close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
زنان

متن کامل مصاحبه واشنگتن پست با اشرف پهلوی در 1359

۲۲ دی ۱۳۹۴
ایران وایر
خواندن در ۱۵ دقیقه
قیمت خانه‌ اشرف پهلوی ۴۹ میلیون دلار بر آورد شده
قیمت خانه‌ اشرف پهلوی ۴۹ میلیون دلار بر آورد شده
اشرف پهلوی به همراه عبدالمجید مجیدی (سمت راست) رئیس سازمان برنامه و جمشید آموزگار، نخست وزیر، 1356
اشرف پهلوی به همراه عبدالمجید مجیدی (سمت راست) رئیس سازمان برنامه و جمشید آموزگار، نخست وزیر، 1356

شاهزاده در تبعید

هنری میچل

 

شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوی آخرین شاه ایران، خوشحال نیست؛ لزومی هم نمی بیند سعی کند خود را خوشحال نشان دهد. در زمانه ای که از نظر بسیاری، واژه «پهلوی» مترادف بود با قدرتی دیکتاتوری، ثروتی هنگفت در بانک های خارجی، سوء استفاده «ساواک»‌ از قدرت، و نخوت «تخت طاووس»، سخت می شد تصور کرد که شاهزاده اشرف از محبوبیتی عمومی برخوردار بوده باشد.

از نظر شاهزاده، جهان او ویران شده است: هدایت کشورش به دست «دیوانه» ای افتاده و به خانواده اش کسانی خیانت کردند که ظاهراً دوستانی نزدیک یا هوادارانی صمیمی بودند.

شاهزاده اشرف در پنت هاوسی مجلل در «پارک اونیو» [در نیویورک] زندگی می کند، با باغ و یک ورودیِ زیبا پوشیده از مرمر، با چراغ های برنجی باشکوه. دو محافظ در را باز می کنند و یک سگِ ژرمن شپرد نزدیک می آید و بو می کشد. شاهزاده گفت «گاز نمی گیرد»؛ سگ دمش را تکان می داد. می گفتند معمولاً به عکاس ها روی خوش نشان نمی دهد (دو عکاس این ادعا را تأیید کرده بودند)، ولی کسی چه می داند، شاید هر سگی چنین روحیه ای داشته باشد.

شاهزاده خندید؛ کم پیش می آید بخندد؛ شاید از دست سگش بوده. از او پرسیدم «در اسلام سگ ها نجس اند، درسته؟».

«بله، اگر به سگ دست بزنی نجس می شوی. من عاشق سگ ام. همزمان ده تا سگ داشتم».

در اتاق زیبایی نشست که با چوب گردو قاب بندی شده بود و طرح سنتوریِ آن به سبک دوران جورج دوم بود. گفت چایی بیاورند.

زیباییِ یکی از زیباترین زنان مشهور جهان رنگ باخته است. ۶۰ سالش است. چشم هایش آن قدر که از فرط اندوه بی حس و کرخت اند غمگین نیستند. موهای قرمزش با مد روز و به زیبایی آرایش شده اند. همچنان حلقه ای زمردین به دست دارد. پرسید: «مگر قرار بود چه بپوشم؟» صدایش صدای زنی بود که دیگر چیزی برایش مهم نبود. «کشور ما که کشوری کمونیست نبود؛ خانواده من ۵۰ سال حکومت بر این کشور کردند».

«در بین همه دین های جهان، فقط در اسلام است که ملک مقدس است.»

پرسیدم: «منظورتان این است که خانه هر کس قصر اوست که از هر مداخله و مزاحمتی مصون است؟»

«بله، در اسلام ملک مقدس است. البته الان این ملک برای یک دولت کمونیستی فراهم شده است، هرچند خودشان به آن کمونیستی نمی گویند. در غرب، این طور فکر می کردند که بنیادگرایی شیعی که خمینی ابداع کرد حداقل مانعی در مقابل کمونیسم خواهد بود».

نگاهی از سر تسلیم کرد که انگار همه می توانند تا این حد چشمشان را به حقایق ببندند.

