close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

نامه‌ای به سانسورچی؛ چرا به پستان‌های زنان توی عکس خیره می‌شدی

۶ مرداد ۱۳۹۵
ادبیات و شما
خواندن در ۶ دقیقه
نامه‌ای به سانسورچی؛ چرا به پستان‌های زنان توی عکس خیره می‌شدی

محمد‌ تنگستانی
ممیزی و سانسور کتاب چه در دروان پادشاهی پهلوی و چه در حکومت جمهوری اسلامی، یکی از مشکلات اساسی نویسندگان بوده است. در پروژه «نامه‌ای به سانسورچی»، «ایرانوایر» از شاعران و نویسندگان خواسته ‌است خطاب به فرد یا افرادی که آثارشان را ممیزی و سانسور می‌کنند، نامه‌ای بنویسند. هدف از نگارش این نامه، تعامل و گفت‌وگو بین قاتل و مقتول نیست. هدف، انتشار حرف‌هایی ا‌ست که هرگز نویسندگان موفق نشده‌اند خطاب  به این افراد ناشناس اما تاثیر‌گذار در صنعت چاپ و نشر بزنند؛ افرادی که به نوعی می‌توان آن ها را نویسنده دوم و نهایی هر اثر منتشر شده نامید. امیدواریم که این نامه‌ها توسط سانسورچی های گمنام خوانده شوند بدون این که امیدی برای تغییر روند فکری‌ آن ها داشته باشیم.
در این پروژه از تمبر پستی «محمود دولت‌آبادی» برای پاکت ارسالی این نامه‌ها استفاده شده است. استفاده از این تمبر به معنی توهین، افترا و یا قرار دادن این نویسنده نامدار ایرانی هم سو با اداره ممیزی کتاب نیست. هدف استفاده از این تمبر، اعتراض  به عدم صدور مجوز انتشار برای کتاب «زوال کلنل» این نویسنده است؛ نویسنده‌ای که آن را «آقای رمان» می‌نامند اما اجازه انتشار کتابش را نمی‌دهند.
دهمین نامه از این مجموعه را «نعیمه دوستدار»، شاعر و روزنامه‌نگار سی‌وهشت سالۀ زاده تهران نوشته است. نعیمه  در حال حاضر ساکن سوئد است و دبیر بخش زنان در رادیو زمانه، تا کنون چندین کتاب‌ از این نویسنده عضو ایکورن به زبان فارسی، انگلیسی و سوئدی منتشر شده است. مجموعه شعر «بغضم‌ را بغل کن» آخرین اثر این شاعر و روزنامه‌نگار را چند ماه پیش انتشارات اچ‌اند‌اس مدیا منتشر کرده است. «ایران‌وایر»هم اکنون نامه‌های متعددی از نویسندگان آماده انتشار دارد که به‌تدریج منتشر می‌شوند. ولی شاید شما هم بخواهید خطاب به این افراد نامه‌ای بنویسید و در این پروژه مشارکت کنید. برای دانستن اطلاعات بیش‌تر به ما ایمیل بزنید : [email protected]

 

