close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
فرهنگ

در ستایش فرزانه بودن

۱۸ بهمن ۱۳۹۲
شیما شهرابی
خواندن در ۱۸ دقیقه
در ستایش فرزانه بودن

 از بهار امسال که تصمیم گرفت زندگی­اش را داخل چمدان بریزد و برگردد، بارها تیتر یک اخبار ادبی ایران شد؛ زمانی که گفت «تصمیم دارم بمانم»، وقتی گفت «دیگر ترجمه نمی‌کنم»، هنگامی که راهی بیمارستان شد و روزی که بار و بندیلش را برای زندگی در خانه­ سالمندان بست.

حالا او دوباره تیتر یک اخبار ادبی کشور است؛ مترجم «صد سال تنهایی» درگذشت. این تیتر بسیاری از خبرگزاری­ها بود برای دادن خبر رفتنش. بهمن فرزانه 53 سال در ایتالیا زندگی کرد، کتاب نوشت و ترجمه کرد اما انگار برای مرگش برنامه­ریزی کرده بود. شاید هم ضربان قلبش با واژه­هایی که روی کاغذهای سفید کنار هم می­چید تنظیم می­شد. 
از وقتی گفت دیگر ترجمه نمی­کنم، بیماری او رو به وخامت گذاشت. چند بار به خاطر دیابت و عفونت بستری شد و دست آخر کارش به خانه­­ سالمندان رسید و بعد از مرگش در یک پنج‌شنبه­ شلوغ، آرام و بی‌صدا «تیتر» شد؛ درست مثل همه­ سال‌هایی که آرام و بی‌صدا در گوشه­ای از دنیا مشغول ترجمه بود.

 مثل مابقی آثارش در لابه­لای صفحه‌های «صد سال تنهایی» مارکز، مرگش هم میان اخبار جشنواره­ جنجالی فجر گم شد. او آمده بود که تنها نمیرد اما انگار تنهایی سرنوشت محتوم او بود.

چرا صد سال تنهایی؟

دادن خبر مرگ، سخت­ترین کار دنیا است که برای نوشتن این گزارش به دوشم افتاد. هیچ‌کس از مرگ او خبر ندارد. با هر کس تماس می­گیرم، اول باید خبر را بگویم و بعد از او درباره بهمن فرزانه بپرسم . «محمود دولت‌آبادی» در سفر است و خبر را که می­شنود تاثر در لحن و کلامش بارز می­شود:«فرزانه با ترجمه­ کتاب "صد سال تنهایی"، دریچه­ای به سوی ادبیات آمریکای لاتین گشود و کتاب‌خوان­های ایران را با بزرگانی مانند مارکز آشنا کرد.»
 این را تنها محمود دولت‌آبادی نمی­گوید؛ «احمدپوری»، «احمد اخوت»، «خجسته کیهان» و بسیاری از نویسندگان در ستایش ترجمه­ «صد سال تنهایی» وی اتفاق نظر دارند. این موضوع اما در دوران زندگی، فرزانه را به حرف آورد. او در یکی از مصاحبه­هایش گفت: «کاش هیچ وقت "صد سال تنهایی" را ترجمه نمی­کردم. این کتاب سبب شد بقیه آثار من به خوبی دیده نشوند.»

«احمد پوری»، نویسنده و مترجم درباره این جمله به «ایران وایر» می­گوید:« ما نمی­توانیم "صد سال تنهایی" را نادیده بگیریم. اگر ما تمام کارهای او را کنار بگذاریم و فقط "صد سال تنهایی" را در نظر بگیریم، می­­توانیم بگوییم جامعه ادبی ایران وام‌دار او است.»  

«اسدالله امرایی»، مترجم و روزنامه­نگار معتقد است که مترجم­ها هم مانند نویسنده­ها یکی از کارهایشان گل می­کند: «درمورد آقای فرزانه هم "صد سال تنهایی" گل کرده است. البته من خودم ترجمه­ "یک مشت تمشک" را هم دوست دارم.»

