close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

يك اعتراف كوچك

۱۱ اسفند ۱۳۹۳
مادران
خواندن در ۹ دقیقه
يك اعتراف كوچك
يك اعتراف كوچك

شادی بیضایی

امروز اولین دندانش افتاد. طبعاً مدتی بود که می‌دانستیم لق است. یک روز که سر کار بودم، «نوید» فهمیده بود. گویا بعد از برگشتن از مدرسه، غذای مورد علاقه‌اش پیتزا را که از شب پیش در یخچال داشتیم، برایش گرم کرده و آورده بود پای تلویزیون که با هم بخورند. سس هم زده و گذاشته بود پنیرها خوب آب بشوند؛ همان جوری که دوست دارد. اما یک گاز که زده، گفته سیرم و نمی‌خواهم.

نوید اصرار کرده و او باز گفته بود نمی‌ خواهم. وقتی نوید گفته قرارمان این بود که شام بخوریم و برنامه کودک ببینیم، اگر شام نخوری چه‌طوری تلویزیون ببینیم؟ گفته بود می‌خواهم بروم مسواک بزنم و بخوابم، برنامه هم نمی‌خواهم ببینم.

 نوید نگران می‌شود و شک می‌کند. معمولاً تا هوا روشن است، دلش نمی‌خواهد برود توی رخت‌خواب و شب‌هایی که باید خیلی زود بخوابیم، با قول و قرار قصه و نمایش سایه‌بازی‌ روی دیوار و شعر به اتاق خواب می‌رویم .

مشغول مسواک زدن که بوده، نوید می‌رود ببیند چه‌طور است که می‌فهمد جلوی آینه دارد گریه می‌کند. بغلش می‌کند و می‌پرسد توی مدرسه چیزی شده؟ گریه‌اش زیاد می‌شود و دندان لقی را که با تیزی مسواک کمی خون‌ریزی کرده بوده، نشان می‌دهد و می‌گوید دندانم خراب شده و دارد کنده می‌شود.

نوید بغلش می‌کند. با هم به اتاق برمی‌گردند و برایش توضیح می‌دهد که دندانش خراب نشده و همه چیز خیلی هم خوب است. به او می‌گوید که دارد بزرگ می‌شود و دندان‌های همه حدوداً در همین سن و سال کم کم لق می‌شود و می‌افتد و بعد هم یکی دیگر جایش در می‌آید. آن وقت می‌آیند پای کامپیوتر و گوگل می‌کنند و عکس‌هایی از دندان‌های شیری که افتاده‌اند، کنار صاحبان خوش‌حال و خندان‌شان نشانش می‌دهد تا بالاخره لبخند رضایت روی لبش می‌آید. می‌رود که کج کج و از سمت چپ و راست دهانش پیتزا را گاز بزند و با خوش‌حالی برنامه کودک تماشا کند.

آن شب که از سر کار برگشتم، خواب بود. عصرش هم رفته بود سلمانی و موهایش خیلی کوتاه و بامزه شده بود. رفتم توی تخت تا بغلش کنم و ببوسمش که نوید ماجرا را برایم تعریف کرد.

مثل فشنگ از جا پریدم :«چی؟ دندونش لق شده؟ چرا الان؟ مگه دندون در هفت سالگی نمی‌افته؟ نکنه جایی زمین خورده و به ما نگفته؟ نکنه کسی توی مدرسه هولش داده و افتاده زمین؟ باید ازش می‌پرسیدی. چرا همون موقع به من زنگ نزدی؟ چرا نگذاشتی قبل از خواب باهاش حرف بزنم؟ شاید برای من می‌گفت اگه می‌پرسیدم.»

بعد رفتم توی فاز سرزنش دیگران که پس چرا وب‌سایت رشد کودک برایم ایملیی درباره‌ لق شدن دندان نفرستاده؟ چرا چنین چیز مهمی را جا انداخته‌اند.

