close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش شانزدهم )

۲۰ تیر ۱۳۹۳
عیسی سحرخیز
خواندن در ۹ دقیقه
هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش شانزدهم )

يكشنبه 2/3/89

امروز روز دوم خرداد بود و سالگرد انتخابات رياست جمهوري سال 76. نقطه ی عطفي در تاريخ تحولات كشور و مبنايي براي دگرگوني در فصلی از زندگي من و بسیاری دیگر از دوستان قدیمی و هم فکران جدید که در جامعه به اصلاح طلب معروف شده اند و از همراهان سید محمد خاتمی. جمعی که گروهی از آنان هشت سال بعد، در زمان انتخابات سال 84 و نامزد شدن مصطفی معین اصلاح طلب پیشرو نام گرفتند و اندکی دیرتر دسته ای از آنان تحول خواه و اکنون بانی و طرفدار جنبش سبز با رهبری مهدی کروبی، میرحسین موسوی و زهرا رهنورد.

این امری مسلم است که اگر چنين روزي نبود و نتيجه‌اي چنان در انتخابات، امروز من در زندان نبودم دست كم به عنوان يك زنداني سياسي در جايگاه يك روزنامه‌نگار و فعال سياسي و كنشگر حقوق بشر. اما هيچ‌كس نمي‌داند و نمی تواند حدس بزند که اگر چنين حادثه‌اي روي نمي‌داد آيا من زندگي و اوضاعي بهتر داشتم يا بدتر! حتي مشخص نيست اگر در آمريكا مي‌ماندم و به ايران بازنمي‌گشتم سرنوشت چه مسيري را در زندگي من بستگانم به خصوص مهدي رقم مي‌زد. مشخص نیست در شرایطی متفاوت آيا او چون امروز از چنين موفقيت و شهرت نسبي ای كه عمدتا مرهون دستگيري من و چرخش در زندگي اوست برخوردار مي‌شد یا نه.

آنچه مسلم است طي سيزده سالي كه از بازگشتن من از آمریکا گذشته است، در سطح جامعه و زندگي من نقطه عطف‌هاي گوناگوني صورت گرفته است. در این جریان و در رویدادهای اخیر سوزنبان در جای خود نشسته و در لحظه ای دستگيره ي تغيير ريل را بالا برده يا به پايين كشيده و مسير قطار زندگي من در ريل جديدي قرار گرفته است.

پارسال آن زمان كه قرار بود جلسه‌اي دوره ی ماهانه ی بچه‌هاي دانشگاه، همکلاسی های دانشکده ی اقتصاد، در ويلاي علي فتحی و زهره قریشی در كردان برگزار شود، آن زمان كه من و رويا در ماشين حسين سبز به همراه مهري شفیعی عازم این منطقه ی ییلاقی کرج بوديم تا این زوج و دیگر همکلاسی امان شهلا مروج بپيونديم، بحث تقدیر و سرنوشت پیش آمد. وقتي بحث گذشته شد و مسیری که طی کرده و به این نقطه رسیده ایم و معناي خوشبختي، همه تقريبا هم نظر بوديم كه به عنوان افراد متوسط جامعه به طور نسبی خوشبخت هستيم. دارای فرزندانی موفق و زندگي ای روی یک روال عادی. همگی اتفاق نظر داشتیم که این مسئله در مورد هما علیانی و شهروز بهزادی دیگر همکلاسی هایی که فرزندی نداشتند اما با یکدیگر خوب و خوش می زیسیتند نیز صادق است؛ غايبان ناگهاني آن روز و دوره ی اخیر.

در این میان هما زنگ زده و خبر داده بود که حال شهروز يك باره به هم خورده و در مسیر دفتر به زمین افتاده است. او ابتدا در خيابان احساس ضعف كرده بود و بعد هم از راه رفتن مانده بود. حادثه‌اي به ظاهر ساده كه پيامدي ناگوار داشت.

پس از چند ماه از ميان آن خانواده‌هاي به ظاهر خوشبخت، يك باره دست سرنوشت براي دو خانواده تحولي غيرقابل پيش‌بيني رقم زد. شهروز يك باره به دليل سرطان خون راهي بيمارستان شد، چند ماهی در ایرانمهر بستري گرديد و پس از مداوای ضروری و شيمي درماني و تلاش برای بالا آوردن پلاکت خون، به امید درمانی اثربخش راهی خارج شد. وقتي به خاک فرانسه و هواپیما در فرودگاه شارل دوگل به زمین نشست؛ دیگر کار از کار گذشته بود. شهروز به کما رفت و به هوش نيامد و هما ماند و پیکر عزیزی كه بايد به تنهايي و در غربت همراهش مي‌شد و نعشي كه بايد چون صلیب به گونه‌اي به دوش مي‌كشيد تا در تهران تحويل خانواده‌اش دهد و در ابن باویه به خاك بسپارد.