احمد اخوت، مترجم و زبان‌‌شناس هم سخن خود را با «صد سال تنهایی» آغاز می­کند: «سال آخر دبیرستان بودم که "صد سال تنهایی" را با ترجمه­ خوب و روان او خواندم. این کتاب فوق‌العاده تاثیرگذار بود. در آن زمان برایم جالب بود که یک مترجم از عهده­ ترجمه­ پاکیزه­ این کتاب برآمده است. عقیده­ام بعدها هم تغییر نکرد. وقتی دوباره ازدید یک مترجم و منتقد کتاب را خواندم، به نظرم آمد ترجمه­ بهمن فرزانه از کتاب مارکز یکی از ترجمه­های ماندگار است.»

او معتقد است که کتاب‌های دیگر بهمن فرزانه هم دیده شده است اما تاثیرگذاری این اثر آن قدر زیاد است که بیش‌تر در یادها می­ماند و بیش‌ترین حجم ستایش­ها نصیبش می­شود. خجسته کیهان هم با دید نوستالژیک به این موضوع نگاه می­کند. این مترجم به «ایران وایر» می­گوید:«همه­ ما از این کتاب خاطره داریم و لذتی که در هنگام خواندن این کتاب برده­ایم هنوز در یادمان مانده است.»

او معتقد است که خود بهمن فرزانه هم از شیفتگان مارکز بوده است:« یادم می­آید چند وقت پیش من در مصاحبه­ای گفتم که "یوسا" در حال حاضر بهترین نویسنده­ زنده­ معاصر است. مصاحبه کننده خندید و گفت من قبل از شما با بهمن فرزانه مصاحبه کردم و ایشان معتقد بود در حال حاضر مارکز بهترین نویسنده­ زنده­ دنیا است وهیچ­کس دیگر هم به گرد پایش نمی‌رسد.»

اما «امیرحسین خورشیدفر»، نویسنده و منتقد ادبی که به نوعی نماینده­ نسل سومی­ها است، نظر متفاوتی دارد. او معقتد است که بهمن فرزانه بعد از ترجمه «صد سال تنهایی»، خلاف جهت آب شنا کرده و کتاب­هایی را انتخاب کرده که مخاطبان آن از نظر نوع سلیقه با مخاطبان کتاب­هایی مانند«صد سال تنهایی» تفاوت دارند.

خورشیدفر می­گوید:« بهمن فرزانه واقعا انتخاب‌های عجیبی داشت. او می­توانست معرفی "آلبادس پدس" و "گراتزیا دلدا" را به مترجمان دیگر واگذار کند. به نظر من، در کارنامه او یک نقطه اوج است و باقی نشیبی است آرام و البته محترم. در حقیقت "گراتزیا دلدا"، نویسنده اصلی است که بهمن فرزانه روی او وقت گذاشت و کارهایش را به فارسی ترجمه کرد که هیچ ربطی به مارکز و آن سطح ادبیات ندارد.»

دونده

دوران بازنشستگی بهمن فرزانه چندان طولانی نشد. او تیرماه سال جاری اعلام  بازنشستگی کرد و درباره­ علت این موضوع گفت: «به نظرم عمر ادبیات و سینما رو به پایان است و آثار خوبی برای ترجمه وجود ندارد.»

 این حرف­های او، احمد اخوت را بسیار غمگین کرد. او در یادداشتی برای روزنامه «شرق» نوشت:«دیگر کار نمی‌کنم. احساس کردم آدم­ها صدای خودشان را زودتر از دیگران می­شنوند. بعد از خواندن این یادداشت، مدام نوشتن یادداشتی درباره بازنشستگی پیش از موعود یا بازنشستگی اجباری نویسندگان ومترجمان که شکل­های مختلفی دارد، وسوسه­ام می­کرد. دوست داشتم از پایان این ماراتن عجیب و غریب دنیای ادبیات بگویم. بنویسم چطور یک دونده سنگین و پرنفس که همیشه جلو می­رفت، نفس کم می­آورد ولی دیگر خیلی دیر شد. بهمن فرزانه به خط پایان رسید.»

