close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

زندگی من از آغاز تا امروز

۲۴ مرداد ۱۳۹۴
اندیشه
خواندن در ۱۹ دقیقه
زندگی من از آغاز تا امروز
زندگی من از آغاز تا امروز
زندگی من از آغاز تا امروز
زندگی من از آغاز تا امروز
زندگی من از آغاز تا امروز

پریسا احدیان

 

صبح روز پنجشنبه، بیست و دوم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود چهار، کتاب فروشی آینده با همکاری مجله­ی بخارا در بیست و ششمین نشست خود، میزبان سیروس ابراهیم­زاده، نویسنده و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون بود.

در ابتدای جلسه علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به سیروس ابراهیم­زاده از ایشان خواست که در مورد فعالیت­های فرهنگی و هنری خود در طول این سالیان دور و دراز سخن بگوید:

سیروس ابراهیم زاده:"می خواهم بر خلاف معمول از زمان اکنون آغاز کنم و به آغاز زندگی و تولد خود برسم...­

شاید بسیاری از شما کارهای من را نشناسید برای این آشنایی با بخشی از کتاب «یک خواهش کوچک» که توسط دوست نازنینم جناب آقای­حسن­زاده منتشر شده و یاشارصلاحی (فرزند عمران­صلاحی) که یکی از طراحان بسیار ارزشمند و از تصویرگران معاصر، این کتاب را تصویرگری نموده؛ سخنانم را آغاز می­کنم:

  • " بیش از سی سال است که در خیابان ولی­عصر زندگی می­کنیم، نبش کوچه­ی شهید افتخاری، پلاک دوازده به علاوه­ی یک. معمولا پنجره­ها را بسته نگه می­داریم تا سروصدای آلوده به دود ماشین و تَلَقّ و تولوقِ ترافیک و تعفّن بیماری­زای جویبار لجن­گرفته دخل­مان را نیاورد... ولی به هر تقدیر هفته­ای یک بار خانم کلیدارزاده از کارمندان اسبق کاخ سعدآباد برای گردگیری می­آید. پریروز تا ساعت سه بعدازظهر کار کرد و دستمزد سه برابر شده­ی پس از گرانی را گرفت و رفت.
  • وقتی  همسرم به خانه برگشت پرسید غذای گربه­ها را داده­ام به خانم نظافت­چی تا کنار کوچه بگذارد؟... یادم رفته بود. گفت از توی یخچال برش دارم و برای گربه­های سیری­ناپذیر هم­محلی­مان ببرم. در کار حلِ مشکلات جدول متقاطع سر در جیب تفکر فرو­برده بودم و حال و حوصله­ی حرکت نداشتم. با این­که به «زود باش! زود باش!»ها و «صبر کن! صبر کن!»های یکدیگر عادت کرده­ایم ولی صدای مخملیِ خانم وقتی شروع به خش­دار شدن می­کند شتاب­زده کوتاه می­آیم!
  • پلاستیک گربه­ها در دست، از در خانه بیرون آمدم. کنار دیوار روبه­رو، گربه­ها کیسه­ی زباله را دریده آت آشغال را پراکنده ساخته بودند و مشغول. لحظه­ای به فکر افتادم بگردم گربه­های مستحق پیدا کنم، اینان که آشکار و پنهان دست و دهان در سفره­ی گسترده­ای دارند... چپ و راست خود را برانداز کردم.

ناگهان گروه گربه­های سورچران – که اغلب­شان گردن­کلفت هم بودند- مثل برق و باد پا به فرار گذاشتند...  عجب، نه کسی سنگی پرتاب کرده بود و نه حتی پِخ و پیشته­ای! چه شد؟ چرا صحنه را خالی کردند؟ جلوتر رفتم. در منتهی­الیه لبه­ی پلِ به رویِ جویِ منبع کثافتِ کوچه، موش درشتی را دیدم تقریباً هم­هیکل و تحقیقاً هم­آورد گربه­ها، با چشمانی شرربار، نیش مهاجم خود را باز کرده، دندان­های تهدیدآمیزش را به رخ کشیده و آماده­ی حمله!

