسر بخواهد به یک زن تبدیل شود. آن قدر مشکلات ریز و درشت دارد که یا باید عطای این کار را به لقایش ببخشد یا زیر بار این مشکلات له شود و دم نزند.»
او هم یکی از کسانی بود که در بهترین دانشگاه درتهران پزشکی خوانده بود؛ آن هم با وجود همه تبعیضهای موجود در جامعه علیه چنین انسانی.
ماکان که پس از پایان تحصیلات و دوره طرح، برای تأسیس مطب در ایران به مشکلاتی برخورده بود، حالا در آن مجتمع پزشکی شغل مهمی داشت و می گفت مهم این است که تکلیفش با خودش روشن است: «بلاتکلیفی من از زمانی شروع می شود که پا می گذارم به خیابان. نگاههای متعجب و نیش زبان آدمها گاهی من را به مرز جنون می رسانند. حتی تنها خواهرم هم من را آن طور که هستم، نمیخواهد! از دیگران چه توقعی می شود داشت؟ بخش زیادی از جامعه گمان می کنند چون من ترنس هستم، پس حتما منحرفم، یا بی سواد، معتاد و بیمارم. نه این که فکر کنی این ها شوخی است، بارها شده وقتی به همراه دوستی وارد جمعی شده ام که مرا نمی شناختند، با شنیدن این که من پزشکم جوری چشمهایشان از حدقه بیرون زده که نگرانشان شده ام.»
این تنها تجربه من با تفاوت هویت جنسی و جنسیتی نیست؛ دختر همسایهمان، «ویدا» را هم یادم هست که پدر و مادرش تحصیل کرده و معلم بودند. اما دخترشان را که لباس های پسرانه می پوشید و از موی بلند بیزار بود و دلش پی همکلاسی دیگرش میرفت، زیر مشت و لگد گرفته بودند که اصلاحش کنند. بعد هم تشخیص داده بودند که او به مشاوره و روان درمانی نیاز دارد و هفته ای سه بار او را کشان کشان به مطب دکتر می بردند.
ویدا همیشه با جیغ و داد و فریاد از دست آن ها میگریخت و عاقبت هم وقتی به زور شوهرش دادند و دو ماه بعد جنازه اش را در وان حمام پیدا کردند، مرد زن را و زن مرد را متهم کرد که این ها همه تقصیر تو است. من که همیشه به ویدا میگفتم ای بابا ویدا! این لوس بازی ها دیگه چیه؟ در پاسخ، ساکت و عمیق نگاهم می کرد و من تازه حالا می فهمم که یعنی: « تو چه می فهمی؟»
این روزها که در ترکیه زندگی می کنم و به چشم خودم میبینم این جا دگرباشان جنسی و رنگینکمانیها برای جمع شدن دور هم کافههای مخصوص دارند و در روز رژه افتخار، باوجود استقرار دولتی اسلامی مسلک، بدون هراس در خیابانهای شهرهای بزرگ به خیابان میآیند، تفاوت را با شرایط داخل ایران بیشتر درک می کنم. میبینم چه قدر در ایران شرایط برای این دسته از آدمها سخت و بغرنج است. به ماکان فکر می کنم که با تمام توانش ایستاده و تن به مهاجرت از ایران نداده است. با مردی آشنا شده که او را همان گونه که هست، فارغ از برچسبها و بایدها و نبایدها پذیرفته و دوست دارد و با هم خوشبخت هستند. می گوید: «حتی اگر جهان مقابل ما بایستد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک.»
خوشحالم که برای کودکان امروز در بسیاری نقاط دنیا آن گونه که به نسل ما آموزش داده شده بود، جنس و جنسیت فقط دو گونه زن و مرد نیست. خوشحالم که نوجوانان بسیاری از نقاط دنیا امروز در مدرسه به قدر کفایت در ارتباط با مساله جنسیت ها و تنوع و تکثرشان آموزش می بینند. خوشحالم که در دورانی زندگی می کنم که برای پذیرفتن چنین مساله ای می شود خواند، آموزش دید، یاد گرفت و نترسید. البته که باید برای این اتفاق سپاسگزار افرادی بود که در طول سالهای اخیر از خط قرمزها گذشته اند و نتیجهاش شناخت بهتر مفاهیم جنسی و جنسیتی برای بسیاری همچون من بوده که هنگام برخورد با آدمهای همجنسخواه، دوجنسخواه یا ترنسها، دست و پایم را گم می کردم و نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم.
حالا میتوانم مطمئن باشم اگر روزی مادر شدم، اگر روزی فرزندی با گرایش جنسی یا هویت جنسیتی متفاوت داشتم، به جای هر واکنش عجیب و غریب و خلاف منطقی، با حقیقت روبهرو شوم و هرگز به خاطر آن چه که هست، او را سرزنش نکنم و خودم یا پدرش را مقصر و مسوول ندانم. برای تغییر دادن گرایش و هویت او در برابرش قرار نگیرم و در تصمیم گرفتن ها و لحظههای سخت و بحرانی زندگی همراه او باشم؛ بی ترس، بی شرم و بی سرزنش. من با شهامت می گویم که از همجنسگرایی فرزندم نمی ترسم.
ثبت نظر