close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

۷ شهریور ۱۳۹۳
محمود وایر
خواندن در ۹ دقیقه
شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی
شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

سردبیر محترم سایت ایران‌وایر، مازیار عزیز، قربانت گردم

می‌دانم از اینکه بیش از دو هفته است که وبلاگم بر روی سایت ایران‌وایر را به‌روز نکرده‌ام شاکی هستی. حق‌ داری وال‌لا. قرار ما این بود که هفته‌ای یک یا دوبار مطلب منتشر کنم، و طبیعتا وقتی سردبیری با نویسنده‌ای قول و قراری می‌گذارد این نویسنده است که باید به تعهداتش پایبند باشد، حتی اگر سنگ از آسمان ببارد یا زبانم لال دوباره احمدی‌نژاد ظاهر شود. ولی خب وضعیتی که من الان دارم هم دست کمی از آنها ندارد. به عبارت دقیقتر: خیلی بدتر است از بارش سنگ از آسمان و کمی بهتر است از نزول آن بابا که نظر ایشان به نظر اوشان نزدیکتر بود و علی‌الظاهر کماکان است.

از آنجا که گرفتار شدن من و خانواده‌ام به وضعیت فعلی کاملا مرتبط با ایران‌وایر است اندکی از شرح جانسوز ماجرا را اینجا می‌نویسم تا بدانی که این مساله بدقولی من تا کجاها به ایران‌وایر مربوط است. دست کم اگر خواستی عذر من را بخواهی یک تشری هم به مسبب اصلی این وضعیت بزنی.

شراگیم زند را که لابد می‌شناسی. همینی که برای شما راهنمای گام به‌گام پناهجویی را می‌نویسد. خب من هف هشت سال است که با او رفیقم. آدم است دیگر؛ جایز الخطاست. از نوشته‌هایش خوشم می‌آمد و مثل سایر وبلاگنویسانی که از نوشته‌هایشان خوشم می‌آمد رفتم سروگوشی آب بدهم که طرف کیست و چکاره است. یعنی راستش را بخواهی ماجرا نوعی خودآزاری بود که در زمان اوج وبلاگنویسی در ایران به آن گرفتار شده بودم: وقتی با نوشته‌های یک نفر در وبلاگش درگیر می‌شدم تصویری از او در ذهنم نقش می‌بست و ویرم می‌گرفت طرف را ببینم و با تصویری که در ذهن داشتم مقایسه کنم.

به بهانه‌ای در محل کارش که اطراف میدان فاطمی و اتفاقا بسیار نزدیک به محل زندگی ما بود باهاش قرار گذاشتم. آدرس آپارتمان بسیار مشکوکی را داد که مثل نود درصد شرکتهای تجاری تهران در یک محل نیمه مسکونی قرار داشت و درش هم بسته بود. تصویری که در ذهن داشتم را با قدرت تصور می‌کردم و زنگ زدم. شاید باور نکنی ولی جوان نسبتا خوش‌برورویی که دقیقا مشابه تصور ذهنی‌ام بود در را باز کرد. دست دادیم و من را به اتاقی راهنمایی کرد. خیلی مودب بود و حتی گفت برایم چایی بیاورند. راستش فکر نمی‌کردم دیگر اینقدر شغل مهمی داشته باشد. کمی حرف زدیم و او گفت که خیلی برای دیدار من لحظه شماری می‌کرده است. بعد تصمیم گرفتیم برویم سر اصل مطلب و او گفت که موقعیت‌یابهای شرکتشان حرف ندارد و اگر من هزار دستگاه بخرم پنجاه تا هم به عنوان اشانتیون به من می‌دهند. من هم – شاید بنا به خوی و خصلت مشهدی‌ام- کم نیاوردم و گفتم اگر کمتر از صد دستگاه اشانتیون بخواهند بدهند اصلا برای من نمی‌صرفد و اینطوری کلی سر به سر همدیگر گذاشتیم. بعد کم‌کم فکر کردم این شوخی دارد لوس می‌شود و برای دو نفر که برای اولین بار است که همدیگر را می‌بینند خیلی جالب نیست که تا این حد شوخی کنند. بالاخره گفتم "خب شراگیم چه خبرا؟"

