close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

من هم‌جنس‌گرا هستم نه بچه‌باز

۲۵ مرداد ۱۳۹۴
رنگین‌کمانی
خواندن در ۷ دقیقه
من هم‌جنس‌گرا هستم نه بچه‌باز

علی

 

تازه به سن بلوغ رسیده بودم و من که تازه با بدن جدید خود آشنا می شدم، عاشق پسرهمسایه شده بودم. وقتی به هم‌کلاسی‌هایم می‌گفتم که عاشق یک پسر شده‌ام، می گفتند به این حالت می‌گویند «بچه بازی» و این یک جور بیماری است و باید خودت آن را برطرف کنی.

ما هیچ آشنایی با مسایل جنسی نداشتیم و همه مجبور بودیم با پرسش از بچه های بزرگ تر، با این مسایل آشنا شویم. هیچ روان شناس و مشاوری در کار نبود و مربی پرورشی هم تهدید کرده بود اگر بفهمد کسی خودارضایی کرده است،  پدر و مادرش را  به مدرسه می‌کشاند و آبرویش را می‌برد.

از طرفی، خجالت می‌کشیدیم با بزرگ ترها درباره مسایل این بدن جدید صحبت کنیم و مثل امروز، اینترنت و این همه مطالب درباره مسایل جنسی در دسترس ما نبود. سعی می‌کردم احساس علاقه‌مندی به پسران را در خودم از بین ببرم ولی تلاش‌هایم همه بیهوده بودند. اصلاً شدنی نبود. این تلاش‌های نافرجام تا آن جا پیش رفت که من از ترس این که روزی به یک خلاف کار تبدیل شوم، دست به خودکشی زدم. این خودکشی هم البته نافرجام بود و پدر و مادرم نگران و مستأصل، من را پیش مشاور روان شناس بردند.

روان شناس گفت که من مبتلا به افسردگی دوران بلوغ شده‌ام و باید به پزشک مراجعه کنم و با خوردن دارو، درمان شوم. دارو خوردن و درمان‌های دارویی هم در کاهش این احساس گناه و اضطراب موثر نبود و به پیشنهاد دکتر، داروها را کم‌کم قطع کردیم.

اما نه روان پزشک، نه مشاور، نه خانواده و نه هیچ کس دیگری از من نپرسید با مشکلات جدید دوران بلوغ چه می‌کنی؟ این خود عاملی شده بود که فکر کنم بلوغ و تغییرات من موضوع خجالت‌آوری است که حتی نباید هم سوال کنم. همه سوال‌های بی‌پاسخ و غصه‌هایش را توی خودم ریختم.

در آزمون ورودی یک دبیرستان نمونه مردمی شرکت کردم و پذیرفته شدم. برای تعیین رشته ریاضی، تجربی یا ادبی، در یک تست هوش شرکت کردم و آن جا بود که در بین ۳۰۰ دانش آموز پذیرفته شده از نظر ضریب هوشی، اول شدم. اما آن قدر مضطرب بودم که مشاور تحصیلی دبیرستان چپ و راست پدر و مادرم را می‌خواست که باید جویا شوید که چرا فرزند شما با این سطح بالای هوشی، این‌همه اضطراب دارد و این اضطراب نمی‌گذارد فرزند شما درست درس بخواند.

به یک مدرسه بهتر غیرانتفاعی رفتم ولی هم چنان فکر عشقی که هر روز هم او را جلوی چشمم می‌دیدم، آتش به وجودم انداخته بود. سکوت بود و سکوت که مبادا کسی به من بگوید «بچه باز». استرس و دلهره‌های تمام‌نشدنی بود که منجر به رفتارهای خشن و عصبی شد و پای من را به مطب روان شناس‌هایی باز کرد که هیچ کدام از مسایل جنسی، دوران بلوغ، عشق و آن چه که من نیاز داشتم، با من صحبت نمی‌کردند. آن ها فقط می‌خواستند به من بقبولانند که دچار مشکل روانی هستم و این ترس‌ها و به‌هم‌ریختگی‌ها ناشی از مشکلات خانوادگی است.

تا مدت‌ها مثل موش آزمایشگاهی باید مورد روان کاوی قرار می‌گرفتم که مشکلات خانوادگی خود را که اصلاً وجود نداشتند، برطرف کنم. این همه روان شناس ناوارد حتی به پدر و مادرم هم تلقین کردند که شما مشکلات درون خانوادگی دارید به طوری که واقعاً کم کم مشکلات خانوادگی به وجود آمد. به تصویر کشیدن میدان خیالی جنگ خانوادگی، اثربخش شد و جنگ‌ها آغاز شدند و در آخر هم گفتند من مشکل اسکیزوفرنی دارم.

پزشکی بدون حضور من، برایم نسخه‌ دارویی اسکیزوفرنی پیچید. برای یک ماه تمام تا حد مرگ دچار شوک های عصبی و مغزی شدم. عوارض این داروها که مسیر زندگی من را به کل عوض کردند، باعث شدند هنوز هم برای برطرف کردن عوارض آن ها، داروهای دیگری مصرف کنم.  تا 10 سال پس از مصرف آن داروها، هم‌چنان دچار شوک ها و سرگیجه‌های عجیبی می‌شدم؛ تنها به این خاطر که می‌ترسیدم بگویم به پسرها تمایل دارم و نمی‌خواهم «بچه باز» خطاب شوم.