«فقط سلطنت می تواند ایران را متحد نگه دارد. بدون سلطنت، تمام این گروه های فرقه ای و نژادی از هم خواهد پاشید. نمی گویم فقط باید پهلوی ها سر کار باشند؛ ولی به هر حال، سلطنت تنها حکومتی است که ایران با آن ۲۵۰۰ سال آشنا است. چیزی که من را آشفته و پریشان می کند فقط سقوط شاه نیست؛ ویرانی کشور من به دست این دیوانه [خمینی] هم هست. کمونیست ها هم با افراطی گری، به اهداف خود دست خواهند یافت».

پرسیدم: «یعنی شر آخوندها و روحانیون را کم خواهند کرد؟» گفت: «شاید بکشندشان. ولی در دراز مدت، آمریکا و غرب ضرر بیشتری خواهند دید تا ایران».

پرسیدم: «آیا در آن دوران، فکر می کردید حکومتی کمونیستی سر کار بیاید؟». گفت: «جوابش ساده نیست. من ترجیح می دادم که حکومتی کمونیستی بیاید تا این که کشور به دست این متعصب های مذهبی بیفتد که ایران را به قرن هفتم ببرند».

قندی در چای اش زد و با سر و صدا جویدش و بعد چای نوشید، در استکان کوچکی که دورش را یک قاب ایرانی نقره ای، با تصویر پرندگان، گرفته بود. پرندگانِ دورِ قابِ استکان طرحی عمیقاً باستانی و منحصراً ایرانی است. شاهزاده می گوید: «قرن ها ایران مهد هنر غرب و هنر دنیا بوده. ولی حالا . . . ».

شاهزاده ۱۶ سال برای سازمان ملل کار کرده؛ عضوی از هیأت ایران بوده و هفت سال نیز به ریاست این هیأت منصوب شده؛ عضو و سپس رییس کمیسیون حقوق بشر در سازمان ملل نیز بوده است.

آخرین باری که ایران بود به اوت سال ۱۹۷۸ برمی گردد. برای شرکت در نشست «سازمان بهداشت جهانی» به شوروی می رفت که سر راه برای دیدن شاه در ایران توقف کرد. با شاه همیشه احساس نزدیکی می کرد؛ همان نوع نزدیکی ای که دوقلوها اغلب نسبت به هم دارند. ناآرامی ها در کشور شروع شده بود. شاه اصرار کرد که شاهزاده اشرف ایران را ترک کند. از انقلاب سال ۱۹۷۹ تا به امروز در نیویورک در انزوایی محض زندگی کرده. می گوید به ندرت از خانه بیرون می رود. این روزها افکار و اندیشه هایش را برای نوشتن دومین کتابش سر و سامان می دهد.

پسرش، شهریار، امسال در پاریس به قتل رسید. شاهزاده اجازه نداده فرزندش در جایی به جز ایران به خاک سپرده شود. می گوید تا روزی که امکان خاکسپاری در ایران برایمان مهیا شود، پیکر شهریار را نگه خواهیم داشت.

باورش نمی شود دیگر فرزندش را نخواهد دید. می گوید تا روزی که رژیم فعلی ایران سر کار باشد، خانواده اش تحت تعقیب خواهند بود.

«فکر می کنم می توانستم زندگی های دیگری برای خودم انتخاب کنم. یک شاهزاده انتخاب های مختلفی دارد. می توانستم در باغی زیبا و آرام با گل ها و سگ ها و دوستانم زندگی کنم، نه این که این جا در تبعید باشم. سه بار ازدواج کردم، و برای هیچ مردی به اندازه شوهر فعلی ام احترام قائل نیستم، هرچند از هم جدا زندگی می کنیم، چون من همیشه کارهایی را که از نظرم مهم بوده اند باید انجام می دادم. من را بدنام کردند، کشورم ویران شده است، برادرم وابسته به سادات شده است. سادات، برخلاف خمینی، درک درستی از عدالت اسلامی دارد. کسینجر هم درک بالایی از اخلاق و کرامت انسانی دارد».

«مدام از حقوق بشر حرف می زدند، از سرکوبگری شاه و جرائم او حرف می زدند. کجا بودند این آدم ها وقتی خمینی داشت زنان حامله را می کشت چون فکر می کرد زناکار اند، یا همجنسگرایان را می کشت چون می گفت دشمنان خدا هستند؟»

شاهزاده لباس ابریشمی تیره ای - قهوه ای مایل به سیاه - به تن دارد با آستین هایی بلند و یقه ای تا زیر چانه. به ندرت پلک می زد، به ندرت سرش را تکان می داد، کم پیش می آمد در صحبت هایش شور و حرارتی از خود نشان بدهد. کلمات، حتی وقتی آکنده از تلخی بودند، مثل سرب سیاه بیرون می آمدند، انگار که گوینده در شوک باشد و یا در اندوهِ گذشته.

