close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خانه شاعران و نویسندگان

۲۰ تیر ۱۳۹۴
ادبیات و شما
خواندن در ۶ دقیقه
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی
خانه هادی ترابی

 

خانه چهاردهم، خانه «هادی ترابی» 

محمد تنگستانی

در سال‌های گذشته بنا به دلایل مختلف فاصله‌ای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانه‌ای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفه‌هایی که به مؤلفه‌های ادبیات امروز ایران اضافه‌شده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کم‌کاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانه‌ها و تکثیر تریبون‌های اجتماعی هم قاعدتاً بی‌اثر نبوده‌اند. قرار است در این بلاگ هر هفته  به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا  داستان‌هایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبت‌های خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی می‌کنند را ببینیم.  قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم.  حرف‌های خودمانی آنها را  بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک می‌گذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
«هادی ترابی» سی‌ سال پیش در کرمان متولد شد. فارغ‌التحصیل رشته معماری است و ادبیات را به شکل جدی با تشکلات و نشریات دانشجویی آغاز کرده است. هادی تا کنون یک مجموعه شعر منتشر کرده است و اکنوه به همراه خانواده‌اش ساکن کرمان است.

درد و دل هادی ترابی با مخاطبینش
با کسی که نمی‌شناسم چگونه درد ‌و دل کنم. من مخاطب و مخاطب من را نمی‌شناسد. ما با هم غریبه‌ایم اما این غربت دوامی نخواد داشت. چه نوشتن و از چه نوشتن؟ این شاید اصلی‌ترین سوالی باشد که این روزها از خودم می‌پرسم. از سویی «امر نوشتن» اکسیژن نویسنده است که بدون آن در یک پوچ بزرگ زیست می‌کند. از طرف دیگر اما «ننوشتن» سویه‌ای دیگر از نوشتندگی است، بله نوشتندگی! اگر «نوشتن» قرار باشد از چیزی باشد مثلا یک مشاهده یا یک تجربه یا...، پس «ننوشتن» از چه چیزی است؟ آیا «ننوشتن» که خود یک مصدر نفی است، می‌تواند در «واقع‌ شدنش» یعنی ننوشتن، تحت تأثیر چیزی یا از چیزی باشد؟ (و در این مورد خاص اکثراً پاسخم مثبت است، اما نه همیشه). مسأله من این است که چگونه می‌شود «امر ننوشتن» را نوشت؟ و در این مورد تا بحال پاسخی نیافته‌ام. اما در این کشمکش و از اصطکاک میان این دو سطحِ تعریف‌ناپذیر، جرقه‌هایی تولید می‌شود که با هر شراره‌اش شوکی مهیب به من وارد می‌کند. شوکی که گاهی واقعاً نمی‌فهمم کجای مرا مورد اصابت قرار می‌دهد. و چون این امر پارتیکولار را در مورد خودم نمی‌توانم بفهمم، پس می‌پذیرمش. من این شوک را دوست دارم. به من کمک می‌کند که نیروهای منفی درونم را مهار کنم. مثلاً یک‌بار همین اواخر به مدد یکی از همین شوک‌ها، انگیزه‌ای در من ایجاد شد و تصمیمی گرفتم و کاری دشوار را به پایان رساندم. اما درست  در زمانی که این اصطکاک رخ ندهد، این جرقه نباشد و شوکی بوجود نیاید، احساس می‌کنم هیچ فرقی با یک انسان ساده‌لوح ندارم. و فغان از ساده‌لوحی، ساده‌انگاری، ساده‌خویی و آه که لعنت به هرچه صفت که با «ساده» ساخته می‌شود. باید همیشه در وضعیت اصطکاک باشم.