  • می­گویند سه چهار سالی است که این موش­های کمین­کرده در گنداب به درندگانی زنده­خوار تبدیل شده­اند. معاذالله."

 

و اما بحث دیگر من نمایش­خوانی است...

در هفته­ی گذشته نمی­خواهم بگویم آخرین کار، چرا که قرار نیست آخرین کارم باشد، پس بهتر است این­گونه بگویم تازه­ترین کار خود را که روخوانی یک نمایش­نامه­ی کوتاه بود، در سالن موزه­ی استاد انتظامی با همراهی خانم شمسی فضل­اللهی و عده­ای جوانان خوب تئاتر که همگی عضو گروه نمایش «پاییزه» هستند، انجام دادیم. این گروه را در دهه­ی هشتاد تأسیس کردم و تا به امروز به فعالیت خود ادامه داده است. شاید بشود این پروسه در سالن­های بزرگتر که مخاطبان بیشتری داشته باشد، تکرار شود. به­هر­حال شیوه­ی خاصی از نمایش­نامه­خوانی است. به اعتقاد من تأثیر نمایش­خوانی بر مخاطب از اجرای نمایش بیشتر است و گاهی خلاقیت او را برمی­انگیزد. دلیل این امر آن است که مخاطب را در پروسه­ی آفرینش شرکت می­دهیم. وی در ذهن خود دکورسازی و گریم می­کند، میزانسن می­دهد و حتی لباس شخصیت­ها را تجسم می­کند به شرط آن­که، بازیگری که متن را می­خواند مهارت ویژه­ای داشته باشد و با اشارات کوچک بتواند ذهن مخاطب را به خلاقیت وادارد. این کار در همه جای دنیا، توسط بازیگران و کارگردان­های با تجربه انجام می­شود. در ایران شاید تنها تعدادی از جوانان که قدمشان در تئاتر بسیار مبارک بوده و من در موقعیتی حتماً در مورد آن­ها سخن خواهم گفت این شیوه را اجرا می­کنند و مهم­ترین دلیل استقبال، سرعت اجرا و کم­خرج بودن آن می­باشد. تصمیم دارم در فرصت­های آینده کارگاه تئاتر و بازیگری را در سالن کاخ نیاوران راه­اندازی کنم.

بحث دیگر فردیت در هنر است...

به یاد دارم سال­ها پیش جوانان علاقمند به عرصه­ی تئاتر و سینما به سراغ من می­آمدند و کمک می­خواستند. نسخه­ای می­پیچیدم که شاید دیگر کلیشه شده بود و همسرم همیشه می­خندید و ­می­گفت:

  • باز هم همان صحبت­های تکراری را می­کنی؟!

به جوانان می­گفتم که باید به دانشگاه بروید و از طریق تحصیلات آکادمیک وارد این رشته شوید. گاهی بسیاری از آن­ها مؤدبانه می پذیرفتند اما از نگاه­های برخی متوجه می­شدم که حرف­هایم را قبول ندارند. حتی تعدادی شجاعانه می­گفتند:

  • مگر همه­ی بازیگران ایرانی و حتی بازیگرانی که در سطح جهان فعالیت داشته­اند تحصیلات آکادمیک دارند؟!