سلام سانسورچی عزیزم
برای هر روزنامه‌نگاری که در مطبوعات چاپی کار کرده باشد، شب‌های خروجی شب‌های هیجان آنگیز و خاصی است. شب‌هایی که در آنها باید تا صبح بیدار ماند و نشریه را به چاپخانه رساند. ساعت‌ها و دقایق مانده به خروجی گرفتن، هیجان انگیزند، آخرین تغییرات و دم‌آخری‌ترین تحولات اتفاق می‌افتند با چاشنی گپ و گفت و خنده و چایی‌های جوشیده و تلخ. اما جز آن پیتزاهای دست‌جمعی و ساندویچ‌های سس‌دار، چیز دیگری هم هست. حضور چکمه پوش سانسورچی که تا بن دندان مسلح آمده تا از مرزهای اخلاق و عفاف و تاریخ و سیاست، آنطوری که فرماندهانش دستور داده‌اند، پاسداری کند.
شما سانسورچی‌های موسسه همشهری، جایی که من سال‌ها به عنوان‌های مختلف آنجا کار کردم، این مسوولیت را خیلی خوب انجام می‌دادید. قلمرو اختصاصی شما، یک طبقه خاص مخصوص از ما بهتران بود. جایی که شما جناب سانسورچی‌های، با سربازانتان از افقی بالاتر به ما شهروندان عادی خطاکار نگاه می‌کردید. نگاهتان «پاک و خطاپوش» نبود؛ در نظرتان ما هر لحظه مرزها را می‌شکستیم و شایسته مجازات بودیم. مجازات‌مان ضربدرهای بزرگی بود که روی صفحات می‌کشیدید؛ خط‌هایی ابلهانه و بی‌معنی؛ انگار که کاغذ دست کودکی بازیگوش افتاده که از خط و زبان چیزی نمی‌فهمد.
راستش نگاه کردن به شما برایم عبرت‌انگیز و درس‌آموز هم بود. انگار دارم به فصلی از تاریخ نگاه می‌کنم که به زودی روایت خواهد شد؛ به دورانی که ماموران وظیفه شناس سانسور تمام آن‌چه را که ممنوع بود از چشم مردم حذف می‌کردند؛ ماموران عقاب چشمی که هیچ خط و انحنایی به نظرشان تحریک کننده نبود: کسانی که با دقت به پستان‌های زنان توی عکس خیره می‌شدند و بالای سر طراح صفحه می‌ایستادند تا خطوط به دردنخور بدن زن را محو کنند. ناظران تیزبینی که می‌توانستند ایراد فرم لباس‌ها را تشخیص دهند و جوری طراحی‌شان کنند که خواننده در خلوت خانه تصور ناصوابی نکند. نگران تحریک شدن و تحریک کردن بودید، انگار جهان ابژه‌ای جنسی است و شما را آفریده‌اند که از حجم شهوت جاری در آن کم کنید.
 کسی قدر شما را نمی‌دانست: هر لحظه کودتایی در انجام بود که شما نافرجامش می‌کردید. موفق می‌شدید هر لحظه یک راهپیمایی اعتراضی را سرکوب کنید. منافقان و معاندان و مخالفان، هر ثانیه به دست شما به جوخه اعدام سپرده می‌شدند. شما هرگز نگذاشتید چیزی از زیر پوست شهر به بیرون درز کند. قهرمانان وطن تنها شهیدان بودند، کسی نام خاوران را نمی‌توانست بشنود. حتی نگذاشتید کسی بفهمد که مردم در شهری که شهردار شما رییسش است، در خیابان آشغال می‌ریزند. گفتید صورت شهردار با این لکه‌ها زشت می‌شود. شما پاسدار زیبایی‌های مصنوعی ارباب‌تان بودید، رتوش‌کاران عکس‌های آتلیه حکومتی که شما را با حقوق مکفی استخدام کرده بود.
من شاهد لحظات سرنوشت سازی بودم: آنگاه که شما پشت پرده‌ آدم‌ها را بیرون می‌ریختید و ما را از رازها آگاه می‌کردید: اینکه چرا نباید نام نویسندگان و شاعران خاصی را به زبان قلم راند؛ اینکه هرکدام به چه مشهورند، با چه کسانی ارتباط دارند. عکس مهمانی خصوصی‌شان را هم به چشم خودتان دیده بودید و سند داشتید. می‌گفتید که چرا باید دهان را آب کشید از تلفظ شعرها و نوشته‌‌هایشان. برای شما همیشه شاملو و فروغ و دولت آبادی حرام بودند، یادآوری می‌کردید که آنها محکومند به اینکه خبری ازشان منتشر نشود.
