close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هر مادر مجبوری کمی زمان می خواهد

۲۹ بهمن ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۴ دقیقه
هر مادر مجبوری کمی زمان می خواهد
هر مادر مجبوری کمی زمان می خواهد

ماهرخ غلامحسین‌پور

قرار است من به یک سفر دور و دراز بروم. یک بخشی از قلبم را می‌کشانم با خودم می‌برم آن سوی اقیانوس‌ها به محدوده دهم گرینویچ، و یک تکه‌اش می‌ماند پراگ، می‌ماند توی یک ساختمان بزرگ قدیمی و زیبا با شماره ۱۸ لهوتکا و من می‌دانم پسرکم پشت سرم دلتنگ می‌شود، یک نقطه سیاه از دلتنگی می‌نشیند روی قلبش و پخش می‌شود همه جای آن فضای کوچک مهربان و حساسی که اسمش قلب است و او شب‌ها که همه می‌خوابند زیر پتویش اشک می‌ریزد لابد.

این حس را من خوب می‌فهمم. من هم همین سن و سال بودم که مادرم می‌رفت سفر. روزهایی که مادرم مرا و بقیه را می‌گذاشت می‌رفت پشت جبهه چند ماه می‌ماند برای مددکاری و پشتیبانی، نان می‌پختند برای رزمندگان، پتو می‌شستند، لباس بسته بندی می‌کردند و حتی گلوله‌های آرپی جی را توی صندوق‌های چوبی جا می‌دادند.

بار آخر او را از بالاخانه مشرف به کوچه دیدم که از سر پیچ می‌گذشت.‌‌ همان موقع موذن‌زاده اردبیلی داشت می‌گفت «حی علی خیر العمل» که مادرم هم مثل آدم‌های بی‌خواب و بی‌قصه شده بود. سایه شده بود و داشت می‌پیچید از پیچ کوچه خاکی.

مادرم رفت و هفت ماه گم شد. من هر روز می‌رفتم توی اتاقک پشت بام و بابت هر روزی که نبود یک خط می‌کشیدم. بعدش آن خط‌ها را وقتی ده تا می‌شد گرد می‌کردم. یک عالمه مربع خط خطی درست شده بود.

بعدش هر روز پیراهن وارفته شب عروسی‌اش را می‌گرفتم توی بغلم و بو می‌کردم. لابد مال روزهایی که موهاش را با روغن کنجد و لیمو تاب می‌داده گرد می‌کرده بالای سرش. و یک دستمال دلبرانه می‌بسته دور گردنش درست روی آن خال قهوه‌ای وسط گودی گردن. با دامنش که مثل دامن پری‌ها بوده و با‌‌ همان دامن هم با سرتغی ذاتی‌اش از بلندی‌های برج بمونی آقا می‌کشید بالا تا تمام دشت و بیابان زیر پایش باشد.

من هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرم مددکار هلال احمر است؟ مثل بقیه مادر‌ها نیست؟ چرا مثل «عزت» هر روز آش گوجه نمی‌پزد؟ یا مثل مادر فریبا نیست تا هر دم ظهر مو‌هایم را ببافد یا چای کلکته دم کند توی قوری گل سرخی و حلوای دارچین بپزد با زنجفیل تازه. چرا مدام دلش می‌خواسته برود. از روزی که جنگ شده بود آرام و قرار نداشت. یک آواز از دور می‌شنید که ما نمی‌شنیدیم.

 تا یک روز جیپ کهنهٔ روبازی سر کوچه ایستاد. یک نفر با لباس سربازی می‌راندش و او با چادر گلی‌اش از جیپ پیاده شد برای من با پوکه خالی گلوله‌ها یک عروسک آهنی درست کرده بود یک بسته پلاستیکی هم دستش بود یک لباس دخترانه دامن چین دار با یک عالمه تور و گلهای ریز صورتی با برگ‌های قهوه‌ای.

حالا من هم یک آوازی می‌شنوم از دور که دیگران نمی‌شنوند و می‌خواهم بروم. دلم می‌خواهد به پسرم بگویم زندگی یک «مجبوری‌هایی» دارد. مجبوری‌هایی که از دست من و او خارج است. آن مجبوری‌ها قوی و محکمند. نمی‌شود جلویشان وایستاد و گرنه ما را می‌کشند و نابود می‌کنند، ما را می‌بلعند.

می‌خواهم به او بگویم نباید گریه کند. باید یاد بگیرد منتظر روز برگشتنم باشد. بداند که بیشتر مادر‌ها نمی‌روند که برنگردند. که مادر‌ها می‌روند و تمام مدت دلشان بی‌تاب است تا باز هم راهش را پیدا کنند و باز هم کودکشان را بغل کنند.

می‌خواهم به او بگویم من هنوز هم پناهگاه ایمن او هستم و همیشه هم این پناهگاه باقی می‌مانم و اینکه می‌دانم رابطه دو طرفه ما یک اصل مهم و اجتناب ناپذیر برای حفظ سلامت اجتماعی – هیجانی اوست.

می‌خواهم بداند من نظریه دلبستگی «جان بالبی» را خوانده‌ام و می‌دانم او نیازمند برقراری تماس مداوم با من است تا احساس امنیت کند و برای همین هم تا زمانی که این مرز‌ها برداشته شوند هر روز با او از طریق اسکایپ حرف می‌زنم چون می‌فهمم او هر زمانی که احساس خطر کرد یا ترسید دنبال پناهی به نام مادر است تا احساس امنیت کند و وقتی از این نقطه ایمن دورشد احساس اندوه و غم می‌کند.

می‌دانم که وقتی نوجوانی از مادرش جدا می‌شود تا ده درصد ممکن است به اختلال اضطراب جدایی مبتلا شود، اضطراب داشته باشد، نگران باشد، میلی به مدرسه رفتن نداشته باشد، کابوس ببیند و یا نگران ایمنی من و خودش باشد.

اما گاهی با وجود دانستن همه این‌ها باز هم یک «مجبوری‌هایی» هست، مجبوری‌هایی که نمی‌شود جلویشان وایستاد ولی می‌شود کمی فرصت داد تا مرز‌ها برچیده شوند. هر مادر مجبوری کمی زمان می‌خواهد تا مرز‌ها را از سر راه بردارد. فقط کمی زمان برای شکستن همهٔ مرز‌ها و فاصله‌ها

منبع برای نظریه جان بالبی

 

 

 

ثبت نظر

بلاگ

در قاب عکس استراليایی؛ ما برديم

۲۹ بهمن ۱۳۹۳
همایون خیری
خواندن در ۴ دقیقه
در قاب عکس استراليایی؛ ما برديم