و من می­گفتم که روزگار بی­سوادها گذشته است و شما برای هر کاری باید تحصیلات دانشگاهی آن رشته را داشته باشید. آن­زمان این­گونه فکر می­کردم اما امروز بر این حرف­ها چون گذشته اعتقادی ندارم. به این نتیجه رسیدم که در عصر مدرن ­این روزها تکنولوژی و اینترنت حرف اول را می­زند. پس سیستم آموزش نیز تغییر کرده است. نظام آموزشی باید به­روز شود و به دقیقه­ی اکنون برسد. وقتی وارد دانشکده­ی تئاتر می­شدیم، طبق آیین­نامه­ی وزارت علوم چهار سال دوره­ی تحصیلی کارشناسی به طول می­انجامید. دروسی چون تاریخ تئاتر، فلسفه­ی تئاتر، رابطه­ی ادبیات با تئاتر، نقاشی و کاربرد موسیقی در تئاتر و تمرین­های فن بیان و ... آموزش داده می­شد. در حقیقت تعریف آموزش این است که استاد عالی­مقامی که بحرالعلوم بوده و امتیاز بزرگش نیز همین است تدریس نموده و این اطلاعات را بین چندین ماه تقسیم و به هنرجویان و دانشجویان منتقل می­کرد. گرچه این مطالب در هیچ­جای دیگر به جز کلاس نمی­توانست در دسترس باشد، شاید در برخی از کتاب­ها که دسترسی به آن­ها چندان هم آسان نبود اما نمی­توانست هنرجویان متفاوتی به معنای واقعی کلمه تربیت کند شاید موفق­ترین شاگردان، کسانی بودند که خوب یاد می­گرفتند و سرآخر شبیه خود استاد می­شدند. باید بپذیریم که روزگار امروز خیلی عوض شده است و زندگی ریتم بسیار تندی دارد. حال اسمش را پیشرفت بگذاریم یا پیشرفت تکنولوژی و جهانی، تفاوتی ندارد؛ در واقع نمی توانیم آن را ببینیم و این آهنگ بسیار سریع تغییرات را حس نمی­کنیم و درک آن برایمان سخت است. داوطلبان امروز بازیگری تنها با یک کلیک به میلیون­­ها اطلاعات ویژه دسترسی پیدا می­کنند. همه­ی ما این کتاب­خانه­های کوچک جیبی را همراه داریم. تعریف استاد امروز شاید این باشد که ضمن اینکه اصول اولیه­ی هنر را در کم­ترین مدت و بهترین شکل به شاگرد خود منتقل کند، عملاً انگیزه­ی وجود هنرجو را بیدار کرده و وی را به کشف درونی و علمی هنر وادارد تا خودشان راه را پیدا کنند و سرآخر در راهی درست، شبیه خودشان شوند. اینجا فردیت خیلی ارزشمند است و من باید حرف تازه­ای برای گفتن داشته باشم چون هر فردی برای کسب مهارت هنری شیوه­ی خاص خود را دارد در  غیر این­صورت نمی­تواند در هنر دوام داشته باشد. این شیوه­ی آموزش را در کارگاه­های خود اعمال خواهم کرد. بگذارید مثالی بزنم: در گذشته روش آموزش شنا این­گونه بود که چندین جلسه در خارج استخر حرکات دست و پا آموزش داده می­شد اما امروز از همان جلسه­ی اول آدم باید درون استخر آب برود و برای رهایی از غرق شدن و نجات جان خویش آن­قدر دست و پا بزند تا روش درست را کشف کند و بیاموزد. گرچه غریق نجات­هایی هستند که مانع غرق شدن او خواهند شد اما در خاتمه راه نجات با خود اوست. عصر ما، عصر فردیت، یکی از اصول عمده­ی مدرنیته است. حال چه آن­ را باور کنیم چه نه! البته منظور من فرد در یک جامعه­ی پرجمعیت است نه در انزوا! ارزش فرد یعنی واحدهای سازنده­ی یک جامعه که در قرن اخیر شناخته شده است و در جوامع تجددخواه کم­و­بیش به چشم می­خورد.

و اما تجربه­ی تئاتر، سینما، تلویزیون و رادیو...

حدود پنج سال پیش سه تئاتر نوشتم و کارگردانی کردم. نمایش­هایی چون «رستوران»، «نوزاد»، «لازاروس» سه اثرم بود اما کاری که بسیار دوست داشتم و برایم ارزش بسیاری دارد نمایش «پیروزی شیکاگو» به کارگردانی داوود رشیدی بود که در آن نقشی داشتم.

