close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
فرهنگ

نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران

۲ دی ۱۳۹۲
حسام شیرازی
خواندن در ۹ دقیقه
نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران
نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران
نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران
نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران
نوستالژی: ملاقات با سینماهای تارعنکبوت گرفته‌ تهران

بشتابید بشتابید، امشب و هرشب در سینمایی که نیست

امشب و هرشب در... سینمایی که نیست

مرد کلاهش را روی سر جابه‌جا کرد. در خیابان «لاله‌زار» ایستاده بود و به نمای خاکستری ساختمان نگاه می‌کرد. دختر جوان جلو افتاد تا راه را نشانش دهد. در پوست خود نمی‌گنجید که این لوکیشن دبش را پیدا کرده و او بوده که این جا را به آقای کارگردان پیشنهاد داده است. چند دقیقه بعد اما همه‌چیز عکسِ تصوراتش شد...

«مسعود کیمیایی» صندلی‌های شکسته و پرده پارهِ سینما «متروپل» را که دید، پایش که به خرت و پرت‌های آلوده و رها شده در سالن نمایش گرفت و گرد و غبار بلند شد، سر دخترک فریاد زد.

«بابک برزویه»، عکاس فیلم داشت برای مستندی که می‌ساخت، از این هجوم نوستالژی بر پیکر پیر و بی‌دفاع کارگردان «قیصر» و «غزل» تصویر می‌گرفت. یک‌ آن فکر کرد اشتباه دیده، شاید لنزش خاک گرفته یا چشمش سیاهی رفته. نه فقط او، که همه همراهان تعجب کرده بودند. کیمیایی داشت می‌غرید و به بانی این بازدید دشنام می‌داد و اشک، اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود...

تازیانه‌های نوستالژی بر پیکرش، آوار یادها و خاطراتِ سال‌های دور، بی‌تابش کرده بود. به دخترجوان تشر می‌زد که چرا او را این جا آورده است؛ شاید به قول شاعران، نوعی مدحِ شبیه به ذم!

دیدار دوباره‌ سینما متروپل با مردِ کهنه‌کار سینمای ایران چنین کرد. با وجود آشفتگی، کیمیایی بی‌درنگ این لوکیشن را تایید کرد و فیلم‌برداری پروژه تازه‌ او آغاز شد.

چند روز بعد، وقتی «علی پروین» هم به بهانه‌ نخستین حضور دخترش در سینما، سر صحنه‌ این فیلم آمد؛ باز حرفِ گذشته‌ها شد و سلطانِ فوتبال و قیصرِ سینما ساعت‌ها با هم درباره‌ سال‌های دور و خاطره‌های شیرین‌ خود گپ زدند.

حضور عواملِ فیلم جدید مسعود کیمیایی در این مکان، دوباره نام سینما «رودکی» (یا همان متروپل سابق) را سر زبان‌ها انداخت؛ سینمایی که 5 سال از آخرین اکران فیلم در آن گذشته و حالا به ساختمانی متروکه بدل شده است.

این فیلم سینمایی یا مستندی که بابک برزویه از این جا می‌سازد، نمی‌تواند روح و خونی به رگ‌های خشک متروپل برگرداند. فقط چند روزی چراغ‌های عاریه‌ای در آن روشن است و بعد- بی‌این که هیچ فیلمی در آن نمایش داده شود- باز خاموش می‌شود و به صف سینماهای مرده‌ این شهر بازمی‌گردد؛ دریغ از یک نفس صدای آپارات، یا کف‌زدن تماشاچیان پرشورِ قدیم...

روزگارِ سپری شده‌ سالن‌های سالخورده

«هوشنگ گلمکانی»، منتقد قدیمی و سردبیر مجله «فیلم»، سینماهای تعطیل شده‌ تهران را «عالی‌جنابانِ بی‌کفن و دفن» می‌نامد. تعبیری درست و البته سخت دردناک است. این سالن‌ها در زمانه‌ از رونق افتادن صنعت سینما و نبود استقبال مردم، بی‌هیچ هشدار و خبری، یکی‌یکی از پا درآمدند. لاله‌زار که زمانی هر گوشه‌اش سینمایی بود و سالنی تاریک که مردم با شیفتگی به پرده‌ نقره‌ای آن چشم دوخته بودند، کانونِ اصلی این پدیده است؛ یک جور گورستان هنریِ بزرگ.

