close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
جامعه مدنی

سانازنظامی تنها نمرد

۱ بهمن ۱۳۹۲
حنیف کاشانی
خواندن در ۱۳ دقیقه
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد
سانازنظامی تنها نمرد

نیم ساعت پس از نیمه شبِ روز دوشنبه نهم دسامبر( 18 آذر)، «تامس رُزمِرگی»(Thomas Rosemurgy)، کارآگاه کلانتری بخش «هاتون»(Houghton)  در میشیگان از صدای کوبیدن مشت به درخانه­اش بیدار شد. بچه­هایش خوابیده بودند و همسرش به کارولینای جنوبی رفته بود تا دریک کلاس پرستاری بالینی شرکت کند. از پنجره به بیرون نگاه کرد، یک ماشین پلیس آن جا بود. بلافاصله بدترین فکرها به کله­اش رسید. می­گوید: «فکر کردم بلایی سر زنم آمده. آن شب تلفنم را پایین، درسبد لباس­شویی جا گذاشته بودم بنابراین نمی‌توانستم زنگ تلفن را بشنوم.»

همسر کارآگاه، چندین ایالت د­ورتر، کاملا سالم بود. همسر فرد دیگری دچار حادثه شده بود؛ زنی که پیش از آن نامش را هم نشینده بود. یک افسرپلیس ازکلانتری «هاتون» آمده بود تا کارگاه را بیدار کند و به او خبراز یک حادثۀ خشونت خانوادگی بدهد؛ در شهر«دالربِی»(Dollar Bay) ، آن سوی دریاچۀ «پورتج» (Portage) ، «ساناز نظامی»، زن جوان 27 ساله ایرانی پس از آن که سرش چندین بار به شدت به زمین کوبیده شده، بیهوش افتاده بود.

کارآگاه رُزمِرگی خانه­اش در هاتون را ترک کرد و در دل شب، خود را با اتومبیل از راه پلِ رویِ دریاچه به دلاربِی رساند. خانه، یک تریلی پهن بود، خاکستری رنگ و پوشیده از 60 سانتی­متر برف دست­ نخورده وپودرمانند.

نایب کلانتر و یک پلیس ایالتی­ که در صحنه حضور داشتند به او گفتند «نیما نصیری»، 34 ساله، در پاسگاه کلانتری منتظر بازجویی­ است و قربانی که در اثر جراحت‌های وارده در خطرمرگ قرار دارد، به بیمارستان «پورتج» در آن نزدیکی منتقل شده است.

وقتی که کارآگاه رُزمِرگی برای جمع آوری مدارک به بیمارستان پورتج رسید، سانازهم‌چنان بیهوش بود. می­گوید:«این زن جوان را دیدم که روی برانکارد قرارداده شده بود؛ روی تخت چوبی و زیر پتو. لولۀ تنفس به دماغش وصل بود وچشم­هایش کبود بودند. حالش اصلا خوب به نظرنمی­آمد.»

حال ساناز وخیم‌تر می‌شود

در حالی که کارآگاه مشغول گفت‌وگو با کارکنان بیمارستان بود، وضع ساناز وخیم­تر شد. رُزمِرگی می‌گوید:«دکتر به من گفت که جراحاتش چنان جدی­ است که باید او را به بیمارستان عمومی "مارکت"  (Marquette)منتقل کنیم که هیچ وقت نشانۀ خوبی نیست.»

بیمارستان عمومی مارکت، مرکز پزشکی منطقۀ شبه جزیرۀ شمالی میشیگان ونزدیک­ترین بیمارستانِ مجهز برای مقابله با این نوع جراحات جدی است. کارآگاه، بیمارستان را به قصد پاسگاه کلانتری ترک کرد تا نیما را بازجویی کند که درسلول زندان نشسته بود و فکرمی­کرد جراحات همسرش خطر جانی ندارند.