خجسته کیهان هم بعد از خواندن حرف­های بهمن فرزانه، متعجب ­شد:« با خودم فکر می­کنم چطور ممکن است یک مترجم که یک عمر زندگی­ خود را وقف ترجمه کرده، یک‌باره همه چیز را کنار بگذارد. احساس کردم چیزی در درون این  آدم تمام شده  و ذوق و شوق­ او گرفته شده است.»

خورشیدفر این موضوع را یک تصمیم شخصی می­داند که ممکن است در اثر بیماری و کم شدن دقت گرفته شده باشد:«احتمالا این تصمیم بیش‌تر به یک رنجش شخصی مربوط باشد تا یک ایده تازه درباره جهان و هنر. بنابراین، حرف­هایی درباره پایان دوره ادبیات و سینما خیلی نباید جدی گرفته شود. البته شاید هم محصول سانسور و سختی کار در ایران بوده است.»

پیرمردها وطن ندارند

بهمن فرزانه چند ماه آخر زندگی را در راه بیمارستان و خانه­ سالمندان گذراند. «آیدین آغداشلو» که با او هم مدرسه­ای بوده، خبرهای مربوط به او را از طریق روزنامه­ها دنبال می­کرده است. او به «ایران وایر» می­گوید: « دلم شکست از این­ که آدم معتبری مانند بهمن فرزانه باید ایام سالخوردگی­ خود را با دلهره بگذراند و وقتی خواندم که بالاخره در خانه­ سالمندان جا گرفته و ساکن شده است، خیالم راحت­تر شد. خیلی غصه­ سر از خانه­ سالمندان درآوردنش را نخوردم چون این برای او،  بسیاری از یاران قدیم من  و هر پیرمردی که در تنهایی می­زید و می­میرد، سرنوشت محتومی است و جای گله ندارد. جای شکر هم ندارد.» اسدالله امرایی زمانی که او در خانه­ سالمندان بوده، به دیدارش می­رود:« آخرین بار در آسایشگاه او را دیدم. به نظرم خیلی راحت بود. احساس کردم که آخر خط خیلی از ما شاید بهتر از او نباشد. به نظرم باید برای پیری و سالخوردگی کاری بکنیم؛ مثلا در کنار خانه­ هنرمندان یک آسایشگاه هنرمندان راه بیاندازیم و بیمه و خدمات رفاهی برای  دوران پیری اهالی ادب و هنر فراهم کنیم و نگذاریم دوران سالخوردگی را در انزوا بگذرانند.»

بهمن فرزانه در میان اهالی ادب و هنر به ساده زیستن و بی سر و صدا کار کردن شهرت داشت. او خیلی رو راست در پاسخ خبرنگارانی که از او می­پرسیدند چرا به ایران آمده­اید و چرا می­خواهید بمانید؟ از ارزانی قبض برق گاز تهران نسبت به رم حرف می­زد.

سادگی او را آیدین آغداشلو از دوران جوانی دیده و به خاطر سپرده است: « یادم هست یک‌بار که ما را به خانه­ خودش دعوت کرد، دیدم سطح داخلی کنار پنجره، قلوه­سنگ­های رنگارنگی چیده است. چه زیبا و پرمعنا بود و یاد گرفتم هرچیز ساده­ پیش ­پا ­افتاده­ای می­تواند زیبا باشد به شرط این­که انتخاب­کننده آن آگاه و فرهیخته باشد و او آگاه و فرهیخته بود که قلوه­­های سنگ را با تناسب و حوصله کنار هم چیده و حاصل زیبا شده بود. این شاید تمثیلی بود از کل زندگی بهمن فرزانه که همه­ عمرش را ساده و بی­ادعا و بر کار کنار هم گذاشتن قلوه­سنگ­های زیبا گذراند.»