در بخش سینما فیلمی که به خاطر دارم فیلم «مکس» بود. فیلمی پاپیولار که حتی در خارج کشور نیز علاقمندانی داشت. «عشق فیلم» به کارگردانی ابراهیم وحید­زاده از دیگر کارهای سینمایی­ام است. نقشی که در این فیلم داشتم شخصیتی با لهجه­ی آذری بود. پاسخگوی استفاده از آن لهجه شدم! همشهریانم می­گفتند که مبادا به پرسوناژ، لهجه­ی خاصی بدهی و یا اهانت به قومیت خاصی داشته باشی! چنین تصوری نداشتم. شخصیت فیلم ایجاب می­کرد که چنین لهجه­ای داشته باشد. بسیاری از اصفهانی­ها، لرها و شیرازی­ها لهجه­ی فارسی تهرانی را صحبت می­کنند و اصلاً هم خنده­دار نیست ولی خب با کمال تأسف در برخی از سریال­ها و حتی نمایش­ها لهجه مورد تمسخر قرار می­گیرد.

در تلویزیون خیلی فعال بودم. با مهدی فخیم­زاده یک کار مذهبی انجام دادم که حدود پنج سال طول کشید سریال «کاکتوس» در زمان خود علاقمندان بسیاری داشت گرچه بازی در آن با توجه به شرایط خاص، راه رفتن روی بند بود!

در تلویزیون سمت­های بسیاری داشتم. زمانی در بخش اداری و بعدها تهیه­کننده­ی برنامه­های هنری و تئاتر بودم. جشن هنر به تهیه­کنندگی من بود. با اشخاصی چون صادق بهرامی، بهروز به­نژاد و شمسی فضل­اللهی کار می­کردم. در شیراز با خشت وگل و گچ دکور ساختیم و برنامه­مان را اجرا کردیم.  

 بگذارید از خاطراتم در رادیو بگویم...

به مدت ده سال در این واحد کار کردم. از دوستان همراه من روزنامه­نگار پیشکسوت «حمید دهقان» بود که اکنون نیز در این جمع حضور دارد. سال­های رادیو را با او گذراندم و گاهی با هم به زیارت کوچه­باغ­های خاطرات می­رفتیم. میدان ارگ، بازار، گلوبندک و میدان اعدام! گرچه اسامی وحشتناکی است و حس می­کنم اسم این­­ها باید اسامی گلی چون نیلوفر بود.

با ­زنده­یاد رامین فرزاد هم­دانشکده­ای بودیم. من زبان انگلیسی می­خواندم و او علوم­اجتماعی. صدای بی­نظیری داشت. در سال 1333 وارد رادیو شدیم. در آن­زمان بازیگران پیشکوت تئاتر در رادیو فعالیت داشتند که نمایشنامه­های مشهور دنیا را با لحنی بسیار فخیم اما تصنعی اجرا می­کردند. گرچه بسیاری از مردم این اجرای اغراق­آمیز را دوست داشتند اما تأثیری که باید بر مخاطب داشته باشد را نداشت. تأثیر هنر حاصل صداقت است. وقتی با رامین فرزاد وارد رادیو شدیم، تصمیم گرفتیم این فضا را بشکنیم. سئوالمان این بود که چرا بی­جهت این سیلاب­ها را می­کشید؟! یا برای­چه بر کلمات تأکید می­گذارید؟! چرا خودآگاه هستید؟! که خودآگاهی یکی از دشمنان بزرگ یک مجری و هنرمند و گوینده است. اینکه بگوید:"چقدر صدایم زیباست! ظاهر خوبی دارم!" هنرمندانی که امتیازات خود را می­بینند و نسبت به آن آگاهی دارند دچار اجرایی تصنعی در کار خود خواهند بود. در اینجاست که تمام راه­هایی ارتباط با مخاطب مسدود می­شود. برای مقابله با این شیوه­ی اجرا با «ایرج گرگین» تئاتری را راه­انداختیم. در این راه مترجمانی چون «رضا سید­حسینی»، «عبدالله توکلی»، «تورج فرازمند» و «محمدقاضی» را در کنار خود داشتیم. «فهمیه راستکار» از بانوانی بودند که در آن زمان در گروه ما حضور داشتند.

 

چندین قدم دورتر می روم. شروع تئاتر با اسکویی­ها...

کار تئاتر را با اسکویی­ها آغاز کردم. گرچه قبل از آن تجربیات اندکی داشتم اما وقتی اسکویی­ها تئاتر «آناهیتا» را راه­اندازی کردند، من نیز از اعضای اصلی این گروه شدم.