از نظر فیزیکی و جسمانی در نیویورک احساس امنیت می کند؛ شهری که بیست سال از طریق سازمان ملل با نام او گره خورده بود. او ریاست کمیته حقوق بشر سازمان ملل را به عهده داشت. از رهبران فعالیت ها و اقداماتِ این سازمان برای حقوق زنان بود. حالا، از تمام این کارها و وظایف بریده است.

«باید تئاتر بروم؛ سینما بروم. البته باید با خودم محافظ ببرم. قبلاً این کار را کرده ام. همیشه عاشق فیلم بوده ام (می گوید به خصوص طرفدار فیلم های «کلارک گیبل» و «کری گرانت» بوده). ولی اگر الان بروم سینما یا تئاتر، با خودم خواهم گفت این ها چه می گویند؟ این فیلم اصلاً راجع به چیست؟. نمی توانم روی این جور چیزها متمرکز باشم؛ حتی نمی توانم موضوع داستان را دنبال کنم». 

«بریج؟ من عاشق بریج ام. راحت می توانم دوستانم را دعوت کنم و پشت همین میز بازی کنیم. ولی بهش فکر نمی کنم. چه طور می توانم به شما بفهمانم که من آدم خوشحالی نیستم؟ چرا اصلاً باید تظاهر به خوشحالی بکنم؟»

«تازه از پیش برادرم از قاهره آمده ام؛ دوباره زود برمی گردم. دکترها نمی توانند چیزی بگویند. شاید ۱۰ سال دیگر هم طول بکشد؛ شاید هم خیلی زودتر. در هر حال، تصمیم با دکترها، یا با شاه یا با ما نیست. با خداست. خداست که زمان مرگ و نحوه مردن را تعیین می کند. هیچ کس نمی تواند لحظه مرگ را به تعویق بیندازد یا جلو بکشد. برادر من، شاه، به خدا اعتقاد دارد. همیشه باور داشته که زندگی و مرگ دست خداست».

از او پرسیدم: «شما هم اعتقاد دارید، درسته؟»

«بله. هنوز آن دو کلت ۴۵ جلوی چشمان من هستند؛ همان شبی که فکر کردم می میرم. تابستان ۱۹۷۶ بود. داشتیم می رفتیم خانه من در «ژوان له پن» [در کناره دریای جنوب فرانسه]. سوار ماشین بودیم. از جاده ای که می رفت سمت خانه من، خیلی دور نبودیم که ناگهان یک پژو از جلوی ما رد شد و جلوی راهمان را گرفت. دو مرد از ماشین پریدند بیرون و شروع کردند به تیراندازی. من جلو کنار راننده نشسته بودم. دو تا از دوست هایم عقب بودند. صدای ناله بلندی شنیدم، برگشتم دوستم را ببینم، دیدم از چشم هایش خون روان شده است. نیم ساعت بعد از دنیا رفت. به راننده هم شلیک کرده بودند؛ ولی راننده دنده عقب گرفته بود و با رولز رویسِ قوی و سنگین ما، به ماشین آن ها کوبید. دوباره دنده عقب گرفت و یک بار دیگر به ماشین آن ها کوبید تا این که راه مان باز شد و توانستیم به سرعت دور شویم. نفهمیدم چرا به چرخ هایمان شلیک نکردند. اگر این کار را می کردند، به هیچ وجه نمی توانستیم در برویم».

«بعد که از آن مخمصه خلاص شدیم، راننده رفت از کافه «پم پم» به پلیس زنگ بزند. پلیس گفت از آن جا دور شوید. دنبال دردسر نبودند. هیچ کسی را هم دستگیر نکردند. بعضی ها می گفتند کار مافیا بوده، در ارتباط با همان موضوع قاچاق مواد مخدر که به من نسبت داده بودند. بعید می دانم قاتلان حرفه ای نتوانسته باشند از عهده این کار بربیایند».

