close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

میم مثل مهربانی

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
ماهرخ غلامحسین‌پور
خواندن در ۵ دقیقه
میم مثل مهربانی
میم مثل مهربانی

آن روز نهمین باری بود که در طول روزهای هفته ای که گذشت، من و رایان می آمدیم مکدونالد. بهتر است همان اولش بگویم این نوشته تبلیغ مکدونالد نیست، تبلیغ یک آدم مهربان است که حتی اسمش را هم نمی دانم، نه ملیتش را ، نه علاقه اش را ، نه گذشته و امروزش را.

نیم ساعت دل دل کردم که بگویم یا نگویم؟ آخرش هم به سختی خودم را راضی کردم وقت رفتن، پرسیدم «ببخشید می توانم از شما یک عکس بگیرم»

با خنده جواب داد « از من؟ »

حتی نپرسید چرا؟ انگار می دانست دقیقا . من هم هیچ توضیحی ندادم ، خیال کردم خودش لابد حس کرده، او که این روزها تنهایی مرا حس کرده بود. بی یک کلمه حرف حتی. لابد می فهمید چرا.

میم مثل مهربانی

اتفاقاتی افتاده بود و چیزهایی رخ داده بود آن روزها که من فراری از زندگی فست فودی و کنسروی، راه و چاره ایی به جز مکدونالد نداشتم، البته که چیزهای دیگری به جز ناچاری هم بودند که ما را می کشاندند به مکدونالد گوشه والمارت انتهای خیابانمان. یک چیزهایی که رایان – پسر چهار سال و نیمه ام - را مشتاق می کرد و اسمش مهربانی بود. همان مهربانی های بی واژه ی در سکوت که گاهی بین آدم های ناهمرهنگ، ناهمزبان و بی تاریخ و گذشته ریشه می دواند. اتفاقی بین «ما» ی مجبور تازه رسیده به شهر و دختر جوان دو رگه ایی که پشت پیشخوان می ایستاد و یواشکی مابین دود روغن سوخته و سیب زمینی هایی که جلز و ولز می کردند، خود به خود و بی دلیل هوایمان را داشت، با وجود نگاه خیره صاحب کارش، دستی به سر و روی رایان می کشید و با او چند کلمه ای حرف می زد، همه حرفش هم در این خلاصه می شد که «فست فود زیاد هم خوب نیست. بهتر است غذای خانه بخوری پسر جان، وگرنه چشم هایت باباقوری می شود این جوری » و شکلکی هم در می آورد و پشت بندش رایان غش می کرد از خنده.

 بعدش هم یک اسباب بازی اضافه می گذاشت توی بسته ی ساندویچ رایان. به این فکر کردم که مطمئنا که سر وضعمان به ندارها هیچ شباهت نداشت. اتفاقا به یمن زندگی طولانی در اروپا و توجه ذاتی آن ملت به سر وضع و دک و پزشان، مرتب تر از همه آدم های دور و برمان بودیم.هیچ حرفی هم بینمان رد و بدل نشده بود که او متوجه شده باشد که ما غریبه ایم و تازه رسیده ایم و محتاج کمی لبخند و همدلی و آشنایی آدم های دوروبرمانیم.

 رایان هم که انگار می دانست چه خبر است، تمام مسیر پیشخوان تا در خروجی مغازه فست فودی را بر خلاف همیشه خودداری  کرده و بسته اش را باز نمی کرد ، از جلوی روی صاحب مغازه بی خیال رد می شد که ایستاده بودم دم صندوق و دم در که می رسید می افتاد به جان بسته ی «هپی میل» تا ببیند آن دخترک مهربان این بار چند اسباب بازی اضافه ی یواشکی برایش تدارک دیده است.

حتی اسمش را هم نمی دانستم، هنوز هم نمی دانم. به جز مهربانی یک پیشخدمت ساده که بی یک کلمه حرف، یک زن تازه وارد تنها را درک کرده بود، یک بچه سرگشته تازه از راه رسیده را و به جای یک اسباب بازی ، دو سه مدل اسباب بازی یواشکی می گذاشت توی جعبه رنگارنگ «هپی میل» و ده دقیقه هم اضافه بر سازمان می خندید با کودک و یک عالمه هم سر به سرش می گذاشت و هیچ هم محل نمی گذاشت به چشم غره های صاحب کارش.  

ما تازه رسیده بودیم مونتن ویوی کالیفرنیا، یک سال آتلانتا سر کرده بودیم و شرکتی که متعهد شده بود وسایلم را به مونتن ویو منتقل کند، کلاهبردار از آب درآمده بود. من جوری برنامه مهاجرتم را چیده بودم که نیمه شب که رسیدم، چند ساعتی که خوابیدم، بیدار که بشوم ، ببینم کامیون وسایلمان پشت در است. این جور توی آن برگه قرارداد نوشته بودیم و امضا شده بود، اما راستش این طور نشد. نشان به همان نشان که چهل و دو  روز وسط یک آپارتمان کاملا خالی وول می خوردیم، من و پسرکم، همان جان عیدمان را نوروز کردیم، شب هایمان را صبح و روزهایمان را شب ....

طبیعی بود که وسایل آشپزی هم به قدر کفایت نداشتیم، هر روز صبح با این فکر که امروز وسایل و جعبه هایمان می رسند، از فکر خرید وسایل تازه منصرف می شدم، اما همان روزها برای اولین بار قاعده همیشگی را شکستم. همان قاعده که می گفت «فست فود و خصوصا مکدونالد بد است» ما مجبور شدیم راه به راه برویم مکدونالد. چون تنها جای دم دستی بود همان حوالی مان که ماشین نمی خواست و غذای گرم داشت. این جور شد که بی رد و بدل کردن حرفی در معرض مهربانی آن خانم غریبه قرار گرفیتم.

از وقتی از ایران آمده ام یک جا بند نمی شود دلم، هر جا می روم ، هر خانه ای را با وسواس و جزییات می چینم، روز بعد که نه، یک هفته بعد می شوم غریب خانه، دلم می خواهد دلم را، با چهارتکه وسایلم رو بردارم و بروم، نمی دانم کجا؟ جایی دور، جایی شاید که بیشتر احساس کنم به آنجا تعلق دارم. دلم می خواهد پسرانم را بی تعلق بزرگ کنم، بی تعلق به وطن و همه ی زلم زیمبوهایی که آویزانت می شوند و کاری می کنند که دنیایت فقط با آن ها معنا پیدا می کند. جوری که احساس کنند خانه شان درون تنشان است، گاهی هم پیش می آید که با مهربانی کسی مثل آن دخترک پیشخدمت، درک می کنم که مهربانی ربطی به همزبانی، هم مرزی و هم فرهنگی بودن ندارد. مهربانی را آدم و حوا از بهشت با خودشان به زمین آوردند.....  

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

سیاست

محمدرضا عارف دقیقا به چه دردی می خورد؟

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
رضا حقیقت‌نژاد
خواندن در ۶ دقیقه
محمدرضا عارف دقیقا به چه دردی می خورد؟