close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)

۲ آذر ۱۳۹۴
رنگین‌کمانی
خواندن در ۶ دقیقه
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)
النگوهات نشکنه (قسمت چهارم و آخر)

آنا روژینا

من «آنا» هستم؛ یک دختر ترنس‌سکشوال ایرانی. در سنندج متولد شده ام و ۲۹ سال از به دنیا آمدنم می‌گذرد. گوشه ای از زندگی خودم را این جا می‌نویسم به امید این که با خواندنش، برخورد مردم با ترنس‌ها بهتر شود.

قسمت اول، دوم و سوم این نوشته پیش‌تر منتشر شده‌ است.

 

قرار بود بالاخره بعد از۲۹ سال انتظار، «آنا» به دنیا بیاید. هیجانم قابل وصف نبود. فقط چند ماه انتظار با رهایی فاصله داشتم. نباید وقت را از دست می‌دادم. تک تک ثانیه‌ها برایم ارزشمند و حیاتی بودند. به همین دلیل هم به شدت پی گیر مجوز تطبیق جنسیت شدم؛ از پزشک قانونی تا دادگاه خانواده؛ از آن جا به مطب و از مطب به پزشک قانونی.

بعد از یک ماه دوندگی، بالاخره برای سه ماه بعد نوبت کمیسیون پزشکی قانونی دادند. برنامه‌هایم را تنظیم کردم؛ اول مجوز، بعد پس دادن خانه و رفتن به خانه یکی از دوستانم و سپس تعیین وقت عمل اصلی‌ در تایلند با دکتر «سارن». بعد هم عمل لاغری و تخلیه چربی‌های شکم و پهلو و تزریق مجدد چربی ها به سینه و باسن، عمل دماغ و سپس تایلند برای عمل اصلی. همین که به ایران بازگردم، خانه‌ای اجاره کنم و آغاز هورمون درمانی. بعد از همه این‌ها، زندگی...

روزی چند بار این برنامه را از اول تا آخر دوره می‌کردم و بعد لبخند می‌زدم. اما امان از بازی‌های مسخره زندگی که همه چیز را به هم ریخت .

عصر روز سه شنبه بود که تلفنم زنگ خورد. خواهرم بود که با گریه تکرار می‌کرد: « برو، فقط برو.»
بالاخره میان هق‌هق گریه و جمله‌های ناتمامش متوجه شدم یکی از آشنایان مرا در پوشش زنانه‌ام در تهران دیده و عکس‌هایی از من را به پدرم نشان داده است. خواهرم را زیر کتک گرفته‌اند تا آدرس خانه‌ام را پیدا کنند. در راه بودند. می‌آمدند که مرا بکشند!

می‌دانستم باید ایران را ترک کنم. آن ها را می‌شناختم؛ تا خونم را نمی‌ریختند، آرام نمی‌گرفتند. این را هم می‌دانستم که حتی اگر همه چیز به خوبی پیش برود، باز هم زندگی به عنوان یک ترنس در ایران سختی های خودش را دارد.  فقط کافی است یک نفر در جایی مثل محل کار یا محله و یا هر جای دیگری بفهمد ترنس بوده‌ای.

فقط کمی لباس و لوازم آرایش برداشتم و رفتم هتل. بعد هم با اولین پرواز به ترکیه سفر کردم و پناه‌جو شدم. در عرض چند روز، تمام آن برنامه‌هایی که تکرارشان می‌کردم، باد هوا شده بودند. متوجه زمان و مکان نبودم. گویا در یک شوک بزرگ بودم و آرزوی ۲۲ ساله‌ام را که تا چند روز قبل این‌قدر به من نزدیک شده بود، از دست رفته می‌دیدم.

به «اسام» رفتم؛ انجمن حمایت از پناه‌جویان و مهاجران. به من گفتند در «دنیزلی» مرکز حمایتی برای ترنس‌ها وجود دارد و این موجب شد کمی خوشحال باشم. فکر می‌کردم هنوز نباخته‌ام و هنوز هم امیدی وجود دارد؛ رویایم را آن قدرها هم از دست رفته نمی دیدم.

وقتی رفتم دنیزلی و سراغ آن مرکز را از پلیس گرفتم، گفتند برای اولین بار است که چنین چیزی می‌شنوند! ویران شدم.

دقیقاً یک روز بعد از ورودم به این شهر، برایم روشن شد که این جا هم آرامشی در کار نیست. یک فرد هم‌جنس‌گراستیز مست می‌خواست به زور وارد خانه من و دو هم‌خانه لزبین‌ام شود. وقتی به پلیس زنگ زدیم، آمدند و او را بردند اما نگذاشتند شکایتی تنظیم کنیم. گفتند کلی هزینه مالی خواهد داشت و هر روز هم باید به دادگاه برویم و برگردیم.

چند روز بعد فهمیدم این جا نه به من به عنوان ترنس کاری می‌دهند و نه حتی خانه‌ای. به همین دلایل، به اضافه فوبیا و ترس و ستیز علیه جامعه «ال‌جی‌بی‌تی»، مجبور شدم به قالب زندگی پسرانه‌ام بازگردم.