«فردای آن روز، روی ماشینم جای ۱۴ گلوله دیده می شد. چرا من کشته نشدم؟ فکر می کنم این بخشی از زندگی من است؛ مرگ بخشی از من است. مرگ بخشی از زندگی بردارم هم هست؛ او هم چند بار از سو‌ء قصد جان سالم به در برد».

«آیا باید این جا بشینم و فکر کنم که امروز یا فردا می میرم؟ چه فایده ای دارد؟ هر وقت خدا خودش خواست می میرم. البته ترجیح می دادم با شلیک گلوله بمیرم تا اینکه در بستر بیماری باشم. انتخاب دست ما نیست. نحوه و زمان مرگ به هیچ وجه دست ما نیست».

کتاب جدید شاهزاده، چهره هایی در یک آینه، گزارشی است از اتفاقات ایران و ماجراهای دربار و شخص او. شاهزاده به زحمت نفرت خود را از سناتور «ادوارد کندی» پنهان می کند؛ در واقع اصلاً پنهان نمی کند. می گوید: «سال ها است یاد گرفته ام چندان انتظاری از سیاستمداران نداشته باشم. هشت رییس جمهور آخر آمریکا از شاه تعریف و تمجید می کردند. سناتور کندی هم خیلی صمیمانه با من درباره دستاوردهای ما در ایران صحبت کرده بود. آقای کارتر هم در اولین سخنان خود در سال ۱۹۷۸ [اشاره به مهمانی شب سال نو به مناسبت سفر پرزیدنت کارتر و همسر او به تهران، به میزبانی خاندان سلطنتی ایران] به سلامتی «رهبری عالیِ شاه» نوشید، و از «محبت و احترامی» که از مردم ایران دیده بود سخن گفت، و سخنان خود را با این تمام کرد که نسبت به هیچ یک از رهبران دنیا چنین احساس احترام و رفاقت شخصی ندارد».

شاهزاده در ادامه می گوید: «ولی همان سال کارتر هیأتی به ایران می فرستد تا با خمینی به معامله ای دست یابد؛ یک فرستاده نظامی هم می فرستد تا ارتش را تضعیف کند. همه می دانستند آمریکا شاه را تنها گذاشته».

«می دانم که دکتر کسینجر با انتقادهای شدیدی رو به رو شده که برادرم را قانع کرده تا برای درمان پزشکی به نیویورک بیاید. احتمالاً می دانید که در عرضِ تنها ۱۲ روز پس از ورود شاه به آمریکا، انقلابی ها آمریکایی ها را به گروگان گرفتند».

«آیا این اقدامی خود جوش بوده؟ نه. افرادی که گروگان گرفته شده بودند هیچ ارتباطی به شاه نداشتند. خمینی داشت با آمریکا بازی می کرد. کسانی که گروگان گرفته شده بودند باید اطمینان می دادند که در آمریکا، به هر جمله ای که خمینی می گفت اهمیت فوق العاده ای داده بشود».

از او درباره خروج ناگهانی شاه از پاناما و پذیرش پناهندگی در مصر از جانب انور سادات پرسیدم.

«پاناما با ایران معاهده استرداد ندارد. دولت آمریکا - یعنی وزارت امور خارجه و کاخ سفید - مدام به ما اطمینان می دادند که به هیچ وجه نمی گذارند شاه را از پاناما به ایران بفرستند. پس چرا فرستادگانی از ایران به پاناما رفتند؟ وزیر امور خارجه ایران هی لاف می زد که ظرف ۶۰ روز شاه را به کشور برمی گردانند. ایران می گفت دارد کاغذهای استرداد را آماده می کند».

«همه دوستان ما شاه را ترغیب می کردند که از پاناما برود، ولی از آن طرف، آمریکا مدام می گفت هیچ خطری در کار نیست. وقتی شاه به مصر رفت، حکومت ایران گفت شاه «در رفته»، و در عرض چند ساعت بازداشت خواهد شد».

پرسیدم آیا فکر می کنید که بخشی از دولت آمریکا می خواسته شاه را به زور به ایران برگردانند، البته در صورتی که پاناما حاضر به انجام این کار می شد.