در همین یک خیابان، نزدیک به 20 سالن نمایشِ تعطیل شده شمارش شده است. متروپل به علاوه‌ تاج، کریستال، ایران، لاله، نادر، سحر، سارا، شهرزاد و... این‌ها را با تعداد سالن‌های متروک تآتر که جمع بزنیم، رقم بالایی می‌شود.

 آمارهای رسمی از 50 سینمای تعطیل شده در کل پایتخت خبر می‌دهند. چند «پردیس سینمایی» باید ساخته شود تا جای این سالن‌های قدیمی را بگیرد؟ تهران که با افزایش جمعیتی تاریخی حالا حدود 10 میلیون شهروند دارد، نتوانسته نصف سینماهای سابقش را هم حفظ کند. یعنی تقصیر چه‌کسی است؛ مردمی که سینما نمی‌روند؟ سینماگران که فیلم خوب نمی‌سازند؟ سوپرمارکت‌ها که سی‌دی فیلم‌ها را می‌فروشند؟ کپی قاچاق؟ چی؟ کی؟ نمی‌دانیم. حالا اصلاً دنبال علت و ریشه‌ ماجرا هم نیستیم. فقط داریم نگاه می‌کنیم.

سینما «کوچ» را می‌بینیم. سر در و لوگوی بزرگ دیواره‌ ساختمان، خودنمایانه، با تاریخ و باران و باد در افتاده است؛ مثلِ کهنه‌ستاره‌ای که افول خود را باور نمی‌کند. در میدان «شهید نامجو» (یا همان گرگان قدیم)، عابرانِ ناآشنا با تعجب به ورودی این سینما نگاه می‌کنند. اگر اهلش باشند، از دیدن بازمانده‌ تبلیغات روی شیشه‌ها یکه می‌خورند. با قلم‌مو و رنگ - به شیوه‌ قدیم- روی شیشه‌های ورودی سینما کوچ نوشته است: «یک فیلم متفاوت... پل نیومن در بیلیاردباز... دارای لژ خانوادگی...» با شماره تلفنی پنج رقمی برای رزرو و گیشه‌ای برای فروش بلیت به قیمت 20 ریال.

اهل سینما لابد با خودشان فکر می‌کنند: «چه عجیب. این فیلم و تبلیغات که مال عهد بوق است!» و این پرسش که چه‌طور تا حالا کسی این جا را خراب نکرده؟ با این حال، کم‌تر کسی به جست‌وجوی پاسخ می‌رود. پاسخ البته ساده است: باز پایِ ساختن یک فیلم دیگر در میان بوده است!

آقای «لشکری»، صاحب فروشگاه آن‌سوی میدان تعریف می‌کند که چند سال پیش، عواملِ طراحی صحنه‌ یک فیلم تلویزیونی که این جا مشغول به کار بودند، این تبلیغات قدیمی را روی شیشه‌های سینما کوچ نقش کردند. این که هنوز مانده و تخریب نشده را هم می‌شود به حس خوبی ربط داد که همه با دیدن صحنه پیدا می‌کنند.

 لشکری با تکه پارچه‌ای پیشخوان چربش را پاک می‌کند و می‌گوید: «زمانه عوض شده. دوره انقلابی‌گری و آتش‌زدن سینماها و پیاله‌فروشی‌ها گذشته. حالا مردم با حسرت از گذشته یاد می‌کنند. گاهی که صحبت می‌شود، دوستان ما از خاطراتِ زمانی می‌گویند که در صف‌های طولانی همین سینما می‌ایستادند.»

جواهری در میان شراره‌های نفرت

قدیمی‌های محله گرگان خوب یادشان است؛ «زکی‌ترکه» انگشت اشاره را زیر کمربند پهنش قلاب می‌کرد و می‌ایستاد پشت شیشه‌ دفتر سینما. ستاره‌های بزرگی مثل «فروزان» و «پوری بنایی»، «بهروز وثوقی» و «بهمن مفید» می‌آمدند و می‌رفتند. می‌آمدند تا در یک سالن پر از تماشاچی، کنار مردم هیجان‌زده، فیلم جدیدشان را نگاه کنند. وثوقی و فردین طالب بودند کوچ را از زکی‌خان بخرند، اما او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «مگر مغز خر خوردم؟!»