بچه‌ که بودم، آسمان هنوز تمیز بود
به اینجای این نوشته که رسیدم، رها کردم. خود را به تراس آپارتمانم رساندم برای تنفس. نگاهی به پایین انداختم. ارتفاعش مناسب بود، اما هنوز نه. سیلور را درآوردم و آتش زدم. و خیره به عبورِ مجبورِ خودروها در خیابان ماندم. در همانجا یاد یک خاطره افتادم. بچه‌تر که بودم یعنی تا حدود ده یازده سالگی، خانه ما در محله‌ای در پایین شهر بود.  از آن خانه‌هایی که اکثر تجربه کرده‌ایم: یک خانه چندصدمتری، با دیوارهای کاهگلی بلند و درختان فراوان. یک شب تابستان تنهایی در حیاط خانه دراز کشیده بودم و به آسمان خیره بودم که هنوز تمیز بود. ناگهان توجهم به روباهی جلب شد که خود را نمی‌دانم از کجا به سر یکی از دیوارها رسانده بود. برای دقایقی ایستاد، بی حرکت، و هر دو در چشم یکدیگر خیره ماندیم. من به این فکر می‌کردم که این روباه به این زیبایی، چگونه می‌تواند نماد فریب‌کاری باشد؟ و احتمالاً آن روباه هم در آن لحظه به این فکر می‌کرد که این پسربچه چقدر بی‌خبر است و نمی‌داند چه فاجعه‌ای در انتظارش است. الان در مورد فکری که آن شب از سر روباه گذشت به یقین رسیده‌ام. آن خانه با تمام بزرگی‌اش، با آن حیاط تابستانی و آن درختان و آرامشی که داشت، در واقع پیش‌زمینه‌ای بود بر نابودی ما و من. پیش زمینه‌ای بود بر یک فاجعه. فاجعه‌ای که هم‌اکنون رخ داده و ما در حال نفس کشیدن در بوی گوگرد و خونِ ناشی از آن هستیم. چشمان آن روباه، آن نگاه نافذش که تا عمق وجودم رسوخ کرد، هیچگاه از خاطرم بیرون نرفت. و همیشه، حتی همین لحظه که به پشت میزکارم برگشتم و در حال تایپ این یادداشتم، احساس می‌کنم که همان روباه، اما این بار در نقش و لباسی دیگر در حال نگاه کردن و پاییدنِ من است. زیست ما با این مساله همیشه متناظر بوده است: پاییده شدن.

ما، زادۀ اضطراب جهانیم
در این شرایط است که دوباره به من شوک وارد می‌شود. ما به قول مختاری «زادۀ اضطراب جهانیم». و از این اضطراب، چیزی که مجوز خروج می‌یابد، تحت عنوان شعر یا هر نوع متن ادبی، چیزی نیست غیر از تقابل میان نوشتن و ننوشتن. آنچه این روزها مرا وادار به نوشتن می‌کند، همین ننوشتن است. «امر ننوشتن» رخدادی تمام عیار و جنو‌ن‌آور است، اگرچه خودش نوعی نوشتن است در خود. گونه‌ای از هجوم است به سمت آنچه که نیست و زبان در این وضعیت است که رخ پنهان خودش را ـ البته به سختی ـ بر من نمایان می‌کند. برخی به این وضعیت می‌گویند «جنون». اما من زیاد مطمئن نیستم که این باشد.

برای مخاطب شدن باید تلاش کرد
من واقعاً نمی‌دانم که مخاطب من باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟ اما این را می‌دانم که امروز برای «مخاطب شدن» باید تلاش کرد. مخاطبی که هنوز در پس‌زمینه ذهنش و توقعش از شعر، به دنبال باران پشت پنجره، غروب نارنجیِ آفتاب و هوای دلگیر است و رفتنِ تو، باید از همین الان خودش را یک تکه سنگ قلمداد کند. چراکه به همه‌چیز عادت کرده است و وقتی همه‌چیز به یک اندازه عادی شود، می‌شود یک تکه سنگ که هیچ امر بدیع و خلاقه‌ای در او بازنمایی نمی‌شود. در واقع بهتر است بگوییم خودش، خودش را به یک نظام دیکتاتوری در مقابل خودش بدل می‌کند که از خودارضایی در درون آن لذت می‌برد. این‌جاست که من مسأله مخاطب را، مسأله‌ای جنگجویانه قلمداد می‌کنم. مخاطب شعر باید مبارز باشد. اگر به شعر امروز نیاز ندارد که هیچ، اما اگر نیاز دارد باید برای دستیابی به شعری که می‌تواند  هم‌سو با امروز و دنیای امروز باشد یعنی مبارزه کند.

جهان را با جنون باید تحمل کرد
 برای رفع نیاز باید مبارزه کرد. باید با متن دست‌به گریبان شد. اگر قرار باشد شعر و مخاطب از همان خوانش اول دست دوستی بدهند و بی هیچ شناختی به هم اعتماد کنند، نه تنها نیازی از مخاطب برطرف نشده است، بلکه آن شعر، سنگ بودن مخاطب را سنگین‌تر می‌کند. ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در حال تجربۀ نوعی جدید از ویرانی است. نوعی از ویرانی که محصول تخلیه و نظارت بر تمام اطلاعات نوع بشر است. و ادبیات در این وضعیت اگر بخواهد از هر فراروایتی به هر شکل استفاده کند، افتضاحی بزرگ به بار می‌آورد. اینجاست که «ننوشتن» به شکل قدرتمندی به اعتراض و شکستن هر نوع فرارویت بدل می‌شود. البته که نباید فراموش کنیم که «ننوشتن»، سویه‌ای دیگر از نوشتن است: نوشتنِ ننوشتن! و شاید جهان را با این جنون بشود تحمل کرد. 

شعر وصدای هادی ترابی

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

روايت من، نوجوان همجنسگراي ايراني

۲۰ تیر ۱۳۹۴
رنگین‌کمانی
خواندن در ۱ دقیقه
روايت من، نوجوان همجنسگراي ايراني