رُزمِرگی می­گوید:«من در جریان بودم که سانازممکن است بمیرد. بنابراین، ناچار بودم روش خود را از تحقیق دربارۀ خشونت خانوادگی به تحقیق در بارۀ یک آدم­کشیِ بالقوه تبدیل کنم.»

ساناز نظامی که در تهران به دنیا آمده وبزرگ شده بود، دانشجوی نخبه­ای به شمار می‌رفت با فوق لیسانس درترجمۀ فرانسه و لیسانس در مهندسی بهداشت محیط زیست. او به دالربِیِ میشیگان آمد تا در رشتۀ مهندسی محیط زیست از دانشگاه «میشیگان تِک» (Michigan Tech) ، یکی از برجسته­ترین دانشگاه­های تکنولوژی در امریکا، دکترا بگیرد. ساناز به تازگی با نیما نصیری، مرد 34 سالۀ ایرانی-امریکایی درترکیه ازدواج کرده بود و باهم به امریکا بازگشته بودند.

در ماه نوامبر هردو وارد میشیگان شدند و ساناز مشتاقانه درانتظار شروع کلاس­هایش در ژانویه بود. برنامۀ ساناز این بود که کلاس­هایش را در ژانویه شروع کند. به دلیل کارنامۀ تحصیلی چشم­گیرش، ساناز ویزای تحصیلی خود را برای مطالعه در میشیگان تِک گرفته بود و برای ورود به ایالات متحده به نیما تکیه نداشت.

ساناز رسما از نظرمغزی مرده اعلام شد وقتی بیمارستان عمومی مارکت نام او را در دفترش ثبت کرد. «آلیشیا دیویدسون»(Alycia Davidson) ، پرستاربیمارستان دو روز بعد از بستری شدن ساناز، او را دید. می­گوید:«من اهل شیکاگو هستم و در دبیرستان هم­شاگردهای مسلمان داشته‌ام، ولی این اولین بیمار ایرانی بود که در بیمارستان مارکت تحت مراقبت من قرار گرفته بود.»

برای دیویدسون و همکارانش، این دوره ازاقامت ساناز در بیمارستان، دورۀ پرتشویشی بود. در قانون ایالت میشیگان، اگر بیماری از نظرمغزی مرده اعلام شود، رسما مرده به شمارمی­آید. اما کارکنان بیمارستان از راه پیام‌رسان «یاهو» و با کمک یک لپ‌تاپ با «سارا»، خواهرساناز و پدرش در ایران مدام در تماس بودند. به گفتۀ دیویدسون، ارتباط با خانوادۀ ساناز در ایران کار سختی نبود چون سارا نظامی به خوبی خواهرش انگلیسی حرف می­زند.

در برزخ انتظار

دیویدسون بازگو می­کند:«ما در نوعی برزخ انتظاربودیم بر سر این که آیا هدیۀ اعضا برای پیوند به جایی خواهد رسید یا نه. اما درهمان حال سعی داشتیم تا جایی که می­توانیم مراقب خانوادۀ ساناز باشیم و به آن­ها آرامش بدهیم. ما برای همه این کار را می­کنیم، چنان درکارمان فرو می­رویم که بیماران شبیه خانواده‌مان می­شوند. دست آخر، هشت عضو بدن ساناز به هفت نفرهدیه شد. قلب، هر دو ریه، جهاز هاضمه، لوزالمعده و کبدش به بیماران جداگانه رسید و دو نفر دو کلیه­اش را دریافت کردند. از بافتش هم برای پیوند برداشت کردیم و در آینده از آن استفاده خواهیم کرد. ساناز نمونۀ کمیابی از کسی بود که می‌شد از همه اعضای بدنش استفاده کرد.»

روز بعد که هدیۀ اعضا از سوی پزشکان تصویب شد، آخرین روز ساناز در بیمارستان عمومی مارکت بود. پنج تیم از چهار بیمارستان از سراسر امریکا در بیمارستان مارکت جمع شدند تا آمادۀ جراحی برای هدیۀ اعضا باشند. وقتی ساعت کار آلیشیا به پایان نزدیک می­شد، یک تقاضای آخر از «یوسف»، پدر ساناز دریافت کرد: «ازمن خواست یادداشتی را که آماده کرده بود درست پیش از جراحی برای ساناز بخوانم و پس از خواندن آخرین کلمه‌ها، پیشانی دخترش را ببوسم.»

