close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
جامعه مدنی

شاهنامه پشت هفت‌خوان

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
ابراهیم نبوی
خواندن در ۱۵ دقیقه
در ایران اولین مانع برای روزنامه‌نگاری و نشر، حکومت است
در ایران اولین مانع برای روزنامه‌نگاری و نشر، حکومت است
ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

شاهنامه پشت هفت‌خوان
مان چه‌قدر مشکل داریم!

 

مانع اول، حکومت

در ایران میان ما و واقعیتی که می‌خواهیم به عنوان خبر یا نظر بنویسیم موانعی وجود دارد. وقتی می‌خواهیم خبر مسابقه‌ی فوتبال را بنویسیم، وقتی می‌خواهیم نظرمان را درباره یک کتاب بنویسیم، وقتی می‌خواهیم درباره مسائل زنان بنویسیم، یا حتی وقتی می‌خواهیم زندگی‌نامه خودمان را بنویسیم. من بارها به خاطر این‌که از تصمیمات مجلس انتقاد کردم، به دادگاه رفتم. یک بار فقط به خاطر این‌که به صورت طنز پیامی شبیه پیام تبریک رهبر ایران برای پیروزی تیم فوتبال ایران نوشتم، به دادگاه انقلاب احضار شدم و متهم شدم که در نوشته طنز خودم در روزنامه‌ی «جامعه»  رهبر کشور را مسخره کردم. بعداً وقتی ثابت کردم که پیام رهبر 6 ماه بعد از نوشته‌ی من منتشر شده، تبرئه شدم، در واقع من نبودم که به شکل طنز رهبر کشور را مسخره کرده بودم، بلکه او پیام‌اش شبیه نوشته‌های طنز بود. بار دیگر در یک نوشته‌ی طنز پیام رئیس قوه قضائیه ایران را منتشر کرده بودم. رئیس قوه قضائیه در پیام‌اش به مناسبت «کنفرانس دفاع از حیات وحش» نوشته بود که «اسلام از حیات موجودات دفاع می‌کند.» من همان نوشته را عیناً منتشر کرده و فقط توضیح داده بودم که منظور رئیس قوه قضائیه از «حیات» فقط «حیات وحش» است، نه «حیات انسانی» و به خاطر همین متهم شدم که به رئیس قوه قضائیه توهین کردم. یک بار دیگر وقتی یکی از نمایندگان مجلس در نطق پیش از دستور، به روزنامه‌نگاران اصلاح‌طلب اتهام زده بود که از دولت بیل کلینتون 6 میلیون دلار پول گرفته‌اند، من هم نظر او را تائید کرده بودم و هم چک بیل کلینتون را چاپ کرده بودم و گزارشی از نحوه‌ی دریافت پول را به طنز نوشته بودم. آن نماینده‌ی مجلس به جای این‌که از من تشکر کند که حرف‌اش را تائید کردم، از من شکایت کرده بود که من مسخره‌اش کردم. حتی وقتی رهبران حکومت ما نویسندگان را ستون پنجم دشمن می‌خواندند، من اسم ستون طنز خودم را ستون پنجم گذاشته بودم، ولی آنها به جای اینکه به من جایزه بدهند که حرف‌شان را تکرار کردم، به من گفتند که نمایندگان مجلس را مسخره کرده‌ام.

در واقع، در ایران اولین مانع برای روزنامه‌نگاری و نشر، حکومت است، منظورم دولت نیست، چون اگرچه رسماً دولت است که وظیفه سانسور را برعهده دارد، اما در ایران علاوه بر دولت، حکومت هم در کتابی که شما نوشته‌اید، دخالت می‌کند. نه تنها در نوشته‌ی شما، بلکه در نوشته‌ای که یک نفر در اروپا یا آمریکا صد سال قبل در مورد دولت خودش نوشته است. آن نوشته را هم نوشته‌ای علیه حکومت فعلی جمهوری اسلامی به حساب می‌آورد و جلوی کتاب شما را می‌گیرد. گاهی اوقات کتابی که شما نوشته‌اید اجازه‌ی چاپ دارد، و شما جایزه‌ی بهترین کتاب سال را از وزیر دولت موجود گرفته‌اید، اما حکومت جلوی کتابی را که دولت اجازه‌اش را داده است، می‌گیرد. گاهی اوقات نویسنده‌ای توسط حکومت زندانی است، اما دولت از کتاب‌اش حمایت می‌کند، یا نویسنده‌ای توسط دولت حمایت می‌شود، اما توسط حکومت سرکوب می‌شود. به همین دلیل وقتی شما کتابی می‌نویسید همیشه باید یادتان باشد که حتی اگر وزیر دولت هم باشید، باز هم ممکن است حکومت جلوی شما را بگیرد. اکبر گنجی در زندان کتابی نوشت که دولت از او حمایت کرد، اما حکومت او را زندانی کرد، من در سال 2001 برنده جایزه بهترین طنزنویس سال روزنامه های ایران شدم، اما صبح همان روزی که قرار بود جایزه‌ام را بگیرم، به دلیل نوشته همان مطلبی که به خاطرش قرار بود از وزیر فرهنگ و ارشاد جایزه بگیرم، توسط قوه قضائیه دستگیر و زندانی شدم. بعداً همان وزیر، مهاجرانی، که به من قرار بود جایزه بدهد، به لندن رفت و الآن سال‌هاست در آنجا تبعید است و همان قاضی که مرا زندانی کرده بود، قاضی مرتضوی، الآن به خاطر قتل سه معترض سیاسی در حال محاکمه است.‌