تا این را گفتم صورت طرف توی هم رفت و پرسید "شما آقای مظفری نیستید؟" وقتی که نبودم یکهو همان آقای مودب پاهایش را گذاشت روی میز و داد زد "اوهوی شراگیم... بیا اینجا باز یه یارو اومده با تو کار داره." یکی دیگر هم از اتاق کناری نعره‌ کشید: "شتر که خار بخواد گردنشو دراز می‌کنه... هر کی با من کار داره بیاد اینجا."

برای این وضعیت فلاکت‌باری که الان به آن دچارم واقعا نمی‌توانم کسی را جز خودم سرزنش کنم. حق بود که با آن ماجرا، یعنی در واقع همانوقت که به اتاق بغلی رفتم و کسی را دیدم که نه فقط دو لنگش را روی میز گذاشته بلکه انگشت سبابه‌اش را تا منطقه‌ای نزدیک کف دست در دماغش فرو کرده و با دست دیگرش موس را می‌مالد و سرش را از توی لپ‌تابش بلند نمی‌کند، به سرعت منطقه خطر را ترک کنم و آلوده دوستی با کسی نشوم که تنها اشتراکش با بقیه وبلاگنویسان این بود که هیچ شباهتی با تصویری که در ذهنم از او ساخته بودم نداشت.

سرت را درد نیاورم و وقتت را نگیرم. نمی‌دانم چطور شد که با هم رفیق شدیم و وقتی دختر بسیار فداکار و از جان‌گذشته‌ای حاضر به ازدواج با شراگیم شد این دوستی خانوادگی و عمیق‌تر هم شد. تا اینکه ما ( یعنی من و همسرم و پسرمان) چهار سال پیش به مالزی رفتیم و شراگیم هم از اکباتان به ساوجبلاغ رفت و جزو مشاهیر درجه دو آنجا شد (ده درصد جمعیت ساوجبلاغ جزو مشاهیر درجه اول آنجا هستند و یک درصد جزو مشاهیر درجه دوم. بقیه عاقل و بالغ هستند)

اینها گذشت تا یکهو شراگیم سر از ترکیه درآورد و پناهجو شد. همین که شرحش را در ایران‌وایر می‌نویسد. من و همسرم هم ماه پیش به طور همزمان درسمان در دانشگاه علوم مالزی تمام شد و وقتش رسید که به فکر جای دیگری باشیم. همین‌که این خبر به گوش شراگیم رسید تلفن پشت تلفن و تماس پشت تماس شروع شد:

بیایید شهر ما... مردمان خوب، امکانات فراوان... هوا ملس‌تر از کالیفرنیا... آب دارد شیرین‌تر از آب کرج... امکانات ورزشی در حد کشورهای اسکاندیناوی... طبیعت را که دیگر نگو، همین آپارتمان من چشم‌اندازی دارد که هتل هفت ستاره در جزایر قناری ندارد... سکوت چه سکوتی، مگس اگر در یک کیلومتری بال بزند همه از خواب می‌پرند، منتها مگس کجا بود بس که تمیز است... خدمات الکترونیک ده برابر ژاپن.. در عوض چنان ارزان است که با حقوق بازنشستگی یک کارگر زیمباوه‌ای اینجا می‌توانی خرج دو تا خانواده را تامین کنی... برای پسرت هم هیچ نگران نباش، امکانات تحصیلی و کیفیت آموزشی چیزی بین استرالیا و انگلیس... زبان انگلیسی را هم مثل بلبل حرف می‌زنند... اجاره‌ها ارزان و همه عاشق ایرانی‌ها... تازه اصلا نیازی به اینها نیست، خانه ما به اندازه همه جا دارد... مرکز شهر... مرکز خرید نوساز چسبیده به خانه...