 

باز هم  چندین قدم تا ششم ابتدایی عقب تر می روم...

از شانس­های بزرگ بنده در دوره­ی ششم ابتدایی، «هژیر داریوش» همکلاس دوران مدرسه­ام بود. با هم انجمن نمایش تشکیل داده بودیم و یک روزنامه­ی هفتگی طراحی کردیم. شاید قلم من در نوشتن این کتاب­ها و دست­نوشته­ها مدیون روزنامه­دیواری دوران کودکی­ام باشد.

 

سرآخر زادگاهم است و تولدم...

من متولد سال 1316 ه.ش در اردبیل هستم. جد هفتم من، استاد کاشیکار مشهور اصفهانی بود که به دستور شاه عباس برای مرمت بقعه­ی شیخ­صفی­الدین­اردبیلی به این شهر فرستاده شد و همانجا ازدواج کرد و ماندگار شد. اردبیل را دوست دارم گرچه شاید تنها پنج سالی ساکن این شهر بودم. با خانواده به تهران آمدیم و در محلی نزدیک امامزاده­ یحیی زندگی کردیم. این تمام آنچه بود که از امروز تا گذشته به یاد داشتم..."

 

سپس سیروس ابراهیم­زاده قسمتی از کتاب « پشت چراغ قرمز» را برای دوستدارانش خواند:

" •        خیابان دولت، چهارراهِ دلبخواهِ سابق. چراغ چشمک می­زند ولی ترافیک بی­حرکت به زمین چسبیده! این یکی بدتر است... چراغِ قرمز به هر حل امیدواریِ لرزانی برای راننده باقی می­گذارد. بدین معنی که هر قرمز سرانجام سبز خواهد شد. البته چه بسا به عمر ما قد ندهد، اما آیندگان میوه­ی عبور سبز را عمراً خواهند چید... انشاالله!

ترمز دستی را تا ته بالا می­کشم. به نظر نمی­آید راه به این زودی­ها باز می­شود. روبه­رو، تا چشم کار می­کند «ماشین» است و گرد و غبار... در پانورامای خیابان نظر می­چرخانم. رفت و آمد مردمِ شتابزده در جریان است؛ اخم کرده و درخود. دختر و پسر جوانی که آرام و متبسم، دست در دست می­گذرند، دیدنی­ترین منظرِ صحنه­ی پیش رو است و در خاطرِ پیرِ بیننده نقش می­بندد. یادِ یارانِ گذشته و درگذشته می­کنم. آواز دلاویز زنده­یاد «محمد نوری» با ساز و آهنگ فراموش نشدنی «محمد سریر» که عمرش دراز باد از جایی نامعلوم به گوش می­رسد... روحت شاد «حسین منزویِ» خفته در جاودانگی! چه تغزّل بی­غشی در ترانه­ات موج می­زند:

«نمی­شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

نمی­شه این قافله مارو تو خواب جا بذاره...!»

•          به روزگار پدران ما وصلتِ زن و مرد «ازدواج و عشق» بود... جای این­که «عشق و ازدواج» باشد! بدین معنی: معمولاً پدر-مادرها بی آنکه دختر و پسر با هم آشنا شوند و در بسیاری موارد، پیش از اینکه پسر (دستِ کم)  امکان یک نگاهِ دزدکی به گوشه­ی ابروی دختر داشته باشد، اقدام به امرِ «ازدواجِ» فرزندان می­کردند و مراسمِ خواستگاری و عقد و عروسی را تصمیم می­گرفتند... و اولین دیدارِ طرفین در شب گشایش حجله خانه­ی معروف انجام می­پذیرفت... و بعد، «عشق» به سراغ­شان می­آمد یا از بختِ بد هرگز نمی­آمد.