ناظر صحنه بزرگی از تاریخ بودم؛ دشواری وظیفه‌تان را می‌دیدم که چطور باید خود را در جایگاه مخاطب بیگناهی قرار می‌دادید که ممکن بود با خواندن آن سطور ممنوعه، بنیان‌های فکری‌اش عوض شود؛ که چطور می‌توانستید پیروزمندانه تمام شراب‌های جهان را با یک حرکت به نوشیدنی تبدیل کنید، که مراقب باشید پوستی به پوست دیگر نزدیک نشود که دقت کنید بچه‌ها را حتما لک‌لک‌ها به خانه آدم‌بزرگ‌ها آورده باشند.
فلاکت بزرگی بود نیمه‌شب با دسترنج شما روبه رو شدن: صفحه بزرگی را دیدن که ضربدر بزرگ شما به آن اجازه خروج نداده است. باید نیم‌ساعته چندصفحه مصاحبه با کسی را که در لیست ممنوع شما بود، با تصویر گل و پرنده عوض می‌کردیم. باید تمام «پستان»‌های سرطانی، می‌شدند سینه، باید کاری می‌کردیم که تصویر روی جلد، زیادی بزرگ نباشد، زیادی زن نباشد، زیادی زیبا نباشد، حرف زیادی نزده باشد. 
شما از ما لج‌بازهای کوچکی ساخته بودید، وسواسی‌های ناتوانی که سعی می‌کردند مرزها را از روی خطوط محو زمانه تشخیص دهند. چالش بی‌فایده‌ای بود؛ خام‌دستانه به این فکر کردن که چطور می‌شود یک داستان را «قابل چاپ» کرد یا سر شما را کلاه گذاشت. تقلای جانکاهی بود مقابله با سلیقه برنامه‌ریزی‌شده شما که ارتباط زیادی به میزان علاقه‌ و نزدیکی‌تان به میزهای ریاست داشت و چاپلوسی و خودشیرینی‌تان شدت و ضعفش را تعیین می‌کرد.
 گاهی حتی این بازی کثیف به حقارت ختم می‌شد؛ آن روز که من فصل پایانی داستانی از «آموس اوز» را بریدم و انداحتم توی سطل کاغذهای زیر میزم در حالی که ناامیدانه فکر می‌کردم خواندن آن داستان حتی بدون فصل پایانی‌اش بهتر از نخواندنش است و نمی‌دانستم که اینجا تبدیل شده‌ام به مهره به دردنخور دستگاه کاغذخوردکنی شما. بغض بزرگی در گلویم بود، وقتی دست و پا می‌زدم برای کم کردن تعداد «مقام معظم» در متن و کاستنش به «رهبری»، برای نوشتن از نابرابری و تبعیض به زبان اشاره و هنگام چانه زدن درباره معنای واژه‌ها و تفسیر بی‌خطری از آنها به دست دادن.
برای من ملاقات هر روزه با شما یک نبرد درونی بود. ناسلامتی شما خودتان روزگاری همکار ما بودید، می گفتید حکایت روزگار است که جای‌تان پشت میز عوض شده، ما این ور و شما آن ور. اما خب، من نتوانستم هرگز این ظرفیت درونی شما را برای سانسورچی شدن نادیده بگیرم، از خودم نپرسم که چه پیشنهاد وسوسه‌انگیزی شما را به قبول این شغل واداشته، نمی‌توانستم انکار کنم که همبازی شدن در این بازی زشت حالم را به هم می زند، که هیچ ناامنی شغلی یا دلیل انسانی‌ دیگری نمی‌تواند حضور شما را آن بالا توجیه کند. 

ثبت نظر

فرهنگ

فصل ۱۵ رمان "ایران سکولار؛ سال ۱۴۲۹" / تصویب استفاده از ارتش...

۶ مرداد ۱۳۹۵
ایران وایر
خواندن در ۴ دقیقه
فصل ۱۵ رمان "ایران سکولار؛ سال ۱۴۲۹" / تصویب استفاده از ارتش به جای "بسیج" در شهرهای ایران