بعد هم چون فکر کردم خودم حتما باید تنبیه بشوم، فوری خودم را هم سرزنش کردم که شاید هم فرستاده‌اند و منِ گیج ندیده‌ام و من گیجم چون سرکار می‌روم. پس باید روزهای کاری‌ را کم کنم و بیش تر برای «راستین» وقت بگذارم و از این حرف‌ها که فقط وقتی دست‌پاچه هستم می‌گویم و حرفِ حال عادی‌ من نیست.

همین طور بدون وقفه و  رگباری جمله‌ها از دهانم بیرون می‌آمدند. دست‌پاچه شده بودم و اصلاً به چیزهایی که می‌گفتم فکر نمی‌کردم. نوید طبق معمول خیلی آرام گوش داد و گفت: «شادی! شلوغش نکن. دندونش خیلی طبیعی لق شده. خودش نمی‌دونسته که چنین اتفاقی برای همه می‌افته، برای همین ترسیده. فکر کرده یک‌شنبه توی رستوران زیادی نوشابه خورده و دندونش پوسیده و داره می‌افته. باید براش می‌گفتیم که نگفته بودیم. اما الان همه چیز حله. خوش‌حال خوابید. نگران نباش.»

زدم توی سرم و نشستم بالای سرش:«مطمئنی الان باید لق بشه؟ آخه هفت سالگی پس چی بود توی مغز من؟ چرا اصلاً به فکرم نرسید آخه که ممکنه زودتر اتفاق بیفته؟»

نوید-  مطمئنم. گوگل کردم. از پنج سالگی ممکنه لق بشه.

من-  به این گوگل اطمینان ندارم. می‌رم به فتانه زنگ بزنم ببینم چی می‌گه.

نوید زد به پیشونی‌ا‌ش: «شادی! الان، این وقت شب؟ چه‌طوری روت می‌شه زنگ بزنی بگی دندون بچه‌ام لقه؟»

‫- خواب نیست. تا ازش نپرسم، نمی‌تونم بخوابم. به گوگل نمی‌شه اطمینان کرد. باید از آدم این‌کاره پرسید.

منظورم هم از این‌کاره، دندان‌پزشک بود.

خوش‌بختانه فتانه بیدار بود و بعد از چند تا سوال و جواب که راستین دقیقاً چند سالش است و چند تا دندان و کدام لق شده و این حرف‌ها، خیالم را راحت کرد که جای نگرانی نیست و همه چیز طبیعی و به‌جا است. یک کمی‌ هم سر به سرم گذاشت که سر یک دندان لق این طوری شلوغ‌بازی در آورده‌ام و شب به خیر گفت و رفت. گوشی را که گذاشتم، یک نفس راحت کشیدم و رفتم که دوش بگیرم و بخوابم.

شب ولی توی رخت‌خواب فکر‌های عجیب و غریب دوباره آمدند سراغم؛ از آن دادگاه‌های غیرعلنی که گاهی توی خلوت قبل از خواب برای خودم برگزار می‌کنم؛ از همان‌ها که توی تاریکی، خودم، خودم را محاکمه و رای صادر می‌کنم. بعد که حکم صادر شد، توی سر خودم می‌زنم و شروع می‌کنم به سرزنش کردن‌های بی‌دلیل و بدتر کردنِ حالم. خوب هم می‌دانم که این کار درست نیست. می‌دانم که آدم نباید الکی خودش را سرزنش کند. می‌دانم که هر فکری دست کم برای من، در شب تاریک‌تر است و خیلی وقت‌ها صبح که بیدار شده‌ام و روشنی را دیده‌ام، به فکر‌های پریشان شب قبلم خندیده‌ام. اما هیچ شبی پیش نیامده که به چرندیاتم بخندم. این جور وقت‌ها آن‌قدر غلت می‌زنم و فکر و خیال می‌کنم تا با حالِ بد، از هوش بروم.