به گفتۀ دیویدسون، متن یادداشت این بود: «خدایا فرزندم را به تو می­دهم تا بتواند به آدم­های زیادی کمک کند چون ما همه فرزندان توهستیم.»

دیویدسون نقل می­کند:«بعد شیفت کار من تمام شد و من یادداشت را به پرستار بعدی دادم که قرار بود سر جراحی حضور داشته باشد تا بتواند درخواست پدر ساناز را عملی کند. وقتی به ماشینم رسیدم، نشستم و زار زار گریه کردم. احساس می­کردم خواهرم را از دست داده­ام. دو روزِ 12 ساعته به  خانواده­اش گوش کرده بودم که گریه‌ می‌کردند، دعا می­خواندند و به من می­گفتند که چطور آدمی و چه موجود نازنینی بوده.»

پس ازجراحی هدیۀ اعضا، «جرمی هَنسن»(Jeremy Hansen)  ، مدیرتدفین‌خانۀ «فاسبندر سوانسون»(Fassbender Swanson)  تلفنی از«لئون جارویس»(Leon Jarvis) ، دین­یار بیمارستان دریافت کرد. جارویس حساسیت و مشکلات موضوع را برای هَنسن توضیح داد و گفت که جسد ساناز باید به تدفین‎خانه منتقل شود تا مراسم خاک‌سپاری را به شکل مناسب اجرا کنند.

خانوادۀ سانازهزاران کیلومتر دورتر زندگی می‌کرد و پدرش درخواست کرده بود دخترش دریک گورستان مسلمانان دفن شود. متاسفانه نزدیک­ترین گورستان مسلمانان در «دیترویت» است که 9 ساعت با اتومبیل فاصله دارد و چنین کاری هزینۀ بی­نهایت سنگینی در بر دارد. هَنسن و جارویس هر دو بهتر از هرکسی می­توانستند در آن شرایط خاص وغم­انگیز، درخواست پدر ساناز و موقعیت خاص خانوادۀ او را درک کنند؛ مانند بیش‎ترکسانی که پیش از آن با ساناز در تماس قرار گرفته بودند، آن­ها احساس می‌کردند که باید بیش‌تر کمک کنند و در جایی دست به عمل بزنند که خانوادۀ ساناز امکانش را نداشت.

هر دوی آن­ها در دیترویتِ ایالت میشیگان تحصیل و کار کرده بودند که یکی از بالاترین مراکز تجمع مسلمانان در امریکا است. هَنسن توضیح می­دهد:«وقتی در دیترویت درس علم تدفین می­خواندم، تعداد زیادی خاک‌سپاری­های اسلامیِ سنتی انجام دادم، بنا­براین فوری از یکی از آشنایانم در دیترویت خواستم که برای خاک‌سپاری ساناز کفن اسلامی و دیگر چیزهای لازم را با پست سریع بفرستد.»

پیش از رسیدن وسایل شست‌وشو و کفن، هَنسن ترتیب آن را داد که جسد سانازطوری قرار بگیرد که صورتش به سوی مکه باشد و حتی مطابق سنت اسلامی، چراغ را در اتاق اجساد روشن گذاشت. می‌گوید:«احساس افتخار بسیار می‌کردم که کار را درست انجام می‌دهم.»