خیلی سخت بود، خیلی سخت...  روزهای ناامیدی پشت سرهم تاریک‌تر می‌شدند و پولی که با خودم آورده بودم، به سرعت هزینه می‌شد. خواستم این جا با دانشی که از کامپیوتر و زبان دارم، آنلاین کار کنم ولی نتوانستم حساب بانکی باز کنم و این گزینه هم حذف شد. بالاخره مجبور شدم کامپیوترم را هم بفروشم و ماه بعد از آن، گوشی موبایلم را.

***

حالا سه ماه از آمدنم به ترکیه می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، دوبار به فکر خودکشی افتادم. هر بار با صحبت با دوستانم، منصرف و کمی امیدوار شدم. حالا این جا اگر شانس بیاورم، با تدریس زبان و کامپیوتر و تعمیر آن،‌ روزگارم را می گذرانم.

می‌دانم این جا ترکیه است و زندگی سخت است. اگر خیلی خوش‌شانس باشم، هفته‌ای دو، سه مشتری پیدا می‌کنم اما این کفاف خرج و مخارج من را نمی‌دهد. در طول سه ماه و نیمی که این جا بودم، دو ماه را در خانه دوستانم گذراندم و یک ماه با پنج نفر دیگر هم‌خانه بودم. یک بار هم تلاش کردم خانه بگیرم اما چون توان پرداخت اجاره خانه را نداشتم، خانه‌ام را پس دادم. امیدوارم بالاخره راهی پیدا بشود که بتوانم برای این مدت دو، سه سال دوران اقامت در ترکیه، جایی از خودم داشته باشم تا وقتی بالاخره وارد کشور سوم شدم، فرآیند تغییر جنسیت را از سر بگیرم. با یک حساب سرانگشتی و تقریبی، پنج تا شش سال دیگر باید صبر کنم.

سعی کردم از سازمان‌های مختلف حامی حقوق رنگین‌کمانی‌ها و یا از سازمان ملل کمک بگیرم اما کسی جواب گو نبود و نیست. در شهری زندگی می‌کنم که محل زندگی کُرد‌ها و اشخاصی از طریقت خاندان من است، اما مأمور اسام در پاسخ به این که گفتم احساس امنیت نمی‌کنم، خیلی ساده گفت همه جای دنیا همین است! شاید راست می‌گوید اما من نمی‌خواهم دست از امید بکشم.

تمام تلاش‌هایی که در ایران با هورمون‌درمانی و لیزردرمانی کرده بودم، به هدر رفته و همه چیز به حالت قبل برگشته است. لباس زنانه پوشیدن برای آنا دیگر یک رویا شده و عمل‌های جراحی یک خیال دست‌نیافتنی. هر روز صورتم را اصلاح می‌کنم تا وقتی توی آینه نگاه می‌کنم، کم‌تر عذاب بکشم. بعد یک نقاب بزرگ روی صورت و بدنم می‌زنم، خودم را به نفهمی می‌زنم و از خانه می‌زنم بیرون تا شاید بتوانم یک قدم به آرزویم نزدیک شوم.

وقتی در این وبلاگ شروع به نوشتن کردم، می‌دانستم باید برای تبعات سنگینی آماده باشم اما نه این قدر. دیروز برای تعمیر لپ‌تاپ یکی از پناه‌جویان ایرانی به خانه‌شان رفتم. بعد از تمام شدن کارم، به من گفت همسایه‌شان هم گویا نیاز به کلاس کامپیوتر دارد و او را صدا کرد.

خانم همسایه خیلی با علاقه گفت وگو را شروع کرد اما میان توضیحاتم درباره مطالب و روش تدریسم، بی‌هوا پرسید: «شما ال‌جی‌بی‌تی هستید؟»
شوکه شدم ولی با خونسردی گفتم بله، مشکلی هست؟ در سکوت کمی با دقت نگاهم کرد و گفت: «اوه اوه من تو رو می‌شناسم، تو آنا روژینا هستی. من داستانت را خونده‌ام.»
و بعد با صدای بلند گفت: «این ترنسه! نه، نه، من نمی‌خوام این جور معلمی!»
بعد هم دوان دوان به خانه‌اش برگشت. این رفتار خیلی من را شوکه کرد. دوستانم راست می‌گفتند که ما هنوز توی همان زندان ایران هستیم.‌

غیر از این رفتار، پیغام‌های زیادی هم از دوست و آشنا و غریبه گرفته ام. در میان پیام‌های دوستی و دل‌گرمی، پیام‌هایی هم سراسر فحش بود و تحقیر. حتی پیغامی دریافت کردم مبنی بر این که من اشتباه می‌کنم و توسط یک روح خبیث تسخیر شده‌ام و با کمک «عرفان حلقه» درمان خواهم شد!

حالا دیگر تصویر دقیقی از آینده‌ام ندارم و نمی‌دانم زندگی باز چه طور می‌خواهد مرا بازی دهد. آن چه می دانم، این است که من آنا هستم و ۲۹ سال پیش به دنیا آمدم. از ۷ سالگی فهمیدم بدنم با آن چه که هستم تطابق ندارد و ۲۲ سال برای خودم بودن تلاش کردم. تنها تعصبات و جهل و نادانی خانواده و جامعه‌ام من را مجبور به تحمل سختی‌ها و ترک ایران کرد تا زنده بمانم.

 

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

ساختمان های رها شده در اروپا

۲ آذر ۱۳۹۴
ساختمان های رها شده در اروپا