close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
فرهنگ

آن دو دست سبز جوان را می‌گویم

۲۵ بهمن ۱۳۹۲
الهام ملک‌پور
خواندن در ۷ دقیقه
آن دو دست سبز جوان را می‌گویم

آدم می‌تواند سال‌ها در یک شعر متوقف شود

«همین‌طوری راه افتادم، مثل بچه‌ای که در جنگل گم می‌شود. به همه‌جا رفتم و در همه‌چیز خیره شدم و همه‌چیز جلب‌ام کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه‌های جنگل، اما شعرهای این کتاب درواقع تجربه‌های من هستند و جستجوهای من برای رسیدن به چشمه.» - فروغ فرخزاد (مجله‌ی آرش، شماره‌ی هشت، تیرماه 1343)

وقتی از شاعر می‌نویسی، از هیچ‌چیز نمی‌نویسی به این دلیل که «وجود برجسته و مشخص نیست و نیستی مرز آن را تشکیل می­دهد». یک شعر در همین مرزهاست که پیدایش می‌شود و نیستی همان کیفیتی از حضور است که کلمه‌ها سعی می‌کنند از آن بگریزند، ولی در همان حال به دام آن می‌افتند، درست همان جایی که شاعر قدم‌هایش را توی جنگل می‌شمارد.

نوشتن از فروغ فرخزاد، نوشتن از شاعری متولد هفتم دی‌ماه 1313، محله‌ی امیریه در خیابان معزالدوله‌ی تهران و درگذشته به تاریخ 24 بهمن‌ماه 1345 نیست؛ نوشتن از فروغ، نوشتن از چندین دفتر شعر، چند داستان کوتاه، یک رمان نیمه‌تمام، دو سناریو برای فیلم، تعدادی تابلو و طرح نقاشی و چند تایی کار سینمایی در سابقه‌ی کاری و یک حسین و یک کامیار و یک تصادف مرگ‌بار نیست؛ و شاید هم نوشتن از همه‌ی این‌ها باشد. با تمام این‌ها، نوشتن از فروغ بیش از هرچیز نوشتن از شاعر به‌مثابه شاعر است و شعر او آن‌طور که به قول خودش «آدم می‌تواند سال‌ها در یک شعر توقف کند.» (آرش، همان)

کسی که زندگی را می فهمد و مرگ را

فروغ در گفتگویی به سوالی در باره چرایی نوشتن شعر چونین پاسخ می‌دهد که: «اصلن این "چرا" با شعر جور در نمی‌آید. من نمی‌توانم توضیح بدهم که چرا شعر می‌گویم. فکر می‌کنم همه‌ی آن‌ها که کار هنری می‌کنند، علتش – یا لااقل یکی از علت‌هایش – یک‌جور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. این‌ها آدم‌هایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و می‌فهمند و همین‌طور مرگ را. کار هنری یک‌جور تلاشی ست برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن "خود" و نفی معنی مرگ.»

شاید این همان مفهومی نباشد که نصرت رحمانی در نوشته‌ی خود برای سال‌مرگ فروغ در «مجله‌ی امید ایران» (به تاریخ 23 بهمن‌ماه 1351) به آن اشاره می‌کند که «با مرگ چیزی از میان نمی‌رود» بلکه می‌تواند این مفهوم را در خود داشته باشد که توقف در شاعر، مرگ را دوام می‌بخشد و مرگ همان زوال نیست. مرگ گاهی تضمین جاودانگی ست و شاعر می‌ماند و شعر را زندگی می‌کند.

شعر اگر نوشتن شاعر نباشد و شاعر نتواند شعر را زندگی کند، «مثل درهای بسته‌ای هستند که وقتی بازشان می‌کنی، می‌بینی گول خورده‌ای، ارزش باز کردن نداشته‌اند. خالی آن‌طرف آن‌قدر وحشتناک است که پر بودن این‌طرف را جبران نمی‌کند» (باز هم از مجله آرش). ولی آن‌طور که مهدی اخوان ثالث در نوشتار خود در مجله‌ی «سپید و سیاه» (به تاریخ 5 اسفند ماه 1345) می‌آورد، «فروغ در شعرش زندگی می‌کرد و در زندگی شعر می‌سرود "زندگی هنری‌اش از زندگی عادی جدا نبود" یک نفس هر دو فضا را استنشاق می‌کرد و در بود و نبودش غرق بود و این حادثه برای فروغ مانند حرکتی از یک اتاق به اتاق دیگر بود.»

مهدی اخوان ثالث درست می‌گفت و این را می‌شود در «شعری که زندگی ست» سراغ گرفت. زندگی شاعر گواهی بر شعربودگی خودی است که شاعر مانده است و شعر را زندگی کرده است. این را می‌توان از گفته‌های خودش باز یافت آن‌جا که می‌گوید: «اگر می‌ترسیدم می‌مردم اما نترسیدم.»

تن زنانه در خدمت تبعید شاعر

«من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بیند سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند معنی سنگ را نمی‌فهمم. من احتیاج داشتم در خودم رشد کنم و این رشد زمان می‌خواست و می‌خواهد. با قرص‌های ویتامین نمی‌شود یک‌مرتبه قد کشید. قد کشیدن ظاهری ست، استخوان‌ها که در خودشان نمی‌ترکند.»