پس از دریافت وسایل کفن و شست وشو، هَنسن از یک پزشک محلی زن ومسلمان کمک گرفت تا مراسم تطهیر را انجام دهد. به عنوان مردی نامحرم، خودش نمی­توانست درشست‌وشو دخالت کند. وقتی که پزشک زن مسلمان به تدفین‌خانه وارد شد، ابراز تعجب کرد که به تنهایی باید بدن ساناز را تطهیر کند، بنابراین ازیک پزشک زن دیگر که مسلمان نبود کمک خواست. همه شگفت‌زده شدند وقتی که پزشک دوم با سرپوش اسلامی سنتی وارد شد. وقتی به او گفتند که لزومی به این کار نیست، گفت که به خواست خود و به خاطر«احترام به ساناز» سرپوش را به سر کرده است.

فروتن و سربلند

از سوی دیگر، لئون جارویس، دین­یار بیمارستان نقش تعیین کننده­ای در برآورد آخرین آرزوی پدر ساناز بازی کرد. در گورستان پارک، فقط دو بلوک آن‌طرف‌ترازجایی که ساناز اعضایش را هدیه داده بود، جارویس مشغول انجام وظایفش بود که از مسوول گورستان پرسید آیا بخشی برای تدفین مسلمانان وجود دارد یا نه و پاسخ منفی دریافت کرد. اما یک بار دیگر مردم شبه جزیرۀ شمالی میشیگان موقعیت را در دست خودشان گرفتند.

آن‌ها با هم تصمیم گرفتند که ساناز را دربخشی از گورستان دفن کنند که تا آن زمان کاملا دست نخورده باقی مانده بود. این بخش را رسما «بخش اسلامی گورستان» اعلام کردند تا تنها مسلمانان در نزدیک ساناز دفن شوند. در نتیجه، آرزوی پدر ساناز برآورده شد.

جرمی هَنسن، مدیرتدفین‌‌خانه توضیح داد: «قطعه زمینی که ساناز در آن دفن شد هدیۀ شهر مارکت و گورستان پارک بود. ما تابوت و خدمات دفن را هدیه دادیم. من از طریق ایمیل با سارا نظامی در تماس هستم و او برای من نوشت که برای روی سنگ گور چه می­خواهد. سنگ گور را هم ما هدیه می­دهیم.»

مانند بقیه، از کارآگاه تامس رُزمِرگی گرفته تا کادربیمارستان پورتج درشهر «هنکاک»(Hancock) ، نزدیک هاتون و آدم­های بیمارستان عمومی مارکت، جرمی هَنسن به همان فروتنی ا­ست که همۀ کسان دیگری که در جریانِ پس از مرگ ساناز نظامی دخالت داشتند اما او ازحس مسوولیت مشترکی که مردم شبه جزیره نسبت به سرنوشت ساناز بروز دادند، بسیار سربلند است: «نمی­خواهم چیزی از وحشتناکی و غم‌انگیزی این ماجرا کم کنم، ولی هیچ‌جا نمی­توانست بهتر از شهر مارکتِ میشیگان با مرگ ساناز برخورد کند.»

به درخواست خانوادۀ ساناز نظامی، کلمه‌های زیر روی سنگ گور او حک خواهد شد:

ساناز نظامی: 15 ژوییۀ 1986 – 9 دسامبر 2013

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پس صد هزارسال از دل خاک

چون سبزه امید بردمیدن بودی

خیام

توکل به خدا ساناز

همیشه در قلب خانواده­ات جا داری

به سوی محاکمه

ساناز نظامی ساعت 2 بعدازظهر روز چهارشنبه 18 دسامبر 2013 در گورستان پارکِ شهرمارکت میشیگان به خاک سپرده شد. آلیشیا دیویدسون، پرستار و دیگران در مراسم تدفین حضور داشتند و لئون جارویس، دین‌یاربیمارستان، آیه­هایی از قرآن را قرائت کرد.(دیویدسون از مراسم تدفین فیلم گرفت که در این­جا می­توانید ببینید.)

سرنوشت نیما، شوهرچند ماهۀ ساناز دردادگاه بخش «هاتون» تعیین خواهد شد. قاضی یا هیات منصفه تصمیم خواهند گرفت که آیا دراتهام قتل درجه دوم، گناه­کار است یا بی­گناه.