همسرش زورکی می‌خندد و می‌گوید: «فروختن جواهری با این همه رونق و درآمد خوب، جداً دیوانگی بود. کسی چه می‌دانست بعد چه می‌شود.» تا که انقلاب آمد و مثل یک طوفان بزرگ، همه چیز را با خودش برد؛ ستاره‌ها را برد، فیلم‌فارسی‌ها را برد، سینمادارها فروختند و رفتند، زکی‌ترکه ماند و سینما کوچش. هنوز مُصر بود که نفروشد و بماند. می‌گفت: «وضع این‌طور نمی‌ماند، درست می‌شود.»

او ماند و وضع درست که نشد هیچ، بدتر هم شد. سال 58 سینماها زیر فشار موجود، مجبور به تغییر نام شدند؛ گلدن‌سیتی شد فلسطین، تاج شد ملت، آتلانتیک شد آفریقا و... دو سینمای «کاپری» و «ب‌ب» هم مصادره شدند. اما پیش از همه، «زکی‌الله بهروزفر» دستگیر و «بنیاد مستضعفان» سینما کوچ، مغازه‌های اطراف و مدرسه‌ پشت ملک که همه متعلق به او بودند را مصادره کرد. یکی از نزدیکان بهروزفر تعریف می‌کند: «کمرآقا زکی شکست. مدت‌ها بود نوچه‌هایش در رفته بودند؛ حتی جوانی به نام فرزین که توی سینما کار می‌کرد و در یک فیلم، نقشِ دزد را بازی کرده بود... یک کنترل‌چی جوان هم داشت به نام "غلام" که خیلی دوستش داشت. اما 3 سال قبل، موقع عصبانیت، کشیده‌ای به گوشش زده بود که باعث شد غلام برود و پشت سرش را نگاه نکند.»

14 فروردین 58 که مامورها آمدند و آقا زکی را در دفتر سینما دستگیر کردند و بردند، همسرش «پرینوش قاسمی‌وش» در مغازه پارچه‌فروشی «ناصرخان» پناه گرفته بود و این صحنه را دید. اهل همین محله گرگان بودند و فکرش را نمی‌کردند روزی مردم این‌طور با آن‌ها تا کنند. زکی در کلانتری متوجه شد که 3 شاکی دارد: اغذیه‌فروش و کبابی محل، و غلام؛ همان شاگرد کنترل‌چی جوانی که با کینه و دل‌گیری، کوچ را ترک کرده بود... آن‌ها مدعی بودند که زکی از بالای ساختمان به سر انقلابیون آتش می‌ریخته. او همان روز به زندان منتقل شد و یک سال و نیم در حبس ‌ماند، تا این که عفو ‌شد.

«طوفان در شهر ما» چه کرد؟

حالا بازی سرنوشت را ببینید. زکی‌ترکه که پیر و به شدت بیمار بود، فردای آزادی‌ در بیمارستان بستری شد. خانمش تعریف می‌کند: «جنگ تازه شروع شده بود و با اولین حمله‌ هوایی عراقی‌ها به تهران، در شب سوم مهر 59، زکی‌الله خان سکته کرد و مرد.»

سرنوشت روی زشت و شرم‌آورش را به این مرد نشان داد، ولی این پایانِ قصه‌ی سینما کوچ نیست. دو سال بعد، با حکم دادگاه تجدید نظر، نیمی از اموال به خانواده بهروزفر پس داده می‌شود. بنیاد مستضعفان به آن‌ها حق انتخاب می‌دهد تا خودشان نیمه‌ دلخواه را انتخاب کنند. ارزش ملک 2هزار و 700 متریِ به‌جا مانده از زکی‌ترکه، 24 میلیون تومان برآورد شده بود و خانواده بهروزفر مدرسه و مغازه‌ها را انتخاب کردند.