 

مانع دوم، دولت‌ها و دولت‌های بعدی

در ایران به‌طور رسمی وظیفه‌ی مطبوعات و کتاب به عهده‌ی دولت است. دولت به شما اجازه‌ی چاپ می‌دهد. هر کتاب هر بار باید از وزارت ارشاد اجازه انتشار بگیرد، و مهم‌تر از همه این که دولت از کتاب حمایت می‌کند. البته، باید یادتان باشد که در ایران دولت معنی مشخصی ندارد، مثلاً دولتی که امسال آزادی می‌دهد، دولتی است که سال دیگر همان آزادی را که خودش داده است، لغو می‌کند. کتاب شما ممکن است در این ماه اجازه‌ی چاپ داشته باشد، اما یک ماه بعد ممنوع باشد. ممکن است شما به خاطر این‌که در ایران زندگی نمی‌کنید، کتاب‌تان چاپ نشود، یا حتی برعکس، فقط به این دلیل کتاب‌تان چاپ شود که در ایران زندگی نمی‌کنید. در دولت ایران وزارتخانه‌ای است که در آن شورای سانسور تصمیم می‌گیرد که آیا شما حق دارید منتشر شوید یا نه. آن‌ها دوست‌دختر را به نامزد، بوسه را به نگاه، رابطه جنسی را به ازدواج، اتومبیل را به اتوبوس، شکوفه را به هویج و هر چیزی را به هر چیزی که لازم باشد تبدیل می‌کنند. اشتباه نکنید، یک قانون ثابت وجود ندارد، امسال طرفداری از فیدل کاسترو شما را سه سال زندانی می‌کند، در حالی که ده سال بعد مخالفت با فیدل کاسترو کتاب شما را ممنوع می‌کند. ممکن است کتاب شما بعد از اینکه معلوم شد نویسنده‌اش کیست اجازه چاپ نگیرد. در جمهوری اسلامی هشت نفر هستند که خوشبخت‌ترین آدمهای ایران هستند، آنها بوسه‌ها و عشق و سکس و حقیقت و آزادی را می‌خوانند و برای اینکه شما به جهنم نروید، آنها را ممنوع می‌کنند، و خودشان همه آنها را می‌خوانند. تقریباً همه سانسورچی‌های کتاب در ایران پس از چند سال با جمهوری اسلامی مخالف می‌شوند، چون همه چیزهای ممنوع و حقیقی را در این مدت فهمیده‌اند. دولت ایران در طول هشت سال دوران خاتمی بیشترین آزادی را برای کتاب به وجود آورد و در حال حاضر اکثر افرادی که این کار را کردند، خودشان در ایران زندگی نمی‌کنند و نوشته‌های آن وزیر و معاونان‌اش توسط وزرا و معاونان بعدی ممنوع شده است.