«هیچ وقت نمی توانم چنین اتهامی بزنم. اتهام جدی ای است، و حتی امروز هم که همین طور راحت به همه چیز و همه کس اتهام می چسبانند، نمی توانم این اتهام را بزنم چون هیچ سند و مدرکی برای اثبات حرفم ندارم. ولی این سؤال را مطرح می کنم که بر چه مبنا و با چه اقتداری، پاناما با وکلای ایرانی دیدار کرد؟ شاید می خواستند اجازه دهند تا ایران در دادگاهی در پاناما، برای اتهامات و شکایت های خود علیه شاه تشکیل پرونده دهد؛ شاید هم می خواستند دادگاهی در پاناما برگزار کنند».

ولی چیزی که نمی فهمیدم واکنش و رفتار «کورت والدهایم» در سازمان ملل بود. بر چه مبنایی و با چه حقی کمیته ای تشکیل داد تا اصطلاحاً به جرایم شاه رسیدگی شود؟»

شاهزاده که ید طولایی در سیاست دارد و از خیلی ها با گره های نامقدسِ تبانی ها و دسیسه های سیاسی بیشتر آشنا است، می گوید چندان تعجبی نمی کند وقتی می بیند مردم وقتی پای مصالح شان در میان باشد، رنگ عوض می کنند و به هر سازی می رقصند. ولی از آمریکا و سازمان ملل واقعاً انتظار بیشتری داشت.

«وقتی در ایران ناآرامی ها و آشوب های نگران کننده ای پیش آمده بود، خمینی را دستگیر و بعد هم تبعیدش کردند. وقتی مصدق تلاش کرد برادرم را سرنگون کند و شاه از ایران رفت، وقتی اوضاع خوب شد و شاه دوباره به کشور برگشت، سعی نکرد از مصدق انتقام بگیرد. مصدق سال ها بعد از آن ماجرا در خانه خود، در کشورش، از دنیا رفت».

«خمینی هم حتی پس از آن که بازداشت شد، عفو شد و زنده ماند. رییس ساواک، ژنرال «حسن پاکروان»، زندگی خمینی را حتی پس از اقدامات خیانت آمیزش نجات داد. این ماجرا مالِ سال ۱۹۶۳ بود. ولی وقتی خمینی به ایران برگشت، یکی از اولین کارهایش اعدام کسی بود که روزگاری جانش را نجات داده بود».

«در تمام این سال ها، همان طور که هر کس که بخواهد خوب می داند، شاه تمام تلاشش را کرد تا ایران را به کشوری مدرن تبدیل کند. من خودم سال ها برای حقوق زنان کار کردم. زن ایرانی حتی نمی توانست پس از مرگِ همسرش، سرپرستی فرزندش را به عهده بگیرد؛ یا اگر مردی زنش را به این دلیل می کشت که فکر می کرده به او خیانت می کرده، مرد مجازات نمی شد. مهم نبود واقعیت چیست؛ کافی بود مرد باور می داشت که زنش زنا کرده. موردی هم بود که برادر خواهر خود را به قتل رسانده بود چون دیده بود با مردی سوار تاکسی شده. مرد مجازات نشد».

«برای حقوق زنان در ایران گام های مهمی برداشته شده؛ و من به این افتخار می کنم. ولی این با روحانیت افراطی و بنیادگرا سازگاری ندارد. آن ها قدرت و تسلط خود را در تضعیف مردم می بینند».

«روحانیون می توانستند با شرایطِ آن موقع بسازنند. چیزی که واقعاً آن ها را علیه شاه برانگیخت اصلاحات ارضی بود. شاه واگذاریِ زمین های خود را از ۱۹۵۰ شروع کرده بود. پدرم زمین های زیادی برایم در شمال به ارث گذاشته بود که بخش زیادی از آن ها در جریان اصلاحات، در بین مردم توزیع شد. ولی روحانیت هم زمین های زیادی را در کنترل خود گرفت و به شکل تلخ و غم انگیزی، از تقسیم آن ها در میان مردم سرباز زد. مشکل این جا بود، نه در اصلاح قوانین زنان».