 جالب این که چند سال بعد، بنیاد مستضعفان سینما کوچ را به قیمت 700میلیون تومان به شخصی به نام «بتولی» واگذار کرد (آن‌هم در ازای کاری که او برای بنیاد کرده بود)!

همسر و بچه‌های زکی به دلیل مشکلات سندی، هم‌چنان با بتولی مشکل دارند و در این میان، اغذیه‌فروشی، سوپری و سایر مغازه‌ها - که سرقفلی هستند- اجاره مصوبِ پیش از انقلاب را به آن‌ها می‌دهند!

 مشروب‌فروشیِ مقابل سینما به کله‌پزی و بعد پیتزایی و حالا به یک سوپر کوچک بدل شده است. نبش خیابان هم یک ساندویچی کثیف با موزاییک‌های چرب قرار دارد که صاحبش می‌گوید زمانِ انقلاب 18 ساله بوده و فقط ماهی 40 هزار تومان اجاره می‌دهد. روی دیوارِ واحد بالای مغازه که حالا یک کلینیک ترک اعتیاد است، شعاری «دهه شصتی» دیده می‌شود که با گزند آفتاب و باران، به سختی خوانده می‌شود: «راه قدس از کربلا می‌گذرد/ بسیج ناحیه 3».

پیرمرد آذری که سرایدار این ساختمان بزرگ است، می‌نالد از قطع شدن برق، از نگرفتن حقوق، از سر نزدن صاحب سینما... «حسین ابراهیم‌زاده» می‌نالد و پله‌های بی‌پیر و پرشمار سینما را بالا می‌رود. آن بالا با خانواده‌اش زندگی می‌کند و می‌گوید هیچ‌کس به دادشان نمی‌رسد: «شب‌ها بی‌برقی خیلی بد است. حتی یک یخچال هم نداریم؛ داریم‌ها، برق نداریم!»

روی دیوار سالن انتظار، «فریبرز عرب‌نیا» در پوستر پاره فیلم «سلطان» قرار دارد که ادای رضاموتوری را در می‌آورد. روح زکی‌ترکه توی سالن تاریک سینما کوچ این‌طرف و آن‌طرف می‌رود و با خودش حرف می‌زند...

نه کوچ و نه جمهوری

در بحبوحه انقلاب 57، «سینماسوزی» به یک پدیده‌ معمول بدل می‌شود. انقلابیون از آتش‌زدن سینماها به عنوان راهی برای اعتراض استفاده می‌کنند و اوج این ماجرا در آبادان و حادثه‌ فجیع «سینما رکس» رخ می‌دهد. آتش‌زدن سالن‌ها و بستن سینماها تا اوایل دهه 60 و اغلب با بهانه‌ اعتراض به «سینمای طاغوتی» ادامه دارد؛ از جمله، جنجالِ نمایش فیلم «برزخی‌ها» ساخته «ایرج قادری» و بازی «محمدعلی فردین» و «ناصر ملک‌مطیعی» در 14 خرداد 1361 که به محرومیت از فعالیت این سه ستاره و استعفای «عبدالمجید معادی‌خواه»، وزیر ارشاد وقت منتهی می‌شود.

سینماها از اولین مکان‌های عمومی بودند که در سال 60 ملزم شدند از ورود زنان بدون حجاب اسلامی جلوگیری کنند. در فروردین سال قبل از آن، دادستان کل انقلاب اسلامی به بنیاد مستضعفان اجازه داد که همه‌ سینماهای کشور را برای «رعایت کامل موازین شرعی» در اختیار خود بگیرد! بسیاری از سینمادارها وادار به فروش ملک خود شدند و یکی‌یکی آگهی فروش سینماها منتشر شد؛ از جمله، «سینما جمهوری» که سال 64 آگهی فروش آن با امضای فردین در یک روزنامه چاپ عصر انتشار یافت. قهرمان سابق کشتی و جوانمرد سینمای ایران که یک شب در خانه‌ زکی ترکه برای خرید سینما کوچ اصرار کرده بود، مجبور شد سینمای خودش را هم بفروشد؛ با بغضی در گلو و قطره اشکی گوشه‌ چشم.

ثبت نظر

استان تهران

مرگ همسر بنيامين بهادري در سانحه رانندگي

۱ دی ۱۳۹۲
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۳ دقیقه