 

مانع سوم، سردبیر روزنامه و مدیر انتشارات

نمی‌خواهم بگویم در ایران همه چیز دولتی است، اما شاید بتوانم بگویم دولت در ایران همه چیز است. دولت به همه چیز یک انتشارات کار دارد، به او کاغذ دولتی و وام می‌دهد، به او اجازه می‌دهد در نمایشگاه‌های سالانه حضور پیدا کند، و در عوض ما به جای این‌که مجبور باشیم چهره کاملاً تلخ ماموران اداره سانسور دولت را ببینیم، می‌توانیم چهره ماموران نسبتاً تلخ انتشارات را ببینیم. ناشر مجبور است ساعت‌اش را با دولت تنظیم کند. مانع سوم برای انتشار یک کتاب ناشر است. من کتابی در مورد مادرم می‌نویسم و آن را به انتشارات می‌برم، ناشر کتاب را می‌گیرد  و می‌خواند و آن را کنار می‌گذارد و می‌گوید: آیا بهتر نیست به جای مادر پیرت، درباره‌ی زنی جوان چیزی بنویسی؟ می‌گویم نه، فقط می‌خواهم درباره مادرم بنویسم. ناشر می‌گوید: این روزها کسی کتابی در مورد مادر نمی‌خرد. زنان جوان مهم‌ترند. چطور است کتابی درباره‌ی زنان جوان بنویسی. می‌گویم: من کتابی درباره مادرم نوشته‌ام. می‌گوید: خوانده‌ام، ولی زنان جوان مهم‌ترند. بنویس که زنان جوان مبارزه می‌کنند، می‌نویسم، بنویس که زنان جوان می‌خواهند همه چیز را تغییر دهند، می‌نویسم، بنویس که زنان جوان می‌خواهند با سنت‌های پوسیده مبارزه کنند. می‌نویسم، بنویس که زنان جوان می‌خواهند درس بخوانند و از زیر یوغ مردان راحت شوند. می‌نویسم. کتاب پس از سه ماه تمام می‌شود و من دست نوشته کتابی را که درباره مادرم نوشته‌ام، می‌گیرم و به خانه می‌آورم و بالای تخت مادر بیمارم می‌گذارم. سه ماه بعد در ساعت هشت صبح ناشر مرا صدا می زند، می‌روم. می‌گوید: تو می‌خواهی مرا بکشند؟ تو می‌خواهی ماشین و خانه‌ام را بگیرند؟ تو می‌خواهی مرا بدبخت کنی؟ تو می‌خواهی زن‌ام از من جدا بشود؟ تو می‌خواهی انتشارات من بی‌اعتبار شود؟ می‌گویم: نه، اصلاً. می‌گوید: تو به این فکر نکردی که من اگر بخواهم درباره آزادی زنان کتاب چاپ کنم بیچاره می‌شوم؟ می ‌گویم: چرا؟ چیزی شده؟ می‌گوید: بله، امروز وزیر عوض شده و گفته‌اند که کتاب تو غیر قابل چاپ است و کتاب را می‌دهد به دست من. اما به من می‌گوید: ببین، من فکر کنم با این وزیر جدید بهترین وقت برای چاپ کردن همان کتابی که درباره مادرت نوشتی است. وزیر جدید فقط پیرزن‌ها را دوست دارد. اگر کتابی درباره مادر مادربزرگ‌ات بنویسی سه روزه، اگر درباره مادربزرگ‌ات بنویسی دو هفته‌ای و اگر درباره مادرت باشد، در عرض یک ماه اجازه‌اش را می‌دهند. یک ماه بعد مادرم به من لبخند می زند، او وزیر فرهنگ را دوست دارد.‌

 