«در ماجرای اصلاحات ارضی، خمینی و دیگران به آشوب ها و اغتشاش هایی دامن زدند. آن ها در این داستان، باختند و از همان زمان شروع کردند به سخنرانی و موعظه علیه سلطنت. شاه هیچ وقت به طور کامل از حملاتِ هر سالِ روحانیتِ بنیادگرا آگاه نبود؛ روحانیتی که با کمال میل ایران را در قرون وسطی نگه داشته بود. از هر بهانه ای برای حمله استفاده می کردند. من هم هدف خوبی برایشان بودم، چون نه فقط شاهزاده بودم بلکه همه عمرم روی حقوق زنان کار کرده بودم و به همه نقاط جهان سوم سفر کرده و دیده بودم که چگونه کشورهای در حال توسعه پا به دنیای مدرن می گذاشتند. من با آپارتاید در آفریقای جنوبی مخالفت کرده بودم و صدایم را در مورد وضعیت حقوق بشر به گوش رسانده بودم».

«من را متهم کرده اند که سرحلقه یک باند قاچاق تریاک ام، حال آن که خاندان سلطنتی تلاش های زیادی کرده بود تا افزایش آن را ممنوع کند. روزنامه «لوموند» هم یک بار من را به قاچاق مواد مخدر متهم کردد. از «ژیسکار دستن»، که آن موقع وزیر دارایی فرانسه بود، پرسیدم آیا درست است شکایت کنم، و هم او گفت اگر از اسناد و مدارکت مطمئنی و هیچ حقیقتی در ادعای «لوموند» نمی بینی، شکایت کن. من هم شکایت کردم. در دادگاه پیروز شدم. هم غرامت گرفتم و هم باعث شد روزنامه حرفش را کاملاً پس بگیرد. البته حتی وقتی در این جور دادگاه ها پیروز هم می شوید، باز هم مردم می گویند حتماً یک چیزی بوده». 

«اتهاماتی که انقلابی ها هم به من زدند از همین جنس بود. می گفتند عکس های برهنه من را با سناتورها و اعضای کنگره گرفته اند. من فقط سناتور «[چارلز] پرسی» و «[جیکوب] جویتس» را می شناسم. کدام یکی شان بوده؟»

به او گفته بودند «اگر زنی می خواهد برهنه با مردان شلنگ تخته بیاندازد، بهتر است جایی بیرون از کنگره را برای این کار انتخاب کند».

می گوید «بله»؛ و لبخند محوی روی صورتش شکل می گیرد.

 

ثبت نظر

نگارتماشا
۲۳ دی ۱۳۹۴

میشه بفرمایید نظر من را برای چی سانسور کردید؟ اگر ظرفیت شنیدن نظر دیگری را ندارید برای چی قسمت نظرها را گذاشته اید؟؟؟؟

نگارتماشا
۲۲ دی ۱۳۹۴

یعنی همه حرفهاش مختصر اما عمیق هوشمندانه و کاملا درست است: یک تحلیلگر سیاسی آگاه و حرفه ای:
«در ماجرای اصلاحات ارضی، خمینی و دیگران به آشوب ها و اغتشاش هایی دامن زدند. آن ها در این داستان، باختند و از همان زمان شروع کردند به سخنرانی و موعظه علیه سلطنت. شاه هیچ وقت به طور کامل از حملاتِ هر سالِ روحانیتِ بنیادگرا آگا ه نبود؛ روحانیتی که با کمال میل ایران را در قرون وسطی نگه داشته بود. از هر بهانه ای برای حمله استفاده می کردند. من هم هدف خوبی برایشان بودم، چون نه فقط شاهزاده بودم بلکه همه عمرم روی حقوق زنان کار کرده بودم و به همه نقاط جهان سوم سفر کرده و دیده بودم که چگونه کشورهای در حال توسعه پا به دنیای مدرن می گذاشتند. من با آپارتاید در آفریقای جنوبی مخالفت کرده بودم و صدایم را در مورد وضعیت حقوق بشر به گوش رسانده بودم». ... بیشتر

نگارتماشا
۲۲ دی ۱۳۹۴

عجب مصاحبه پر و جالبی! احترامم به اشرف پهلوی صد چندان شد. تقریبا هرچی گفته یا درست بوده یا پیش بینی اش درست از آب درآمده.
جای تاسف دارد که چنین مصاحبه ای تازه بعد از سی و هفت سال آنهم بعد از مرگ این بانوی جسور و خوش فکر چاپ میشود.

بلاگ

عربستان میزبان را میهمان می کند

۲۲ دی ۱۳۹۴
شما در ایران وایر
خواندن در ۴ دقیقه
عربستان میزبان را میهمان می کند