اول به این فکر کردم که چرا این همه این روزها سر کارم و چنین روز مهمی خانه نبودم که در لحظه‌های دلهره و اضطراب بغلش کنم و برایش توضیح بدهم که نباید نگران باشد. بعد به این فکر کردم که آخر چرا بچه‌ام باید به این سن رسیده باشد و برایش از لق شدن دندان نگفته باشم؟ با خودم گفتم مگر می‌شود آدم مادر باشد و چیز به این مهمی از یادش برود؟ تا این حد هم راضی نشدم و توی سر خودم زدم که آخر سطح اطلاعات عمومی آدم باید چه‌قدر زیر صفر باشد که حدود سنی لق شدن دندان را نداند. به این فکر کردم که حتما توی مدرسه هم ترسیده بوده و شاید اگر سر کار نبودم و خودم وقتی تعطیل می‌شد دنبالش می‌رفتم، می‌فهمیدم که توی خودش است و قبل از این که کار به بغض و گریه برسد، مساله را حل می‌کردم.

نمی‌دانم چه‌قدر فکر کردم و تا کجاها پیش رفتم و دور باطل زدم تا خوابم برد اما می‌دانم صبح زود، چشم‌هایم را که باز کردم، کله‌ گرد تازه سلمانی شده‌اش را بالای سرم دیدم که با خنده‌ قشنگش می‌گفت: «مامان! دندونم لق شده، ببین!» و با زبانش آن را جلو و عقب داد. بعد چیزهایی را که از نوید یاد گرفته بود، بی کم و کاست تحویلم داد. این که می‌تواند همه چیز را از کنار گاز بزند. این که بهتر است زیاد با آن بازی بازی نکند. این که دندان افتادن درد ندارد. این که وقتی دندانش افتاد، اگر موقع خواب آن را زیر بالشت بگذارد، نصفه شب «فرشته دندان» می‌آید و برایش هدیه و پول می‌آورد.

قبلاً از همکارهایم درباره‌ فرشته‌ دندان شنیده بودم، اما جزییات دقیقش را نمی‌دانستم. بلند شدم نشستم، چشم‌هایم را مالیدم و گفتم: «دوباره بگو! فرشته‌ دندان چه‌کار می‌کنه؟»

او باز با حوصله و بیان تمام جزییات، برایم توضیح داد که چه اتفاقی قرار است بیفتد. مچاله شدم و به خودم گفتم بفرما! بچه‌‌ات باید این چیزها را به تو یاد بدهد. چون صبح بود و همه جا روشن، فوراً متوجه شدم که حالم هنوز تحت تاثیر دادگاه دیشب است وگرنه در شرایط عادی واقعاً برایم مهم نیست که چه چیزی را از چه کسی یاد بگیرم.

‫*

امروز بالاخره اولین دندانش افتاد. باز هم البته من سر کار بودم. باز هم این اولینِ زندگی‌اش را ندیدم. ولی حالم خیلی خوب است. نوید خانه بود و با هم درباره‌اش حرف زده بودند. برایش گفته بود که فکر می‌کند دیگر وقتش است و سوال کرده بود که می‌خواهی برایت در بیاورمش؟ او هم جواب داده بود که نه و گفته بود می‌رود مسواک بزند.

نوید از فکر این که مبادا باز رفته باشد جلوی آینه گریه کند، دنبالش رفته و دیده بود که یک کم با مسواک به دندان فشار آورده، دندان خودش از جا در آمده و افتاده توی دهانش. برای این که نگران نشود، زود پریده جلو و جو را با خو‌ش‌حالی به سمت جشن و پایکوبی هدایت کرده.

توی بیمارستان، ساعت شام طبق معمول اس‌ام‌اس‌هایم را چک کردم که مطمئن شوم در خانه همه چیز رو به راه است. پیام نوید روی صفحه بود: «دندونش افتاد. خیلی هم‌ خوش‌حاله. ما می‌آییم بیمارستان با هم شام بخوریم. غذا نگیر از رستوران. ایمیلت را هم چک کن.»