در نیمه روز 15 ژانویۀ 2014، درجۀ حرارت درشهرهاتونِ میشیگان 12 درجۀ سانتی‌گراد زیر صفر بود. چند روز پیش، نصیری و وکیل مدافع وی تصمیم گرفتند که از جلسۀ مقدماتی دادگاه منطقه­ای صرف نظرکنند و امروز قرار بود درجلسۀ تفهیم اتهام، به اتهام او پاسخ دهند.

تالار دادگاه حالتی گرفته و تاریک داشت. حضاری که یک در میان روی نیمکت­های دادگاه نشسته بودند یا اهالی محل بودند یا مقاماتی که به نوعی با ساناز ارتباط داشتند ولی نسبت به هم هنوزغریبه بودند. با اشارۀ سر یا سلامی نامطمئن با یک‌دیگر برخورد می­کردند.

مدیر پناهگاهی برای قربانیان آزار خانگی، پرستاری از بیمارستان عمومی مارکت وچند مقام دانشگاه «میشیگان تک» که قراربود مدرسۀ سانازباشد، ازجملۀ حضار بودند. تنها شخص حاضر در دادگاه آن بعدازظهرسرد که طرف نیما بود، وکیل مدافعش بود.

حرفی ندارم

نیما را وکیل مدافعش، کارآگاه رُزمِرگی و یک افسر کلانتری به تالار دادگاه هدایت کردند. تفاوت میان نیما و کارآگاه رُزمِرگی بسیار چشم­گیر بود وتوجه بسیاری را در دادگاه جلب کرد. رُزمِرگی که پیش از این عضو سپاه صلح سازمان ملل در «کوزوو» بوده، مردی ا­ست هیکل‌داربا شانه­های پهن و قدی حدود 195 سانتی­متر. خیلی­ها اولین بار بود که نیما را به چشم خود می‌دیدند. او که قدی کوتاه دارد، در کنار کارآگاه بسیارکوچک به نظر می­رسید.

قد کوتاه نیما پچ­پچ شگفت زدۀ بسیاری را برانگیخت. لباس زندانی که برتن داشت چنان باورنکردنی بزرگ به نظر می­آمد که انگار لباس اسکی عظیم نارنجی رنگی به تن کرده است، در حالی که سایزی کوچک­تر ازآن نتوانسته بودند پیدا کنند. قد نیما حدود 147 سانت گزارش داده شده است.

ژولیده و پریشان به نظر می­رسید و موهای وز خورده و بلندش از وسط، فرق خورده بود. به نظر می­آمد که هفته­ها ریشش را مرتب نکرده است.

وقتی قاضی از او پرسید دربارۀ اتهامش چه می‎گوید، به آرامی پاسخ داد:«حرفی ندارم.» از نظردادگاه، این جمله در واقع به همان معنی­است که «بی­گناهم». اما اگربعد برای پرداخت خسارت تحت تعقیب قرار گرفت، ادعای «حرفی ندارم» می­تواند خسارتش را محدود کند. پس از این پاسخ، قاضی اعلام کرد که جلسۀ رسیدگیِ پیش از محاکمه، 30 روز پس از 15 ژانویه برقرار خواهد شد. (ویدیوی جریان دادگاه را می­توانید دراین‌جا ببینید.)

در حالی که کارآگاه رُزمِرگی نیما را از دادگاه به سلول زندانش برمی­گرداند، من از«مِری نیِملا»(Mary Niemela) ، مدیر پناهگاه «باربارا کتل گاندلاک» (Barbara Kettle Gundlach) برای قربانیان آزار خانگی پرسیدم که وقتی نیما وارد دادگاه شد چه فکرمی­کرد. پاسخ داد:«نیما را چند روز پیش در جلسۀ مقدماتی رسیدگی دیدم و هیچ متعجبم نکرد. در بیش‌تر مواردی که من دیده­ام، مرد آزارگر کم‌تر از 180 سانت قد دارد. روابط آزارگرانه بیش‌تردربارۀ قدرت و کنترل است تا دربارۀ خشونت بدنی؛ دربارۀ آزارعاطفی­است، دربارۀ ارعاب، جدا کردن از خانواده، دوستان و امکانات، تهدید به خشونت و همین طور آزار اقتصادی.»