خلاصه اینقدر گفت و گفت که ما با خودمان گفتیم اگر یک دهم حرفهایش راست باشد باید آب را زمین گذاشت و به سمت شهر شراگیم دوید. و دویدیم...

سردبیر محترم، مازیار جان

نمی‌دانم بقیه را چطور شرح بدهم که فکر نکنی دارم اغراق می‌کنم یا سناریوی یک فیلم ترسناک را برایت سرهم می‌کنم. از همان اولش که خواستیم از استانبول سوار اتوبوس شویم به شهری که من "شهر شراگیم" می‌نامم‌اش برویم ماجرا شروع شد. کلی پول بلیط اتوبوس دادیم اما شاگرد راننده چمدانهایمان را قبول نمی‌کرد و میگفت باید پول جداگانه بدهید. اتوبوس متعلق به شرکتی بود که اصالتا مال همان شهر شراگیم است. من هم با اعتماد به نفس رفتم مسئولش را آوردم که بیا ببین این پسر می‌گوید باید فلان قدر بدهی در حالی که اینها فقط چند چمدان معمولی‌ست. رئیس آمد، چمدان‌ها را دید و بعد پسرک را دعوا کرد که چرا مبلغ را کم گفته‌ای! خلاصه هر چه داشتیم دادیم و سوار شدیم و مسیر شش هفت ساعتی را یازده ساعت و نیم در راه بودیم. وقتی نیمه شب رسیدیم، آدرس خانه شراگیم را به راننده تاکسی دادیم اما چیزی سردرنیاورد. همکارانش هم همینطور. انگلیسی را البته مثل بلبل حرف می‌زدند اما هر چقدر که اصوات بلبل در انگلیسی قابل فهم است حرفهای آن‌ها نیز هم! حتی پلیس و چند متصدی باجه از ترمینال هم آمدند اما تنها جمله‌ای که مفهوم شد "آی کناو" بود که احتمالا تلفظ I know در عهد نئاندرتالهای بریتانیا بوده است. و البته در عمل هی داز نات کناو!

خلاصه اینکه نیمه شب و به هر بدبختی بود به خانه آقا رسیدیم. راننده بسکه آدم خوبی بود حاضر نمی‌شد از ما دل بکند و بگذارد چمدانهایمان را از ماشینش بیرون بگذاریم، مهمان‌نوازی‌ای که چند اسکناس اضافه برای ما آب خورد و البته همچنان اصرار داشت که این همه بار به ماشینش آسیب رسانده.

در عوض در خانه شراگیم دل‌ها به هم نزدیک بود. یعنی اصولا در یک آپارتمان چهل و پنج‌متری همه چیز به هم نزدیک بود، از جمله دلها! صبح عرق‌ریزان از خواب بلند شدیم، آن هم مایی که از آب و هوای حاره‌ای مالزی می‌آمدیم. البته راستش را بخواهی به خاطر گرما نبود که از خواب بیدار می‌شدیم و اصولا در میان ان ارکستر گوش‌خراش تراکتورها و ماشین‌های سنگین نمی‌شد حتی غش کرد چه رسد به خوابیدن! همینطور در حالی که پنج نفری به همدیگر تنه می‌زدیم دست و رویی شستیم و نشستیم پای بساط صبحانه که همسر کدبانوی شراگیم برایمان درست کرده بود و البته دائما عذرخواهی می‌کرد که "ببخشید چاییمون این مزه‌ایه... باور کنید به خاطر آب گچدار اینجاست والا چایی‌اش خوبه و خودم از ایران آورده‌ام". و شهادت می‌دهم که گچ فقط یکی از مصالح ساختمانی آب شهر شراگیم است.