بالاخره خودم دست به کار شدم و تصمیم گرفتم به همه نشان دهم و ثابت کنم که زن و مرد برابرند و لزوماً هر کسی که عاشق مرد می‌شود، نباید زن باشد. یک بار دیگر برچسب خوردم که مشکل شخصیتی دارم که نمی‌توانم جنسیت خودم را تشخیص بدهم! مثلاً می گفتند من حق ندارم گل‎دوزی یا شیرینی پزی کنم، حتی اگر برای این باشد که نشان دهم اگر پسری گل دوزی کند، آسمان به زمین نمی‌آید.

هرچه می‌گفتم من دارم به عمد تابوشکنی می کنم تا بگویم تمام کلیشه‌های جنسیتی پوچ و غیرعقلانی هستند و فرهنگ جاری جامعه مشکل دارد نه من، کسی متوجه منظورم نمی‌شد. حتی دکتری که از امریکا آمده بود، به من گفت این کارها مال دخترها است، تو هنوز درست یاد نگرفته‌ای مرد باشی و باید بپذیری که مشکل داری وگرنه مشکلاتت حل نمی‌شوند!

در طول سال‌های دبیرستان، مرتب به من گفته می‌شد که بهره هوشی پایینی دارم و حتماً اشتباهی در تست هوشی که داده بودم، رخ داده است وگرنه اگر هوش بالایی داشتم، می‌توانستم آن قدر تمرکز داشته باشم که درس بخوانم. آن ها این نداشتن تمرکز را به دلیل کم‌هوشی من می‌دانستند و نه به دلیل استرس‌ها و رازم.

روز به روز و سال به سال درگیری ها بین من و انبوهی از روان شناس‌ها، روان‌پزشک ها و خانواده ام شدت گرفت تا بالاخره با وجود افسردگی  حاصل از این همه جار و جنجال بی‌دلیل، تنها به خاطر این که فقط عاشق هم‎جنس خودم شده بودم و تمایل به هم‎جنس خودم داشتم، در کنکور ثبت نام کردم و قبول شدم.

هیچ کس نه می پرسید که نگاه‌های جنسی من چه گونه است و نه خودم جرأت می‌کردم صحبتی کنم. چون دیگر پس از سال ها، آن قدر فضای گفت وگو متشنج شده بود که اگر هم می‌خواستم عنوان کنم، می‌ترسیدم دوباره مشکل جدیدی به وجود بیاید.

در این میان، اینترنت و آموخته‌هایم از زبان انگلیسی به کمکم آمدند و خودم دست به تحقیق شدم. فهمیدم که هویت جنسی من «هم‎جنس‎گرایی» نام دارد و نه «بچه‌بازی» و من هم کاملاً طبیعی هستم. این تمام آن چیزی بود که در طول این سال‌ها تلاش کردم بیان کنم ولی نتوانستم.

در تمام دوران نوجوانی‌ می‌دیدم همه اطرافیان، حتی روان شناس‌ها و روان پزشک‌ها به خاطر یک تابوشکنی ساده به من انگ داشتن مشکل شخصیتی می‌زنند، چه برسد به این که بگویم یک مرد می‌تواند عاشق مرد دیگری شود. هربار سعی کردم از مشاور یا دکترها بپرسم نظرتان درباره علاقه به هم‎جنس چیست؟ پاسخ این بود که این یک بیماری است و باید درمان شود. بعد هم باید به این سوال جواب می‌دادم که «نکند تو دچار این حالات می‌شوی؟»‌ من هم مجبور بودم به دروغ بگویم نه!

زندگی‌، جوانی و بهترین سال‌های عمرم سوخت و نابود شدند؛ موهایم سفید شدند و آن چهره پرطراوت و زیبایی که مورد ستایش همه بود، تبدیل به گل پژمرده ای شد. آن همه دارو و درمان بی‌دلیل کار خودش را کرده و حالا کسی حتی می‌ترسد به من نگاه کند. 

حتی نیروهای متخصص حوزه علوم انسانی این کشور به هم‌جنس‎گرایی اعتقاد نداشتند و ندارند و آن را بیماری می‌دانستند و می‌دانند. من جایی برای درد و دل نداشتم و نمی‌توانستم بفهمم این چه حسی است.

حالا  فقط و فقط یک آرزو دارم و آن هم این است که هرچه زودتر از این جهنم خارج شوم و جایی بروم که حداقل متخصصان علوم انسانی آن ذره ای سواد داشته باشند و فرهنگ مردسالاری وجود نداشته باشد که هم‎جنس‎گرا بودن هزاران برچسب توهین آمیز بخورد؛ جایی که مسایل جنسی آن قدر تابو نباشد که کسی نتواند از احساسی که دارد، صحبت کند؛ سیستمی پلیسی وجود نداشته باشد که حتی سکس و نوع رابطه جنسی را در کنترل خود در آورد و برایش حکم مرگ صادر کند و شما هرروزه با استرس دستگیر شدن و اعدام شدن توسط حکومت و رفتن آبروی خانوادگی به خاطر هم‌جنس‌گرا بودن، زندگی نکنید؛ جایی که کسی مثل مربی پرورشی مدرسه، کودکان و نوجوانان را تهدید نکند که اگر خودارضایی کنید، والدین‎تان را به مدرسه می‌کشانم و آبرویتان را جلوی همه می‌برم. می‌خواهم جایی باشم که زندگی انسان‌ها به خاطر چیزی که هستند، تباه نشود.

 

ثبت نظر

استان گلستان

خودکشی دندان‌پزشک در شهرستان گنبد

۲۵ مرداد ۱۳۹۴
خواندن در ۱ دقیقه
خودکشی دندان‌پزشک در شهرستان گنبد