اواسط دهه‌ی هشتاد بود. تابستان گرم یکی از همان سال‌ها که فضای عمومی می‌رفت تا بسته و بسته‌تر شود. با دوستی مشغول تماشای نقاشی در نگارخانه‌ی ممیز خانه‌ی هنرمندان ایران بودیم و همان‌طور که از تابلویی به تابلوی دیگر می‌رفتیم، درباره‌ی نقاشی‌ها هم صحبت می‌کردیم. دوست همراه چشمش به آشنایی افتاد که او هم برای دیدار از نقاشی‌ها آمده بود. گویا آن آشنای دوست، اهل شعر بود و آن‌طور که دوستم می‌گفت، شعرهای مرا هم خوانده بود. به اصرار دوستم برای احوال‌پرسی به‌سوی آن فرد رفتیم و بعد سلام و احوال‌پرسی و معرفی مختصر، ایشان سر صحبت را با شعر باز کرد. به من گفت که شعرهای مرا خوانده است و شعرهایم او را به یاد فروغ انداخته است. او تاکید کرد که البته شعرهای مرا در حد شعرهای فروغ نیافته است. نظر او را محترم یافتم و خواستم دقیق‌تر و با اشاره به شعرها نظرش را بگوید. درنهایت این‌طور معلوم شد که او حضور ذهن ندارد و نمی‌تواند حتا نمونه‌ای به خاطر بیاورد.

کم‌تر پیش می‌آید که به هنگام انتشار کتاب، شعرخوانی، نقد از نوشتار شاعرانه و حتی تمجید از شاعر زنی، نام فروغ به میان نیاید. این پدیده‌ی فروغ‌انگاری به این دلیل نیست که به‌راستی تمام شاعران زن پس از فروغ چون فروغ می‌نوشته‌اند، یا به این دلیل نمی‌تواند باشد که هیچ مردی پس از فروغ چون او ننوشته است که گواه بطلان آن را می‌توان در همان شعری یافت که سهراب سپهری برای فروغ نوشته بود. حتا نمی‌توان به این مورد استناد کرد که صدای هیچ مرد شاعری در هیچ کجای ادبیات تکرار نشده است. آیا به‌راستی باید این را چون حقیقت محتوم پذیرفت که فروغ فرخزاد خاتم‌الانبیای شاعرانگی زن بیولوژیک است یا بایسته‌تر است تا چرایی این‌گونه اسطوره‌سازی را از پیکره‌ای یافت که در زمان حیات بر او سنگ می‌زدند؟

یک فروغ بس است، یک شاعرانه‌ی زنانه‌ی عصیان‌گر بیرون‌پریده از قاب کفایت می‌کند. این درست همان خواسته‌ای است که هر نسل از هنرمندان و شاعران که پا به میدان می‌گذارند آن را طلب می‌کنند و پی می‌گیرند. بهتر است یک اسطوره‌ی جاودانه و در اوج، حضور مطلق خود را داشته باشد و از سوی اندیشمند مردسالار زن‌هراس، مورد ستایش قرار گیرد تا چندین و چند تن شاعر دیگر در کنار فروغ قد علم کنند. همان یکی آن‌قدر این جماعت را به خود مشغول داشته است که هنوز صحبت از رابطه‌ها و نامه‌ها و عاشقانه‌های فروغ در میان است درست در همان زمان که هیچ مرد بیولوژیک شاعری، اجباری در توضیح در این باره ندارد. هنوز صحبت از تاثیرها و تاثرها بر شعر و رسم و زیست فروغ فرخزادی است که هنوز تاثیر حضورش بقای حضور دیگرانی ست. یک فروغ به نمایندگی از همه‌ی شاعران و ادیبان زن به تجسد قداست در می‌آید تا همه‌ی شاعران و ادیبان زن در اسطوره‌ی برساخته‌ی مردسالاری مدفون شوند.

اضطرار حضور و اضطراب مرگ

صدایش دلنشین بود و لکنتش در ادای چند حرف و دقتش برای تلفظ کلمه. برای شعر خواندن، شور حرف زدن از شعر و برای سکوت کردن. فروغ یک انسان است و انسان بودن یعنی کاملن آسیب‌پذیر بودن. او به خطوط اصلی دنیا نگاه کرده است و می‌دانسته است که نگاهش یک نگاه انسانی است. فروغ چیزی را خط نمی‌زند تا مبادا به جایی بر بخورد. حتا ناآگاهی خود را، خامی خود را، اشتیاق خود را و ضعف خود را پنهان نمی‌کند.

میم آزاد درباره‌ی فروغ می‌گوید: «"بر جدار کلبه‌ای که زندگی ست" می‌نویسد و می‌نویسد. می‌گوید و این توانایی درد و میل فرخزاد است. حدیث نفس می‌کند و شعر جز این نیست. من یعنی یک آدم که دارد حرف می‌زند. حرف که می‌زند ساده و خوب و زیباست. توانا هم هست...»

فروغ فرخزاد، تنش را و تجسد حضورش را در زیست و حتی در مرگش به‌مثابه شعر نوشت و نوشت و این درد و میل بود که شاعر را مضطرب کرد زیرا شعر در همین مرزهاست که پیدایش می‌شود و نیستی همان کیفیتی از حضور است که کلمه‌ها سعی می‌کنند از آن بگریزند، ولی در همان حال به دام آن می‌افتند، درست همان جایی که شاعر قدم‌هایش را توی جنگل می‌شمارد.

--------------------------------------

این مطلب از مجموعه مطالبی است که این هفته ایران وایر در بزرگداشت فروغ فرخزاد منتشر می کند.

از همین مجموعه:

 

فروغ هنوز با ما حرف می زند

مصائب مشترک زمانه ما و فروغ

فروغ، شاعری که آسمان در چشمانش تخم گذاشت

"خانه سیاه است"، موج نو و کیارستمی

آن دو دست سبز جوان را می‌گویم

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان بوشهر

به دلیل افزایش آلاینده ها و آلودگی هوا، اهدای خون در "عسلویه...

۲۵ بهمن ۱۳۹۲
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۱ دقیقه
به دلیل افزایش آلاینده ها و آلودگی هوا، اهدای خون در "عسلویه و کنگان" پذیرفته نمی شود