close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

بوی گلاب، خاطره تلخ انقلاب

۲۱ بهمن ۱۳۹۳
اهالی ایران وایر
خواندن در ۴ دقیقه
بوی گلاب، خاطره تلخ انقلاب
بوی گلاب، خاطره تلخ انقلاب

بهروز مینا

از آذر ماه است که به نوشتن این یادداشت فکر می کنم ولی بغیر از جمله "دیدن بعضی چیزها و نوشتن درباره آنها سخت است" چیزی نمی توانم بگویم. دی ماه آمد و کشف حجاب شد و شاه هم از ایران رفت و باز نتوانستم بنویسم. حالا بهمن ماه است، انفجار نور از راه می رسد. 

ایده اش با دیدن فیلم گلاب یا Rosewater  درباره تجربه مازیار بهاری در تابستان 88 و ماه های بعد از آن به ذهنم آمد. یک سری فیلم ها هستند که دیدن شان راحت نیست، مثل کتاب هایی که خواندنشان راحت نیست. بار اول که پرسپولیس مرجان ساتراپی را دستم گرفت تا تمامش کردم سه ماه طول کشید. روزی یک یا دو صفحه و بعد یادم می آمد و باید می زدم بیرون تا دوباره یادم برود. فیلم گلاب هم از اینجور فیلم ها بود، دیدنش سخت بود. صدای بازجو، تپش قلبی که از گرفته شدن می ترسد، صدای دویدن در کوچه های تهران، شعارها، لحظه ای که نبود ولی خیلی نزدیک بود.

آن ترسی که مثل خوره به جان بچه های و آدم هایی که دهه شصت یادشان هست، افتاده، فراموش نمی شود. هی به خودمان یاد داده ایم که فراموشش کنیم ولی فقط عقبش زده ایم، پنهانش کرده ایم، ته یک کمد یا یک انباری توی کشوی آخری زیر کتاب های خوب، آهنگ های شاد، فیلم های کمدی، فیلم های زیبا. بعضی هایمان رویش جلد کشیده ایم، مثل وقتی که مدرسه می رفتیم. یک لایه کاغذ کادویی و بعد رویش جلد پلاستیکی. وقتی بهش نگاه می کنیم اسم های خونبارش را نمی بینیم، صدای بمب ها را نمی شنویم، فریادهای خشم و استیصال را فراموش می کنیم. وقتی گل ها و طرح کاغذ کادو را می بینیم. اسمشان را می گذاریم شهامت، ایستادگی، ایثار، شهادت و همه صفت های خوبی که خیلی ها داشتند و در آنها شکی نیست. ولی ما این اسم ها را می بریم تا یادمان برود: آدم های مرده ای را که در حسینیه اوین خرد و شکسته می نشستند تا مصاحبه توبه کنند. خانواده هایی که بین مرگ و زندگی غوطه می خوردند و نگران عزیزانشان بودند. عزیزانی  که هر شب همبستر مرگ بودند، مهم نبود کجا بودند: پشت میله های اوین یا رجایی شهر، پشت خاکریزهای شلمچه یا مهران، پشت سیم های خاردار زندان الرشید یا اردوگاه های تکریت.

ما چشم مان را بستیم و مثل بچه ها، محکم دعا کردیم که این یک کابوس باشد و وقتی چشم مان را باز می کنیم رفته باشد. دیو سیاهی که نفس متعفنش کشورمان را اسیر جنگ کرده بود، پشت مردم مان را خم کرده بود و هر روز جامعه را دیوسیرت تر می کرد. و  هر بار که چشم مان را باز کردیم دیو هنوز آنجا بود. برای خیلی از ماها موسیقی، طبیعت، رقص، کتاب، جنس مخالف همه و همه، معجون هایی شدند برای فرار. برای اینکه نمی توانستیم باور کنیم، برای اینکه می خواستیم با ندیدنش تظاهر کنیم که نیست. ما باور نکرده بودیم، هنوز خیلی ها باور نکرده اند.

جلد پرسپولیس، تیزر گلاب، صدای موسیقی روایت فتح، کتاب های پاره و پوره داییهای و خاله های و عمو های کشته شده به گلوله جوخه آتش یا رگبار تیربارهای عراقی یادآور این دورانند. ما پنهانشان کرده ایم، چون ما را تعریف می کنند، چون به ما یادآور می شوند آنقدرها هم بزرگ نیستیم، شجاع نیستیم، چون یک جایی انسانیت مان را جا گذاشتیم تا انقلابی باشیم. و چون به ما یادآور می شوند آن روزهای سیاه کابوس نبودند، واقعیت داشتند و ما در گدازه های آن روزها سوختیم و تغییر کردیم.

فیلم پرسپولیس که بیرون آمد بار اول نتوانستم تا آخرش بنشینم. اشک هایی که از چشم بینندگان می ریخت، آرامم کرد. تنها نبودم، همه ما کابوس را باور نکرده بودیم ولی بخاطر داشتیم. بار سوم راحت تر دیدمش. نمی دانم بعد از چند بار، می توانم گلاب را بدون بیرون رفتن ببینم ولی می دانم ما داریم با ترسمان کنار می آییم و داریم باور می کنیم این کابوس واقعیت ماست. شاید این باور کردن گام اول باشد، فقط شاید.

بهمن است، بهمن خونین. باور کنیم انقلاب شد، انقلاب کردیم و باور کنیم دنیا عوض شد و دکمه بازگشت ندارد. ما کشتیم، کشته شدیم، شکستیم، شکسته شدیم و ترس سایه هر روز و هم بستر هر شب همه ما بود. 

ثبت نظر

ویدیو روز

جک نیکلسون و سخنرانی متفاوتش در اسکار ۱۹۷۵

۲۱ بهمن ۱۳۹۳
جک نیکلسون و سخنرانی متفاوتش در اسکار ۱۹۷۵