امیرحسین خورشیدفر هم به زندگی ساده­ او اشاره می­کند:« به نظر من نکته عبرت‌انگیز زندگی بهمن فرزانه این است که به نویسندگان و مترجمان دیگر نهیب می‌زند وقتی هیچ نهاد صنفی ندارید و برای هیچ کس مهم نیست سرنوشت‌تان چیست،  از فکر انزوا، گوشه نشینی و بی سرو صدا بودن بیرون بیایید. هر روز پاسخ خبرنگاران را بدهید، جنجال کنید و خبرساز باشید چون اگر نباشید، واقعا برای کسی مهم نیست و ممکن است فراموش شوید.»

کتاب­های فرزانگی

«پرنده شیرین جوانی» تنسی ویلیامز، «دفترچه ممنوع»، «تازه‌عروس»، «از طرف او» و «دیر یا زود» آلبادسس پدس، «نامه‌هایی از پکن» پرل باک، «دختری تنها» اونا اوبراین، «بی‌گناه» گابریل دانونزیو، «من میکل آنژ، پیکرتراش» ایروینگ استون و جین استون، «یکی، هیچ‌کس، صدهزار» لوئیچی پیراندلّو، «یک مشت تمشک» و«روباه و گل‌های کاملیا» اینیاتسیو سیلونه، «داستان خانوادگی» واسکو پراتولینی،  «زندگی‌نامه برده فراری» استبان منتخو، «تصویر بزرگ» دینو بوتزاتی، «صد سال تنهایی» و «داستان غم‌انگیز باورنکردنی از ندرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش» گابریل گارسیا مارکز، «میشل عزیز» ناتالیا گینزبورگ، «گوسفند قربانی» روآلد دال، «دختری تنها» ادنا اوبراین و «الیاس پورتولو»، «پس از طلاق»، «مریم منزوی» و «پیچیک» گراتزیا دلدا، بخشی از ترجمه­های بهمن فرزانه هستند.

او هم‌چنین رمان‌ «چرک‌نویس»، مجموعه داستان «سوزن‌های گمشده» و نمایش‌نامه «فرفره‌ها» را منتشر کرده است. احمد پوری معتقد است که فرزانه بسیاری از نویسندگان دنیا را به شیفتگان ادبیات ایران شناساند و بعد خودش را بازنشسته کرد.

 آیدین آغداشلو درباره­ آثار بهمن فرزانه می­گوید: «او کتاب­هایی را انتخاب کرد که باید خوانده می­­­­­­­شدند؛ کتاب­های "بایدی" بودند مثل "صد سال تنهایی" مارکز. حالا ممکن است من یا خیلی­ها از مارکز فاصله گرفته باشیم و نویسندگان بزرگ دیگری را ترجیح بدهیم  اما "صد سال تنهایی" باید خوانده می­شد که خواندیم. بهمن فرزانه به عنوان یک مترجم، زبان­دان و روشن‌فکر وظیفه­ مهم خود را در انتخاب آثار «بایدی" برای مردم تشنه انتخاب کرد و به یمن انتخاب­های لازم و حساس، مثل هر مترجم دیگر ایرانی در جایگاهی عمده­تر از یک مترجم ساده قرار گرفت.» 

امرایی، فرزانه را یک نویسنده غیرسیاسی می­داند که دست به ترجمه­ کتاب‌هایی زده که عمده­ آن‌ها سیاسی است اما خورشیدفر می­گوید:« فراموش نکنیم که فرزانه، تمرکز اصلی  خود را بر ادبیات محبوب زنان سیه قاره گذاشت که با اشک و آه همراه است.»

در ستایش مرگ

محمود دولت آبادی معتقد است بهمن فرزانه از آن دست مترجمانی است که با مرگ هم فراموش نمی­شوند. او می­گوید: « من در گذشت او را به جامعه­ ادبی ایران تسلیت می­گویم اما می­دانم او با آثاری که از خود به جای گذاشته، هیچ گاه فراموش نمی­شود.»