او رابطۀ آزاری نوعی را این گونه توضیح می­دهد: «عشق و ترس دو علت اصلی این هستند که چرا زن­ها نمی­روند.»

اواضافه می‌کند که وقتی رابطۀ آزاری شریک‌شان شروع می­شود، زن‎ها به ندرت حرفی می­زنند. زن کتک خورده به پلیس تلفن نمی‌کند چون شاید احساس گناه می­کند، به­ویژه اگر گزارش حادثه به افزایش فشار مالی بیانجامد. دلیل دیگرادامۀ رابطۀ آزاری، ترس از این است که مبادا دیگران از مشکلات رابطه خبردار شوند.

چون ساناز به تازگی از ایران مهاجرت کرده بود، محفل دوستی محدودی داشت و چون بیش‎تر این دوستان در خارج از امریکا زندگی می­کردند، با آن­ها از راه تلفن یا اسکایپ ارتباط برقرار می­کرد. علاوه برنشانه‌های خطری که مِری نیِملا برمی­شمارد، سانازبه احتمال فراوان اعتماد به نفس، شبکۀ دوستان، توانایی زبانی و امکانات این را نداشت که از کسی کمک بگیرد

درکناردرخت

روز بعد، کارآگاه رُزمِرگی تقریبا دو ساعت رانندگی کرد تا از مارکت به هاتون برود. پس ازآخرین باری که آن جا بود، برف روی زمین جمع شده بود. وقتی به آرامگاه ساناز رسید، گفت:«باید همین باشد، محل دفنش کنار آن درخت است. اطرافش گور دیگری نیست.» به سوی گور ساناز راه افتاد و برف تا زانوهایش بالا آمد.

فشارعاطفی این پرونده بر کارآگاه رُزمِرگی سنگین بوده، اگرچه شاید از بیرون زیاد آشکار نباشد. 24 سال ماموراجرای قانون بوده اما می­گوید هرگز پرونده­ای شبیه به این ندیده است. قبول دارد که تجربه­اش در سپاه صلح سازمان ملل در کوزوو کمک می­کند که تماس خود را با دنیای واقعی نگه دارد.

می­گوید:«من در یک خانواده مسیحی بزرگ شدم. این که برای استقرار دموکراسی وارد کشمکشی بشوم و به مسلمان­هایی کمک کنم که تحت آزار مسیحی­ها بودند، برای من تجربه­ای عاطفی بوده است.»

کارآگاه رُزمِرگی به گور ساناز رسید. سنگ قبری نبود و دسته گلی که در مراسم دفن روی تابوتش گذاشته بودند، زیر برف پنهان شده بود. با دست­های بدون دستکش برف­ها را از روی زمینی که ساناز نظامی زیر آن دفن شده بود، کنار زد. یک دسته گل ساده، یک روبان آبی و یک جاشمعی سفیدِ پرازبرف درهوای سرد آشکارشدند.

 گفت: «به این قبر که نگاه می‌کنم به یاد این حادثۀ فاجعه بار و تمام رویدادهای دوهفتۀ گذشته می­افتم. به یاد همۀ آدم­های خوبی می­افتم که دراین ماجرا شرکت داشتند وهمه­ آن‎ها هرکاری که از دستشان برمی­آمد برای ساناز وخانواده­اش انجام دادند. اما هنوز کارهایی هست که باید برای ساناز انجام دهیم تا مطمئن شویم که عدالت انجام شده است.»

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان کهگیلویه و بویراحمد

مرگ سرباز دهدشتی در راه مرخصی پربرف/تراژدی تکراری ساکنان منطقه سادات

۱ بهمن ۱۳۹۲
خواندن در ۵ دقیقه