مانع چهارم، ویراستار

در کشورهای دیکتاتوری، ما یک شانس بزرگ داریم، همیشه افرادی هستند که به جای ما فکر می‌کنند. آنها خطرات را تشخیص می‌دهند و مواظب ما هستند. یکی از این افراد ویراستار من است. او در سال‌های جوانی پنج سال به زندان رفته است و هیچ کس نمی‌تواند به او بگوید که حقیقت چیست، او حقیقت را سال‌ها قبل در زندان دیده است. ویراستار، مرا دوست دارد. او استعداد مرا در نویسندگی می‌ستاید، و هر روز به جای من و همه نویسندگان فکر می‌کند. او نمی‌تواند بنویسد، اما می‌داند ما چه چیزی باید بنویسیم. او بلد است کدام کلمات را اصلاح کند که ما نه به جهنم برویم و نه به زندان. با کتابی که درباره سوزاندن ساحره‌ها در قرن پانزدهم در بلژیک نوشته ام به سراغ او می‌روم. من عصبانی ام که چرا در قرن پانزدهم در شهری به نام وان ایکس سی هزار زن را به اتهام جادوگری توسط کلیسا سوزانده‌اند. ویراستار به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید، تو چطور دل‌ات می‌آید سی‌هزار زن را بسوزانی؟ خیلی زیاد است. بهتر است کمترش کنی. می‌گویم، این یک واقعیت تاریخی است. او می‌گوید، پس می‌خواهی دوستی‌مان به هم بخورد؟ می‌گویم نه. می‌گوید، به خاطر من. لطفاً حداکثر سه هزار تا را بسوزان. می‌گویم، ولی واقعیت چه می‌شود؟ می‌گوید: من را بیشتر دوست داری یا واقعیت را؟ دلم نمی‌خواهد ناراحتش کنم. قبول می‌کنم و می‌نویسم سه هزار تا. می‌گوید، اصلاً ناراحت نباش، بلژیکی‌ها اصلاً متوجه این موضوع نمی‌شوند. می‌گویم بسیار خوب. بعد ویراستار به من خیره می‌شود و می‌گوید، به نظرم بهتر است از آتش سوزی صرف نظر کنی. چرا نمی‌نویسی در جنگ کشته شدند، چه فرقی می‌کند؟ می‌نویسم سه هزار نفر در جنگ علیه کلیسا کشته شدند. ویراستار نگاهی به من می‌کند و می‌گوید، برای تو مردم کشور خودت مهم‌ترند یا بلژیک؟ بدون تأمل می گویم کشور خودم. نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: پس بیا داستان کشته شدن سه هزار سرباز ایرانی در جنگ را بنویس. می گویم: آخر، این یک کتاب تحقیقی است درباره بلژیک، اصلاً ربطی به ایران ندارد، می‌گوید: تو که به خاطر من از 27 هزار زن بدبخت سوزانده شده بلژیکی صرف نظر کردی، اصلاً بلژیک را بگذار کنار و بیا کتابی درباره کشتگان جنگ ایران بنویس. می‌گویم، اصلاً نمی‌خواهم کتابی بنویسم.

سه ماه بعد چکی برایم می‌رسد، پول زیادی است، همراه با تعداد پنجاه نسخه کتاب، کتابی است با عنوان " روزی که با اسلحه بلژیکی‌ها سربازان کشورمان را کشتند." نگاهی به کتاب می‌کنم. این مزخرفات را چه کسی نوشته است؟ اما نام نویسنده آشناست. مثل اینکه نویسنده کتاب خود منم. همین طوری می‌شود که من بی آنکه خواسته باشیم تبدیل به یک کارشناس جنگ‌های بلژیک می‌شوم.

گاهی اوقات در ایران ویراستار کلماتی را تغییر می‌دهد که باعث می‌شود کتابم به چاپ برسد، مثلاً چنین تغییراتی؛ " است" می‌شود " نیست"، " عشق" می‌شود "نفرت"، " بود" می‌شود " نبود"، "زمستان سرد" می‌شود "بهار زیبا"، "می‌خواستم خودم را بکشم" می‌شود" می‌خواستم دیگران را نجات دهم"، "فرار کردم" می‌شود " مقاومت کردم" و هزار چیز دیگر.

 

مانع پنجم: مردم ایران

ما ایرانی‌ها در هر حال ایرانی هستیم. حتی اگر در ایران به دنیا نیامده باشیم، حتی اگر فارسی بلد نباشیم. حتی اگر سال‌ها از ایران ما را بیرون کرده باشند. ولی در هر حال ما عاشق ایران هستیم. در چند سال گذشته، ترکیه، مولانا جلال‌الدین رومی که تمام اشعارش فارسی است، تُرک خواند، از طرف دیگر کشورهای عربی هم خیام و رازی را که در ایران به دنیا آمده و در ایران زندگی کردند، عرب خواندند. ایرانیان از این موضوع سخت رنجیده خاطر شدند و احساس کردند از ثروت‌شان دزدی شده است. در حالی که ترک‌ها و عرب‌ها کار بدی نکرده بودند، آنها  برای سه دانشمند بزرگ‌داشت برگزار کرده بودند، دانشمندانی که ایران حاضر نیست برای آنها جشنی برگزار کند. ما ایرانی‌ها به نویسندگان‌مان فخر می‌کنیم، اما اجازه نمی‌دهیم آنها حتی در کشور خودشان زندگی کنند، یا آثارشان را در ایران به چاپ برسد.‌