 احمد اخوت هیچ­گاه بهمن فرزانه را ازنزدیک ندیده اما می­گوید: «یکی از ویژگی­های خوب ادبیات این است که ما دوستان و هم‌دلانی داریم که هیچ­وقت آن­ها را ندیده­ایم اما جریان ادبی چنان ما را به هم وصل می­کند که انگار همیشه کنار هم حضور داریم. من بهمن فرزانه را هیچ­وقت از نزدیک ندیدم اما همیشه با او احساس نزدیکی می­کردم .»

اسد الله امرایی معتقد است که مرگ بخشی از زندگی است:« اگر مرگ سراغ‌مان نیاید یک پای زندگی می­لنگد. ساراماگو کتابی دارد که "شهریار وقفی پور" آن را ترجمه کرده است به نام «در ستایش مرگ»؛ او شهری را ترسیم می­کند که درآن هیچ­کس نمی­میرد. تصورش هم وحشتناک است. باور کنید.»

آیدین آغداشلو راه درست مردن را نمی­داند و در عوض از زندگی حرف می­زند: « هنوز نمی­دانم درست‌ترین راه مردن چه­جوری است اما می­دانم که پیری و تنهایی را باید با وقار گذراند. این شرط اصلی به جا آوردن حیثیت انسانی است. فکر می­کنم در این اندیشه، بهمن فرزانه شریک بود و تایید می­کرد. نمی­دانم آدم چگونه باید بمیرد، اما می­دانم چگونه باید زندگی کند و از همین رو نتیجه می­گیرم که بهمن فرزانه درست زندگی کرد.»

روایت­های محمود دولت آبادی، آیدین آغداشلو، احمد اخوت، اسدالله امرایی، احمد پوری، خجسته کیهان و امیر حسین خورشیدفر از بهمن فرزانه 

محمود دولت آبادی

مهم­ترین کار بهمن فرزانه که هیچ­گاه فراموش نمی­شود، آشنایی جامعه­ی کتابخوان ایران با ادبیات آمریکای لاتین از طریق ترجمه­ی کتاب «صدسال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز  است . درست است که «صدسال تنهایی» به تنهایی، خود کتاب معتبری است اما بهمن فرزانه با ترجمه­ی این کتاب، ادبیات آمریکای لاتین را به جامعه­ی ادبی ایران معرفی کرد. در واقع او دریچه­ای به سمت ادبیات آمریکای لاتین گشود.چون باعث شد آثار نویسندگان آمریکای لاتین مورد توجه مترجم­های ایرانی قرار بگیرد و جامعه کتابخوان روز به روز بیشتر با نویسندگان آمریکای جنوبی آشنا شوند. این تنها کار بهمن فرزانه نیست؛ اما بی شک مهم­ترین خدمتی است که او به ادبیات ایران کرده است. من از دست دادن این عزیز را به خانواده­ی محترم ایشان و جامعه­ی ادبی ایران تسلیت می­گویم.

نمی­دانم آدم چگونه باید بمیرد

آیدین آغداشلو

با بهمن فرزانه هم­مدرسه­ای بودیم. بهمن، چند سالی از من بزرگ­تر بود و از همان جوانی ادیب و هنردوست و به معنای واقعی کلمه «فرزانه» بود. کتاب قرض می­داد و درباره­ی ادبیات برای من که ذهن آماده و بلعنده­ای داشتم برهر معنای ارزنده­ای، صحبت می­کرد. بهمن از هر نظر بزرگ­تر بود؛ زبان می­دانست و بسیار مودب و فروتن بود. اصلا به بچه­ مدرسه­ای­ها نمی­ماند و کتابخانه­ی مفصلی داشت.

یادم هست یک­بار که ما را به خانه­ی خودش دعوت کرد، دیدم سطح داخلی کنار پنجره، قلوه­سنگ­های رنگارنگی را چیده است. چه زیبا و پرمعنا بود و یاد گرفتم هرچیز ساده­ی پیش ­پا­افتاده­ای، می­تواند زیبا باشد به شرط این­که انتخاب­کننده­اش، آگاه و فرهیخته باشد و او آگاه و فرهیخته بود که قلوه­­های سنگ را با تناسب و حوصله کنار هم چیده بود و حاصل زیبا شده بود. این شاید تمثیلی بود از کل زندگی بهمن فرزانه که همه­ی عمرش را ساده و بی­ادعا و بر کار کنار هم گذاشتن قلوه­سنگ­های زیبا گذراند.