زود رفتم سراغ ایمیل‌ها. عکس دندان کوچولوی سفیدش بود توی دستمال آبی. زود از دپارتمان دویدم بیرون و رفتم غذاخوری طبقه‌ پایین و منتظر شدم. بی‌دندانِ خوش‌حال 10 دقیقه بعد رقص‌کنان آمد و پرید بغلم و گفت که امشب قرار است فرشته‌ دندان بیاید و من هم باید زود بیایم خانه که اگر بیدار بودم، ببینمش.

برایش گفتم که فرشته وقتی ما بیدار باشیم، نمی‌آید. پیش ‌از آمدنش، گوگل کرده بودم و می‌دانستم چه بگویم که با حرف‌های معلمش دو جور از آب در نیاید. گفتم که بیا غذا بخور ببینم چه‌طوری بی‌دندان می‌خواهی بجوی. بعد هم قورمه سبزی و فسنجانِ میهمانی دیروز را گذاشتیم توی ماکروویوِغذا خوری و رفتیم که از دستگاهِ نوشابه فروش، خرید کنیم.

‫*

حالا خوابیده؛ با دندان سفیدِ کوچولویی زیر بالشت. ما هم یک سکه‌ دو دلاری و یک بسته سکه‌ شکلاتی با یک نامه‌ سراسر عشق و قربان و صدقه از طرف فرشته دندان، برایش گذاشته‌ایم آن زیر که وقتی بیدار شد، ببیند.

راستش امشب از آن شب‌هایی است که نمی‌خواهم دادگاه غیرعلنی برگزار و بی‌جهت خودم را برای غیبتم در روزی که اولین دندانش افتاده، سرزنش کنم. امشب دوست ندارم با حالِ بد غلت بزنم. تهِ تهش، شاید یک اعتراف کوچک کنم؛ آن هم نه اجباری و تحت شکنجه، آزادانه و با خوش‌حالی! اعتراف به این که خوب در آرامش فکر کردم و دیدم که فراموشی این ماجرای ساده هیچ ربطی به کارمند بودنم ندارد. من وقت زیادی را صرف آموزش‌هایی می‌کنم که دکترها، معلم‌ها و مشاورها می‌خواهند و گاهی یادم می‌رود که درباره‌ چیزهای روزمره و ساده‌تر با او حرف بزنم. گاهی یادم می‌رود که نباید تند برویم و مسابقه‌ای در کار نیست و این اشتباهی است که خیلی از پدر و مادرها مرتکب می‌شوند. از این به بعد نمی‌گذارم یادم برود پسرک پنج سال و نیمه‌ام، قبل از همه‌ نیازهای آموزشی و درسی و قبل از همه‌ چیزهایی که به هوش و توانایی‌هایش کمک می‌کند و او را برای مقابله‌ با چالش‌ها قوی‌تر می‌کند، یک بچه‌ پنج ساله است. نمی‌گذارم بین بدو بدوهایم از دفتر معلم به مرکز مشاوره تحصیلی‌ و گاز دادن‌های بین متخصص اطفال و گفتاردرمان‌گر، فراموش کنم که شاید یکی از این روزها دندانش لق شود و او بخواهد درباره‌اش بیش‌تر بداند و از فکرش خوش‌حال باشد. حالا هم می‌روم که زود بخوابم؛ فردا صبح وقت کافی دارم برای فکر کردن به این که چه چیزهای دیگری را قبل از این که برایش پیش بیاید، با او در میان بگذارم. امشب ولی به تنها چیزی که باید فکر کنم، صورت خوش‌حالش است بعد از دیدن نامه‌ فرشته‌ دندان و هدیه‌هایش؛ تصور آن لبخند شیرینِ بی‌دندان!

ثبت نظر

جامعه مدنی

جواد دلیری، جرم: خبرنگاری

۱۱ اسفند ۱۳۹۳
ایران وایر
خواندن در ۱ دقیقه
جواد دلیری، جرم: خبرنگاری