گاهی اما، با همه­ی سخت­گیری­ها، آفریدگارِ توانایِ کل طبیعت، کار خود را می­کرد و دختر و پسری دل و دین به یکدیگر می­باختند و بی­خبر از والدین معارض خویش دستِ یکدیگر را می­گرفتند و فرار می­کردند و سرانجام به خانه­ی مثلاًیک روحانیِ شریفِ دل­آگاهِ مهربان پناه می­بردند و عقد می­شدند و همان­جا بست می­نشستند تا میزبان عارف متجدد، پدران و مادران سنگدل را به راه خیرِ خدایی هدایت کند و دلدادگان جوان را به جامعه برگرداند... و البته برخی اوقات، زوجِ عاشق سال­ها موردِ بی­مهری خشکه مقدسان قرار می­گرفتند ولی دل از هم بر نمی­کندند.

«دلم از اون دلای قدیمه، از اون دلاس

که می­خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره!»

•          ما چشم به جهان گشودیم که همه چیز در حال نو شدن بود... و عاشق بودیم، عاشق هرآنچه رونده است... هر آن­که هم­چون رود می­دود و شتابزده می­رود تا به دریا بپیوندد. در این کار سرازپا نمی­شناختیم. می­خواستیم به هر قیمتی پیله­هایمان را بترکانیم. پروای ویران شدن و از خود تهی گشتن و گور به گور شدن را نداشتیم. این حال و روز به دلیل تنگیِ بیش از حد زندانِ پیله­ها بود یا تحتِ تاثیرِ تبلیغات دنیای متجدد مستکبرِ تسلط طلب، نمی دانستیم... در آن زمان تحلیل­ها و تأویل­ها و گفتمان­ها و بخواب و بیدارباش­ها-مثل امروز- فَت و فراوان و در دسترس نبود و خیلِ جمعیت دکترهای فلسفه، تاریخ، جغرافیا، پدیدارشناسی و غیره مانند عصر کنونی روزافزون نمی­شد تا یادمان بدهند که از تمدن غرب مغز همچون فندق و بادام آن را که حب اندیشه­های نوین است و البته بخشی که کانّ­هو و هم­آهنگ با سنت­های خودمان باشد- از آنان بگیریم و پوسته­ی پوشالی فکل و کراوات و عور­و­ادای فرنگی­مأبی را دور بریزیم... به ما نگفته بودند وقتی «سیر حکمت در اروپا» می­خوانیم و «مکتب­های ادبی» را سطر به سطر از بر می­داریم، یا از چراغ برق و اتومبیل و اختراعات و اکتشافاتِ گوناگون فنی پزشکی و غیره بهره می­جوییم نباید در برابر فرهنگِ همراهِ فراهم­کنندگان آن تسهیلات تسلیم شویم و بالمآل از آنچه خود داشته­ایم و نمی­دانستیم، غافل گردیم و شیوه­ی زندگی در دنیای جدید را از بیگانه تمنا کنیم. البته دولت­های وقتِ چهل- پنجاه سال پیش هم، نه تنها دست ما را در آلامُد کردنِ خودمان و بهره­گیری و تقلید از فرنگیان باز گذاشته بودند، بلکه خود از مبلغان و کارگزارانِ سُلطه­ی آن فرهنگ به شمار می­آمدند، الا این که اجازه نمی­داند از مفهوم «آزادی» کاربردی که رازِ آشکارِ هر نوع پیشرفت و توسعه و مدنیت است آگاه شویم. شلیته و شلوارِ شش هزار سالِ پیش را می­توانستیم (و گاهی مجبورمان می­کردند!) از پا درآورده جین و تی­شرت بپوشیم ولی آموزه­های انقلاب کبیر فرانسه و امثالهم و افکارِ رهایی­بخشِ تراوش کرده از آن­ها را- که به مرور جهان را دگرگون ساخت و انسان را به عصر تعالی و ترقیِ به تشدید رسانید- بی­رجمانه از ما دریغ می­داشتند.

ما عاشق بودیم... و برخی از جاعلانِ کلماتِ قصار گفته­اند:

«عشق چشم عقل را کور می کند و دیده­ی دل را می­گشاید...»

و ما زمانی که عاشق بودیم – برخلاف امروز خوبی­های بسیار کرده­ایم.

«بی­تو دنیا نمی­ارزه، تو با من باش و بذار

همه­ی دنیا ماروهمیشه تنها بذاره!»