بعدها به رم رفت و دیگر ردی از او برای من باقی نماند الا کتاب­هایی که ترجمه می­کرد و من می­خواندم و سرخوش می­شدم از این­که آدمی که می­شناختمش چنین بزرگ است و از این بزرگی سهمی هم به ما می­رسید.

نفهمیدم در رم زندگی را چگونه گذراند اما می­­دانم که او آدمی بود که زندگی را حتما با معنا می­گذراند.

مترجم مشهوری شد. کتاب­هایی را انتخاب کرد که باید خوانده می­­­­­­­شدند، کتاب­های«بایدی» بودند، مثل«صد سال تنهایی» مارکز. حالا ممکن است من یا خیلی­ها از مارکز فاصله گرفته باشیم و نویسندگان بزرگ دیگری را ترجیح بدهیم  اما «صد سال تنهایی» باید خوانده می­شد، که خواندیم. بهمن فرزانه به عنوان یک مترجم، زبان­دان و روشنفکر وظیفه­ی مهمش را در انتخاب آثار «بایدی» برای مردم تشنه انتخاب کرد و به یمن انتخاب­های لازم و حساس مثل هر مترجم دیگر ایرانی در جایگاهی عمده­تر از یک مترجم ساده قرار گرفت. مترجمی که می­دانست چه چیزی باید خوانده شود و به همین خاطر کار می­کرد و این کاری بود که اجر ومزد مادی چندانی هم نداشت. بهمن فرزانه و دیگر مترجمین بزرگ ما کنار سرچشمه­ی فیاض  ایستاده بودند که آب گوارا را در نهرهای ظریف و باریک به همه­جا می­رساندند و این­ها حتما خود سرچشمه­ی فرهنگ و شعور بودند.

سال­ها و سال­ها بی­خبر ماندم از او و کتاب­هایش را می­خواندم و از سلیقه­اش در انتخاب لذت می­بردم. ندیدمش، تا این اواخری که عکس مصاحبه­اش را به خاطر بیماری تنهایی­اش در روزنامه­ها دیدم. دلم شکست از این­که آدم معتبری مانند بهمن فرزانه باید ایام سالخوردگی­اش را با دلهره بگذراند و وقتی خواندم که بالاخره در خانه­ی سالمندان جا گرفته است و ساکن شده است خیالم راحت­تر شد. خیلی غصه­ی سر از خانه­ی سالمندان درآوردنش را نخوردم؛ چون این برای او بسیاری از یاران قدیم من –  و هر پیرمردی که در تنهایی می­زید و می­میرد، سرنوشت محتومی است و جای گله ندارد. هنوز نمی­دانم درست ترین راه مردن چه­جوری است اما می­دانم که پیری و تنهایی را باید با وقار گذراند. این شرط اصلی به جا آوردن حیثیت انسانی است. فکر می­کنم در این اندیشه، بهمن فرزانه شریک بود و تایید می­کرد. نمی­دانم آدم چگونه باید بمیرد، اما می­دانم چگونه باید زندگی کند و از همین رو نتیجه می­گیرم که بهمن فرزانه درست زندگی کرد.