ما ایرانی‌ها به‌طور دائم درباره خودمان جوک می‌سازیم و به دیگران می گوئیم. و به همه آن‌ها هم می‌خندیم، اما اگر یک خارجی درباره ما جوک بگوید عصبانی می‌شویم، حتی اگر نویسنده‌ای همان جوک‌ها را رسماً بنویسد و به عنوان انتقاد از روحیات ایرانیان چاپ کند ما احساس توهین می‌کنیم. من یک بار نوشته بودم احمدی‌نژاد یک دیوانه روانی است، یکی از بیمارستان‌های روانی تهران از من انتقاد کرده بود که چرا به دیوانگان و عقب مانده‌ها توهین کردم، در ایران ما اگر از پزشکان انتقاد کنیم، پزشکان کشور از ما ناراحت می‌شوند و روزنامه‌مان را بایکوت می‌کنند، اگر از راننده‌ها انتقاد کنیم راننده‌ها ناراحت می‌شوند، تنها گروهی که می‌توانیم به آنها با خیال راحت توهین کنیم، روشن‌فکران هستند. چون هیچ‌کسی به آنها اجازه نمی‌دهد از خودشان دفاع کنند. اما همان روشن‌فکران هم بعد از مرگ‌شان برای‌مان عزیز می‌شوند. تقریباً همه نویسندگان بزرگ ایرانی یا در بیرون ایران در غربت ماندند و مُردند، یا در ایران تا آخر عمر وجودشان ممنوع بود. تقریباً همه طنزنویسان ایرانی آثارشان در ایران ممنوع است. اگر سی سال بعد فرانسه مدعی شود که ایرج پزشکزاد طنزنویسی فرانسوی بود یا اگر آمریکا ادعا کند که نادرنادرپور و صادق چوبک شاعر و داستان‎نویس آمریکایی بودند، ما از آنها گله خواهیم داشت. در حالی که فرانسوی‌ها حق دارند از ما بپرسند اگر پزشکزاد بزرگ‌ترین طنزنویس ایرانی است، چرا چهل سال او را به کشورش راه نمی‌دادید؟ من یازده سال از زندگی خودم را در بلژیک و آمریکا گذراندم، مطمئنم سال‌ها بعد ایرانی‌ها مرا جزو افتخارات‌شان محسوب می‌کنند، در حالی که حکومت ایران اعلام کرده است که اگر من به ایران بازگردم، مرا در همان فرودگاه دستگیر و زندانی می‌کنند.

 

مانع ششم، خانواده نویسنده

خوان ششم، یا مانع بزرگ‌تر خانواده و دوستان هستند. ما ایرانی‌ها گاهی آبروی خودمان را از حقیقت هم بیشتر دوست داریم. در یک داستان نوشتم که پدرم در دوران کودکی مرا کتک می‌زد. پدرم داستان را خواند، با چشمانی اشکبار به سراغم آمد. گفت: تو نوشتی من در دوران کودکی کتک ات می‌زدم؟ آیا من تو را کتک می‌زدم؟ خجالت می‌کشم و می گویم، نه، ولی مادرم گاهی که عصبانی می‌شد مرا کتک می‌زد. مادرم سر می‌رسد و می‌گوید: می‌خواهی آبروی مرا ببری؟ می‌گویم: یعنی نباید این چیزها را بنویسم؟ انگار که سوالی کاملاً احمقانه کرده باشم. می‌گوید: نه، ننویس. ششمین مانع زندگی خصوصی ماست. من نمی‌توانم از عشق و نفرت در خانه پدری بنویسم، نمی‌توانم بنویسم عاشق زنم شدم.

یکی از اتهامات مهم من پس از اینکه مرا دستگیر کردند و به اتهام اقدام علیه امنیت ملی به زندان بردند، این بود که می‌گفتند چرا با آمریکایی‌ها رابطه داشتی؟ من ثابت کردم که در طول سی و پنج سالی که در ایران زندگی کرده بودم، جز دو استاد دانشگاه‌ام در شیراز در سن بیست سالگی با هیچ خارجی حتی حرف هم نزده بودم. تا بیست سال قبل تعداد خارجی‌ها در ایران آنقدر کم بود که حتی اگر شما قصد جاسوسی هم داشتید، هیچ خارجی را پیدا نمی‌کردید که اطلاعات‌تان را به او بفروشید، بگذریم از اینکه من اصلاً اطلاعاتی نداشتم که بخواهم به کسی بدهم. اصلاً در کشوری مثل ایران که سپاه پاسداران هنوز موشکی را اختراع هم نکرده است، در تلویزیون رسمی تمام مشخصات آن موشک را منتشر می‌کند، اصلاً رازی وجود ندارد که کسی بخواهد آن را به کسی بفروشد.