اولین لقمه در حلقم بود که نزدیک بود با دیدن منظره‌ای که از پنجره دیده می‌شد خفه شوم. چند ساختمان و خرابه که با  زمین‌های بایر و خارزارها از هم جدا شده بودند. چند پسربچه هم این طرف و آنطرف با چماق‌هایی که اگر یکی از آنها را توی سر اعضای فعال بسیج شهر ری بزنند رام و آرام می‌شوند داشتند به سر و کله هم می‌کوبیدند (و جالب اینکه با سرخوشی می‌خندیدند؛ یعنی بازی‌شان این بود و خدا می‌داند دعوایشان چطور بود!)

دردسرت ندهم، وعده‌ها و توصیف‌های آقا یکی یکی رو شدند. اجاره یک آپارتمان یک خوابه به اندازه آپارتمان سه خوابه در مالزی، با این تفاوت که بر خلاف آنجا، اینجا به ایرانی‌ها اجاره نمی‌دهند. برای سوار شدن به تاکسی‌های اشتراکی که "دولموش" نامیده می‌شوند نیم ساعت باید پیاده‌روی کرد، آن هم در شرایطی که هر دم باید دعا خواند و به شش جهت فوت کرد که مبادا یکی بیاید لختت کند. البته باید انصاف داشته باشم و این را هم بگویم که تا بحال همچو اتفاقی نیفتاده ولی هیچ بعید نیست خلافکارها حاضر بشوند راه دور و رنج بسیار برای رسیدن به این مناطق حاشیه‌ای را متحمل شوند و همین فردا سروکله‌شان در این مکان که حتما پلیس‌ها از وجود آن بی‌خبرند پیدا شود. در این صورت قطعا هیچ مانع دیگری سر راهشان نیست بجز سگهایی که هر از چندی دنبال هر جنبده‌ای می‌کنند که این حوالی رد شود (البته فعلا جای نگرانی نیست و ظاهرا هار نیستند. پای من که با یک پانسمان خانگی در حال بهبودی است و رد گاز سگه هم حتما تا یکی دو ماه دیگر به رنگ عادی برمی‌گردد. فقط شدیدا دوست دارم شراگیم را گاز بگیرم، البته بعد از اینکه با دستهای خودم خفه‌اش کردم)...

خلاصه اینکه مازیار عزیز ببخشید که وضعیت اینطوری شده. چند بار خواستم به اینترنت وصل شوم و از حال و روز خودم خبرت کنم اما متاسفانه اینترنت پر سرعتی که شراگیم دارد از پس ارسال ایمیل و چند عکس ضمیمه برنمی‌آمد. امشب می‌گذارم آپ‌لود شود و اگر به یاری پنشتن برق نرود امیدوارم تا صبح ارسال شود.

حلالم کن و حق‌التحریرهای عقب‌مانده را بزرگواری کن و طوری به خانواده‌ام برسان که بتوانند با قاطر خودشان را به یکی از روستاهای ایران برسانند.

 

قربانت

محمود

پی‌نوشت: این نامه را اگر دوست داشتی می‌توانی از طرف من در وبلاگم منتشر کنی. بامزه نیست ولی به گمانم آموزنده باشد. ضمنا در مورد مرگ قریب‌الوقوع من و شراگیم هم می‌تواند سرنخ‌های خوبی به پلیس بدهد. البته پلیسی که بجز رشوه و باج، دغدغه دیگری هم داشته باشد.

 

 

شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

چشم‌انداز جزایر قناری

 

شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

شراگیم در کنار مرکز خرید زیادی نوساز 

 

شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

اینجانب در حال کار با سیستم آبرسانی فوق‌پیشرفته

 

شهر شراگیم؛ یک گزارش شخصی

گلهایی از گلهای باغ بهشت در حال استفاده از امکانات ورزشی

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

فرهنگ

فرزانه میلانی: «صدای سیمین بهبهانی در تاریخ ایران ماندنی است»

۷ شهریور ۱۳۹۳
محمد تنگستانی
خواندن در ۵ دقیقه
فرزانه میلانی: «صدای سیمین بهبهانی در تاریخ ایران ماندنی است»