احمد پوری

 بهمن فرزانه یکی از مدرن­ترین و بهترین نویسندگان دنیا را با ترجمه­ی «صدسال تنهایی» به تشنه­گان ادبیات ایران معرفی کرد. اگر تمامی­ کارهای او را کنار بگذاریم، همین یک ترجمه خدمت بزرگ بهمن فرزانه به ادبیات ایران است. سه نسل از کتابخوان­های ما با ترجمه­ی او «صدسال تنهایی» را خوانده­اند و لذت برده­اند. یادم می­آید بهمن فرزانه در یکی از مصاحبه­هایش عنوان کرده بود که ترجمه­ی «صد سال تنهایی» باعث شده آثار دیگرش دیده نشود. واقعا نمی­توان دیگر ترجمه­های او را نایده گرفت اما مگر می­توانیم ترجمه­ی «صد سال تنهایی» را نادیده بگیریم.  شیفتگان ادبیات در این کتاب غرق شده­اند. بهمن فرزانه برای ادبیات ایران فرهنگ آفرینی کرد و ترجمه­هایش حادثه­ای بزرگ در رمان نویسی کشور ما بود. ادبیات ما همیشه وامدار این مرد بزرگ است. 

احمد اخوت

یکی از ویژگی­های خوب ادبیات این است که ما دوستان و همدلانی داریم که هیچ­وقت آن­ها را ندیده­ایم اما جریان ادبی چنان ما را به هم وصل می­کندکه انگار همیشه کنار هم حضور داریم. من بهمن فرزانه را هیچ­وقت از نزدیک ندیدم اما همیشه با او احساس نزدیکی می­کردم. سال آخر دبیرستان بودم که «صد سال تنهایی» را با ترجمه­ی خوب و روان او خواندم. این کتاب فوق العاده تاثیر گذار بود. آن وقت برایم جالب بود که یک مترجم از عهده­ی ترجمه­ی پاکیزه­ی این کتاب برآمده است. عقیده­ام بعدها هم تغییر نکرد وقتی دوباره ازدید یک مترجم و منتقد کتاب را خواندم به نظرم آمد؛ ترجمه­ی بهمن فرزانه از کتاب مارکز یکی از ترجمه­های ماندگار است. در دوره­ای ارتباطم با کتاب­های این مترجم قطع شد اما این وقفه طولانی نبود و  جالب بود که انگار یکباره ارتباط با کارهای بهمن فرزانه دقیقا از جایی که قطع شده­ بود آغاز شد. یکی از غم­انگیز ترین خاطراتم در حوزه­ی ادبیات به یادداشتی مربوط می­شود که از بهمن فرزانه در روزنامه «شرق» به چاپ رسید. او نوشته بود:«من دیگر کار نمی­کنم.» احساس کردم، آدم­ها صدای خودشان را زودتر از دیگران می­شنوند. بعد از خواندن این یادداشت مدام نوشتن  یک یادداشتی درباره بازنشستگی پیش از موعود یا بازنشستگی اجباری نویسندگان ومترجمان که شکل­های مختلفی دارد، وسوسه­ام می­کرد، دوست داشتم از پایان این ماراتن عجیب و غریب دنیای ادبیات بگویم. بنویسم چطور یک دونده سنگین و پرنفس که همیشه جلو می­رفت، نفس کم می­آورد ولی دیگر خیلی دیر شد . بهمن فرزانه به خط پایان رسید. من متاسفم و به همه­ی آن­هایی که روزگاری را با کتا­ب­های بهمن فرزانه سر کردند، تسلیت می­گویم.