بعد از این بود که بازجو به من گفت تو می‌خواستی از طریق نوشتن مقالات طنز حکومت ایران را از میان ببری. ولی من ثابت کردم که نمی‌خواستم این کار را بکنم. بعد از این‌که هیچ اتهامی باقی نماند، بازجوی من در زندان اوین به من گفت چرا از همسرت طلاق گرفتی؟ من هرچه سعی کردم ثابت کنم که جدا شدن من از همسر سابق‌ام هیچ تهدیدی برای امنیت کشور محسوب نمی‌شود، بازجو حرف مرا نمی‌پذیرفت. بعد از من خواست که جلوی دوربین بنشینم و درباره طلاق گرفتن از همسرم و روابط‌ام با زنان دیگر حرف بزنم. یعنی چیزی را بگویم که به ضرر خانواده‌ی من تمام می‌شد، من ترجیح می‌دادم که اعتراف کنم جاسوس بودم، تا اینکه درباره طلاق گرفتن از همسرم در مقابل دوربین حرف بزنم. نکته مهم درباره روزنامه‌نگاران ایرانی این است که وقتی به آنها می‌گویند اعتراف کن که جاسوس بودی، اگر او اعتراف کند، او را یک هفته بعد آزاد می‌کنند، ولی اگر خودش را بی‌گناه بداند و بازجو هم دلیلی برای مجرم بودن او نداشته باشد، ممکن است تا ماه‌ها در زندان باقی بماند. در واقع همیشه افرادی آزاد می‌شوند که به جاسوسی اعتراف می‌کنند، و افرادی زندانی می‌شوند که هیچ جرمی درباره آنان قابل اثبات نیست. ‌

 

مانع هفتم، خود نویسنده

یکی از بزرگ‌ترین موانع در نویسندگی در ایران خود نویسنده است. بسیاری از روزنامه‌نگاران ایرانی نمی‌توانند خودشان باشند. در کشوری مانند ایران، من یک سیاست‌مدار هستم، چون خوانندگان انتظار دارند من به جای همه سیاست‌مداران حرف بزنم. در کشوری مانند ایران من رهبر حزب هستم، چون حزبی وجود ندارد، ولی روزنامه‌نگار وجود دارد. در کشوری مثل ایران من باید به عنوان معلم اخلاق مردم را به بهشت راهنمایی کنم، چون همه معلمان اخلاق قبلاً به جهنم رفته‌اند و کسی حرف آنها را باور نمی‌کند. در کشوری مانند ایران من باید قهرمان سیاسی و اجتماعی مردم باشم، چون مردم احتیاج به قهرمان دارند. اما من نه سیاست‌مدارم، نه رهبر حزبم، نه مبارز سیاسی‌ام، نه معلم اخلاق. به همین دلیل است که من دائما باید با چهره‌ای دیگر زندگی کنم. بسیاری از ما روزنامه‌نگاران و نویسندگان ایرانی نمی‌توانیم خودمان باشیم، در خیلی از موارد من به خاطر دیگران می‌پذیرم که قهرمان شوم، در بعضی موارد هم روزنامه‌نگاری در ایران مثل آسانسور است، به سرعت با آن می‌شود بالا رفت. من در سال 1990 یک مجموعه داستان کوتاه چاپ کرده بودم، آن زمان من معروف نبودم و کتاب اول من 10سال طول کشید تا 5000 نسخه‌اش به فروش برود، وقتی 10 سال بعد روزنامه‌نگار سرشناسی شدم، در عرض یک سال همان کتاب سه بار و در 15000 نسخه تجدید چاپ شد و تمام نسخه‌هایش به فروش رفت. گاهی اوقات من روزنامه‌نگار نیستم که می‌خواهم قهرمان سیاسی بشوم، گاهی این‌قدر بالا رفتن از پله‌های خسته‌کننده می‌شود که ترجیح می‌دهی از آسانسور سیاست بالا بروی.

من به عنوان یک نویسنده ایرانی از حکومت می‌ترسم، من از دولت می‌ترسم، من از سردبیر و ناشر می‌ترسم، من از پدر و مادرم و دوستان‌ام می‌ترسم، من از هموطنان‌ام می‌ترسم و من حتی از شما هم می‌ترسم، چون ممکن است آن‌چه این‌جا نوشتم توسط بازجوی زندان خوانده شود. ترس جزو جدایی ناپذیر از نوشتن در سرزمین من است. سرزمینی که همه چیز در آن تراژدی و در عین حال کمدی است.‌

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

ویدیو روز

دیدار فائزه هاشمی با زندانی بهایی

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
خواندن در ۱ دقیقه
دیدار فائزه هاشمی با زندانی بهایی