close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

وقایع نگاری لحظه به لحظه ی عبور از مرز / بخش اول / هجرت اصغر

۳۱ خرداد ۱۳۹۴
شراگیم زند
خواندن در ۵ دقیقه
وقایع نگاری لحظه به لحظه ی عبور از مرز / بخش اول / هجرت اصغر
وقایع نگاری لحظه به لحظه ی عبور از مرز / بخش اول / هجرت اصغر

امروز 31 ام خردادماه است که روز "هجرت اصغر" نام دارد...در این روز شراگیم زند برای اولین بار با پای پیاده کوهها را در نوردید و از مرز عبور نمود اما چند ساعت بعد بر اثر یک نقص فنی در سیستم جهت یابی دوباره به خاک وطن بازگشت.
به همین مناسبت برای اولین بار وقایع نگاری این روز تاریخی در قالب سندی برای اطلاع عموم منتشر میگردد.

لازم به ذکر است که وقایع نگاری "هجرت اکبر" (اول تیرماه) که در نهایت منجر به خروج موفقیت آمیز و غرور آفرین ایشان از ایران گردید، متعاقبا منتشر خواهد شد.

 زمان: 1393/03/31
مکان: یکی از روستاهای مرزی 

ساعت 20:30 : ترسیم نقشه ی مسیر با نوک چوب توسط قاچاقبر بر روی زمین خاکی کف آغل و مشخص کردن کوهها و عوارض طبیعی سطح زمین با استفاده از یک لنگه دمپایی.

ساعت 20:45 : اعلام قاچاقبر که از این ور دمپایی تا اون ور دمپایی ده دقیقه بیشتر راه نیست و آخرین توصیه ها و رهنمودهای ایشان مبنی بر اینکه  "زَرَنگ باش" و حرکت به سمت نقطه ی صفر مرزی.

ساعت 21:10 : رسیدن به دیدرس اتاقک دیده بانی مرزبانی.

ساعت 21:10:  اعلام قاچاقبر که دیگر جلوتر نمیتواند بیاید و نشان دادن ادامه ی راه با انگشت و تاکید بر این مساله که برادرش در آن سوی مرز در کنار جویباری  با اسب در انتظار من است و برای علامت دادن به من از صدای جیرجیرک کوهی استفاده میکند.

ساعت 21:11 : طی نمودن ادامه ی مسیر به تنهایی در شیب 45 درجه به حالت پامرغی برای مخفی ماندن از دید مرزبانان.

ساعت 21:13 : خالی کردن بدن  پونزده متر جلوتر و  نشستن همانجا روی زمین.

ساعت 21:14 : رساندن قاچاقبر خودش را به من که پس چرا خبرت نشستی؟ و پاسخ من مبنی بر اینکه دیگر نمیتوانم ادامه دهم و متعاقب آن فحاشی ناجور قاچاقبر با صدای آرام در گوش من!

ساعت 21:15 : سعی و تقلای فراوان برای بالارفتن از دمپایی و جا به جایی حدود بیست متر

ساعت 21:16 : خالی کردن دوباره ی بدن و خوابیدن بر روی زمین و تماشای ستارگان.

ساعت 21:17: پرتاب سنگ و فحاشی قاچاقبر که پاشو اون  ک*ن گنده  رو هم بکش الان هم خودتو به گ* میدی هم ما رو...!

ساعت 21:18: حرکت دوباره به سمت جلو برای خارج شدن از تیر رس سنگهای پرتاب شده توسط قاچاقبر!

ساعت 22:10: رسیدن به نقطه ی بالایی دمپایی بعد از حدود سی بار خالی کردن بدن با حالتی زار و نزار و سرازیر شدن از آن بالا به سمت نقطه ای که قرار بود برادر قاچاقبر فحاش و سنگپران در انتظار من باشد.

ساعت 22:12 : عبور از نقطه ی صفر مرزی!

ساعت 22:30 : سرازیر شدن از دره و رسیدن به جویبار و گوش تیز کردن برای شنیدن صدای علامت مخصوص یا همان صدای جیرجیرک کوهی.

ساعت 22:30 : اواز خوانی همزمان صدها جیرجیرک کوهی در دل کوه.