انتخاب­های عجیب یک مترجم

امیرحسین خورشیدفر

به نظر من حیات حرفه ای بهمن فرزانه در ایران که بهشت مترجم هاست واقعا شگفت انگیز است. مترجمی که از دهه پنجاه و با اثری مثل «صدسال تنهایی» چهره می­شود، قاعدتا و مثل بسیاری دیگر از مترجمان هم نسلش باید در اوج شهرت می ماند و هر سال بر شهرتش اضافه می­شد و استاد می­شد و نمایندگی یکی دو نویسنده بزرگ را در ایران برعهده می­گرفت و نمی­گذاشت کسی به آنها نزدیک شود و اگر نزدیک می­شد، می­گفت که آنها کار فلانی را اصلا نفهمیده اند و این نویسنده ملک طلق من است، ولی بهمن فرزانه را به نظر من روزنامه­نگارهای اجتماعی به بهانه بیماری سالهای پایانی زندگی و فراموشی و ...چند سوژه اشک­آور دیگر برای مخاطبان احیا کردند. این فقط بدعهدی روزگار نبود، بلکه بهمن فرزانه هم هیچ گاه انتخاب در خوری در ترجمه بروز نداد. او بعد از «صد سال تنهایی» بیشتر به یک نوع ادبیات سانتی مانتال و احساساتی گرایش پیدا کرد که مخاطبانش با مخاطبان «صدسال تنهایی» و ... متفاوت هستند. من نمی­گویم اشتباه کرد. اتفاقا این که خلاف مسیر شنا کرد شاید آگاهانه بوده. اما به نظرمن در جامعه ای که مترجم­ها ارج و قربی بیشتر از نویسنده­ها دارند بهمن فرزانه واقعا انتخابهای عجیبی داشت. او می­توانست معرفی «آلبادس پدس» و «گراتزیا دلدا» را به مترجمان دیگر واگذار کند. به نظر من در کارنامه او یک نقطه اوج است و باقی نشیبی است آرام و البته محترم. در حقیقت «گراتزیا دلدا» نویسنده اصلی است که بهمن فرزانه روی او وقت گذاشت و کارهایش را به فارسی ترجمه کرد که هیچ ربطی به مارکز و آن سطح ادبیات ندارد. فراموش نکنیم که بهمن فرزانه در واقع تمرکز اصلی اش را بر ادبیات محبوب زنان سیه قاره گذاشت که با اشک و آه همراه است. به نظر من نکته عبرت انگیز زندگی بهمن فرزانه این است که به نویسندگان و مترجمان دیگر نهیب می زند وقتی هیچ نهاد صنفی ندارید و برای هیچ کس مهم نیست سرنوشتتان چیست؟  فکر انزوا و گوشه نشینی و بی سرو صدا بودن بیرون بیایید، هر روز جواب خبرنگار بدهید و جنجال کنید و خبرساز باشید؛ چون اگر نباشید واقعا برای کسی مهم نیست و ممکن است فراموش شوید. 

آثار سیاسی یک نویسنده­ی غیر سیاسی

اسدالله امرایی

بهمن فرزانه با وجود اینکه خودش را غیر سیاسی‌ می دانست اما بیشتر آثاری که ترجمه کرد سیاسی بودند. ترجمه­های او در شناساندن خیلی از نویسنده های دنیا به اهالی ادبیات ایران موثر بود. مثلا من «سیلونه» را قبلا با ترجمه «نان و شراب» می­شناختم اما از نویسنده هایی مثل «دلدا» کار زیادی ترجمه نشده بود و بهمن فرزانه آن­ها را معرفی کرد. آخرین بار در آسایشگاه او را دیدم به نظرم خیلی راحت بود، احساس کردم که آخر خط خیلی از ما شاید بهتر از او نباشد. فکر می­کنم باید برای پیری و سالخوردگی کاری بکنیم. مثلا در کنار خانه­ی هنرمندان یک آسایشگاه هنرمندان راه بیاندازیم و بیمه و خدمات رفاهی برای  دوران پیری اهالی ادب و هنر فراهم کنیم و نگذاریم دوران سالخوردگی را در انزوا بگذرانند . با همه­ی این حرف­ها مرگ بخشی از زندگی است و اگر سراغمان نیاید یک پای زندگی می­لنگد. ساراماگو کتابی دارد که شهریار وقفی پور آن را ترجمه کرده است به اسم «در ستایش مرگ»؛ او شهری را ترسیم می­کند که درآن هیچ­کس نمی­میرد. تصورش هم وحشتناک است. باور کنید. ​

ثبت نظر

جامعه مدنی

لذت اعدام و اعدام کودکان زیر 18 سال-بخش دوم

۱۸ بهمن ۱۳۹۲
ویژنامه اعدام
خواندن در ۸ دقیقه
لذت اعدام و اعدام کودکان زیر 18 سال-بخش دوم