در ادامه­ی جلسه «دکتر محمد سریر» که در میان جمع حضور داشت به توضیح بخشی از ادبیات فاخر دوران گذشته پرداخت و سئوال خود را این گونه مطرح کرد:

"قسمتی از سخنان شما مربوط به نمایش­نامه­ها­ی دوره­ی قبل بود. شاید ادبیات آن­ها کمی از ادبیات امروز دور است اما جذابیت­هایی داشته و در عین حال بسیار آموزنده است. همانند همان قطعه­ای که اشاره فرمودید. موسیقی آن را در در اواخر دهه­ی چهل ساختم. البته این شعر شکسته­ای بود و شاید تفاخر اشعار و ادبیات آن زمان را نداشت اما دارای مطلبی جهانی و مفهوم عمیقی بود. چرا که وقتی امروز به سینما، تئاتر و ترانه و شعر بازمی گردیم یک نوع زبان بسیار سخیف وارد ادبیات ما شده­است. این زبان در خانواده و اجتماع نیز رایج می­شود و تمام نظام رفتاری و ادبی را برهم می­زند. پرچم فرهنگ ایرانی بر پایه­ی ادبیات است. پس باید آن را حفظ کرد. در هیچ کشوری اینگونه نیست. در ایران حتی در میان مردم عوام هر یک شعری از حفظ هستند اما در هیچ کجای دنیا شاید به این شکل شاهد این موضوع نباشیم پس نباید این ادبیات را تخریب کرد. ما نمی گوئیم که به سبک گذشته بازگردیم ولی باید این پیوند و ریشه را نگاه داشت. آیا اینگونه نیست؟"

سیروس ابراهیم زاده در پاسخ به این نقد گفت:" هر تغییر و اتفاقی و تحولی در جامعه آسیب­هایی دارد و بررسی­های آسیب­شناسی صورت می­گیرد. در همه­ی جهان این اتفاق افتاده­است. زبان انگلیسی زبانی است که در طی این سال­ها دچار تغییرات بسیاری است به­طوریکه حتی آثار امروز با نمونهِ ده سال پیش آن بسیار متفاوت است. زبان ما جهانی نیست. چرا امروز به جای«سلام» باید بگوییم:"درود!" شاید واژه­ی سلام از عربی وارد زبان فارسی شده اما در این زبان حل شده و جزو آن محسوب می گردد. یا لغت سرویس در زبان فارسی کاربردهای فارسی به خود گرفته­است. ما این زبان را از زبان مردم گرفته­ایم و مشتقاتی را یافته­ایم و از آن شعر گفتیم و واژگانی را تغییر دادیم. یکی از اساتید این کار «احمد شاملو» است که شعر را به دقیقه­ی اکنون می­آورد. تمامی پیامک­ها و این اصطلاحات جدید زبان جوان­های ما متعلق به عصر امروز است و باید حفظ شود. حتی بهرام بیضائی نیز در این مورد نمایشنامه­ای نوشته است."