ساعت 22:45: تلاش برای تشخیص اینکه کدام جیرجیرک فالش میخواند و حرکت به سمت آن برای پیدا کردن قاچاقبر دوم.

ساعت 23:50 : بروز نشانه هایی از توهم و سلام علیک کردن و خسته نباشید گفتن به جیرجیرکهای کوهی و قسم دادن ایشان که جون مادرت تو قاچاقبر من نیستی؟

ساعت 24:30 : بیخیال جیرجیرک شدن و تصمیم به پیدا کردن مسیر و رساندن خود هرطور شده به روستایی در خاک ترکیه.

ساعت 01:30 : سوسو زدن چراغهای یک آبادی در دل کوه و حرکت به سمت آن.

ساعت 03:00 : نزدیک شدن به آن روستا بعد از کش و قوسهای فراوان با لبان خشک شده و پاهایی تاول زده.

ساعت 03:05 : حمله کردن یک گله سگ هرکدام به قاعده ی یک گوساله (هم از نظر جثه و هم فهم و شعور!) در نزدیکی ده به سمت من 

ساعت 03:05 : استفاده از ترفند نازی نازی چه سگهای خوشگلی و چی میخواین خوشگلا و من خودم تو ایران همیشه به سگها غذا میدادم و فعال حقوق حیوانات بودم و اینا...

ساعت 03:06 : محاصره شدن توسط سگهای دیوانه ی زبان نفهم و پارگی پاچه شلوار و با این حال ادامه دادن مسیر.

ساعت 03:20 : رسیدن به اولین خانه ی ده و برخورد با پیرمرد روستانشین عثمانی که از صدای سگها بیرون آمده بود.

ساعت 03:22 : سعی در برقراری ارتباط با زبان ایما و اشاره و درخواست آب و غذا.

ساعت 03:22 : صحبت کردن پیرمرد به زبان فارسی که این ساعت شب اینجا چی گوی خوری...؟

ساعت 03:23 : برقراری دیالوگ با پیرمرد روستانشین و ابراز خوشبختی از ملاقات یک فارسی زبان در ترکیه و تلاش برای برقراری گفتگوی تمدنها با ایشان.

ساعت 03:23 : فرمایش پیرمرد که اینجا ایرانه و تو هم  گ* اضافی نخور و راحتو بکش و برو هرجا که میخواهی اما اینجا وای نس!

ساعت 03:23 : برآمدن آه از نهادم و لعنت فرستادن و فحاشی به خودم و جد آبادم و قاچاقبرم و پیرمرد روستانشین و جیرجیرکهای کوهی و سگهای نکبتی.

ساعت 03:30 : چرخیدن توی روستا همراه با یک گله سگ به دنبالم و بیدار کردن کل اهالی آبادی.

ساعت 03:35 : برخورد با یک پدر و پسر اهل ادب و با فرهنگ که بالاخره کمی آب و غذا به من دادند و کشف قطعی این نکته ی ناامید کننده و البته بسیار غیر منتظره که درست در همان روستایی هستم که شب گذشته از آن خارج شده بودم.

ساعت 03:55 : ملاقات با قاچاقبرم با کمک و راهنمایی آن مرد با فرهنگ و  فحاشی متقابل من و قاچاقبر به یکدیگر.

ساعت 04:00 : بوسیدن روی قاچاقبر و قول دادن ایشان مبنی بر اینکه فردا شب من را دوباره راهی میکند.

ساعت 04:00 : اعلام قاطعانه ی اینکه دیگر هرگز هرگز هرگز  مسیر دمپایی پاره ی تو را دوباره طی نخواهم کرد.

ساعت 04:00 : ماچ کردن قاچاقبر صورت من را که داداش خیالت نباشه...فردا شب با اسب راهی ت میکنم.

ساعت 04:20 : برگشتن به همان آغلی که شب گذشته حرکتم را از آنجا شروع کرده بودم و گذاشتن کپه ی مرگم در انتظار فردا شب.

(ادامه دارد...!)

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

گفت و گو با دختر محمدحسین رفیعی؛ علت بازداشت پدرم مشخص نیست

۳۱ خرداد ۱۳۹۴
نرگس توسلیان
خواندن در ۷ دقیقه
گفت و گو با دختر محمدحسین رفیعی؛ علت بازداشت پدرم مشخص نیست