علی دهباشی در ادامه­ی توضیحات سیروس ابراهیم­زاده گفت:" گمان می­کنم نگرانی دکتر سریر این بود که آنچه به عنوان ادبیات در زمینه­های مختلف اتفاق می­افتد با ریشه­های زبان ارتباطی ندارد. این موضوع درست است که در جهان تحولی بوجود آمده­است و اگر بخواهند به عنوان نمونه شکسپیر را در مدارس تدریس کنند باید به زبان ساده­تر نوشته شود تا بچه­ها متوجه شوند اما عده­ای در مورد زبان فارسی این نظر را دارند که می­توانند با وجود گذشت قرن­ها هنوز رودکی و حافظ و سعدی را بفهمند و به نوعی آن را نشانه­ی قدرت زبان می­دانند. اینکه شما می­فرمائید درست است اما وظیفه­ی شخصیت­هایی چون شماست که ارتباط جوانان امروز با سرچشمه­ی زبان فارسی را حفظ کنید. اگر شاعران مدرن امروز، حافظ و خیام و ... را نشناسند آن چیزی که می­سرایند به محض اینکه جوهرش خشک شود عمر شعرش به پایان خواهد رسید. چرا؟! چون دارای واژگانی نیست که بتواند مفهومی را با قدرت بیان کند. این دلیل بر این نیست که به­شیوه­ی کلاسیک بنویسد باید ابتدا با سرچشمه­های زبان فارسی آشنا باشد و بعد در مدرنترین شکل آن را ارائه دهد. علت تسلط اشخاصی چون شاملو همین بوده­است. تربیت غلطی که در جامعه­ی امروز رواج دارد این است که می­گویند:"سعدی و خیام کهنه هستند." گرچه سعدی بسیار مدرن است و نصایح او در همین دوران هم کاربرد دارد. باید اشاره کنم که در هیچ زبان و هیچ جای دنیا حتی اگر به رُم بروید و سراغ کتاب کمدی الهی را از کتابفروشی بگیرید در یافتن کتاب موفق نخواهید شد. فقط در ایران است که کتاب­های چون حافظ و سعدی و مولانا و شاهنامه و ... پس از هفتصد سال هنوز تجدید چاپ می­شود و هنوز جزو پرفروشترین کتاب­هاست. به جز سال 1324 که به علت سیاست­های حزب توده و چپ­گراها چاپ سعدی ممنوع شد ولی بعد آن سال­ها دوباره به چاپ رسید و همچنان مورد استقبال است. چرا که سعدی امروز هم مدرن است و خوب می­گوید که در این دنیای پر از تناقض چگونه گلیم خود را از آب  بیرون بکشید!"

سیروس ابراهیم زاده در ادامه­ی این موضوع بیان داشت:" جوانان امروز با نسل­های گذشته بسیار متفاوت هستند. ما حرف پدران و مادران خود را می­فهمیدیم ولی آن­ها سخنان ما را درک نمی­کنند پس چگونه سعدی را بفهمند؟! من سخنان شما را قبول دارم. سعدی به عقیده­ی بنده بسیار با ارزش است اما نمی توان گفت که برای جوان امروز مدرن باشد. برخی چیزها متعلق به موزه است و ما باید با آن آشنا باشیم و ریشه­های خود و اجدادمان را بدانیم. اما هیچ گاه شما لیوانی که در موزه از اجداد شما باقی مانده­است را استفاده نخواهید کرد."

در خاتمه سیروس ابراهیم زاده در پاسخ سئوال یکی از علاقه­مندان در مورد تئاتر اسکویی و حمید سمندریان گفت:"ما همچون اروپا میراث تئاتر نداریم و ادبیات تئاتر به ­آن گونه که باید در ادبیات ما وجود ندارد. بهترین تئاترهای ما همیشه ترجمه­هایی بوده که به اجرا درآمده است. تئاتر یکی از ارکان مهم دنیای مدرن است و یکی از ارزش­های حمید سمندریان این است که ادامه­ی مدرنیته در تئاتر را بخوبی انجام دادند. در مورد اسکویی­ها باید بگویم که «مهین اسکویی» هنرمند و از اساتید ارزشمند تئاتر علمی و خردمندانه  است که در واقع، واقع­گرایی­های دولت شوروی بر حرکات و آثار او تأثیرگذاربود."

درپایان جلسه سیروس ابراهیم­زاده با دوستداران خود که هر یک کتاب «یک خواهش کوچک» (آخرین اثر وی را در دست داشتند) سخن گفت. در قسمتی از این کتاب آمده است:

"ناظم­الاطبا مؤلف فرهنگ نفیسی «قلم­اندازی» را غفلت و سهو و اهمال در تحریر می داند. ولی مخبرالسلطنه هدایت از دیگر دولتمردان و نویسندگان اواخر عهد قاجار می نویسد:

«قلم اندازی از شئونات شهامت است!»

راقم این سطور بیش از هر چیز امیدوار است این کوتاه­نویسی­های از همه رنگ، لبان کم و بیش فروبسته­ی برخی از شمایان را به شکرخندی مشکوک وادارسازد..."

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ثبت نظر

استان مازندران

عضو تیم رباتیک گرگان در دریای محمودآّباد غرق شد

۲۴ مرداد ۱۳۹۴
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۱ دقیقه
عضو تیم رباتیک گرگان در دریای محمودآّباد غرق شد