تمام ماجرا بيش از سه چهار ماه طول نكشيد تا مردادماه 89. تا چند روز پيش كه رويا مجبور شد به مناسبتی در سالن ملاقات در برابر سوال‌هاي متعدد من به این موضوع اعتراف كند از این حادثه ی ناگوار بی خبر بودم، مرگ دوستی که هر از چند گاه به انتشارات قلم می آمد و با فراغ بال جویای اوضاع سیاسی- اقتصادی مملکت می شد و بیش از حد دل بسته بود به تحولات اصلاح طلبانه.

در زندان و بازداشت، مرگ شهروز از ديد من پنهان نگاه داشته بودند تا شاید فشار کمتری به من وارد آید. درست یک ماه پس از کشف سرطان خون بهزادی، زندگی من نیز دچار چرخش شد. روزها و شب های پیش و پس از انتخابات خرداد 88، اعتراض های مردمی به گم شدن آرای خود، پنهان بوده دو سه هفته ای من و سپس دستگيري و بازداشت و زندان گردی، یک روز شمال تهران، اکنون شمال غربیکرج، شهری که دوران کودکی و نوجوانی را در آن گذرانده ام و محله ای که شب هایی خاص از دوران دانشجویی را به یادم می آورد و مکانی در چند کیلومتری مزار برادر شهیدم سعید، در امام زاده محمد.

روزی در بازداشتگاه 209 ، آن گاه که هنوز نمی دانستم بر سر شهروز چه آمده است، وقتی باز حرف بازی تقدیر بود و موضوع دست بسته بودن ما در برابر مقدرات ، خطاب به يكي از هم سلولی ها گفتم:" آيا دست سرنوشت نمي‌توانست جاي من و شهروز را عوض كند؟ دستگير نمي‌شدم اما به جاي اقامت در سلول انفرادي در بستر بيماري، روي تخت‌هاي راحت بيمارستان مي‌خوابيدم. به جاي غذاي ساده و محدود بازداشتگاه غذاي تحت نظر پزشكان را مي‌خوردم. به جاي ملاقات‌هاي محدود پنجشنبه‌ها و بعد دوشنبه‌ها، هر روز بستگان و دوستان بدون محدوديت به ديدارم مي‌آمدند؟ كدام زندگي بهتر بود و چه كسي خوشبخت‌تر.؟" در پی این خطابه- غافل از عاقبت کار زندگی و مسير سريع منتهی به مرگ او- آن دوست زندانی و یک دو هم سلولی هایی که سراپا گوش شده بودند، همگی اوضاع و احوال مرا در زندان بهتر و مطلوب ارزيابي مي‌كردند. اين نسبت در بازي سرنوشت مي‌توانند براي بسياري معنای خاص پيدا كند.

داشتم از دوم خرداد مي‌گفتم كه به اينجا رسيدم. نمي‌دانم در سالگرد اين روز چه گذشته است اما آنچه كه از خلال گفت و گوهای تلفنی‌ محدودم با دوستان دستگيرم شده است، این که با آن همه تبلیغات فراوان و اعلام آمادگی ها، در شهر چندان خبري نبوده است! به هر حال بايد منتظر ماند و خبرهای تکمیلی را شنيد و سپس قضاوت كرد.

امروز بالاخره طلسم شركت کردن در كلاس آموزش " پرورش قارچ" هم شكسته شد. دیر رسیدن استاد فرصتي فراهم كرد تا بتوانم با احمد گپ و گفت‌وگوي راحتي داشته باشم. اما نمی توان نام آن را مکالمه یا گفت و گوی دو جانبه گذاشت چون این زیدآبادی بود که متكلم وحده بود. احمد شوقي زايدالوصف براي حرف زدن داشت و تشریح جزئيات آن چه كه در ايام بازجويي و بازداشت در بندهاي 2 الف، 240 و 209 بر او گذشته بود. بازجويي‌هايي توام با شكنجه جسمي و روحي شديد كه او را به سمت اعتصاب غذا كشاند، آن هم اعتصاب غذايي سخت و بدون برنامه‌ريزي اوليه- چه نظر تبليغاتي و اطلاع‌رساني و چه از لحاظ آمادگي جسمي و روحي.

او چون فردي ناآشنا و كم آشنا با فنون شنا يك باره خود را در ورطه ی گردابي هولناک پرتاب كرده بود. پرتابی كه پيامدش بلعیدن چند قورت آب پرفشار است كه وارد حلق می شود و به معده و ریه می ریزد و اندکی بعد قربانی را خفه می کند و به زیر می کشد. اعتصاب غذاي زیدآبادي هم اقدامی بود كه روح و جسم وی را چنان فرسوده بود كه پس از چند ماه بازداشت و زندان، در سلول انفرادی و بند عمومی، زماني كه مرا ديد و بحث اعتصاب غذا پیش آمد، پيش از خودش ضميرناخودآگاهش نسبت به آن واكنش نشان داد.

جالب اين كه بازجوهاي او تصور مي‌كردند- شاید حالا هم گمان برند- كه احمد يكي از تئوريسين‌هاي اصلي «جنبش‌هاي اجتماعي» ایران است و براي آینده ی کشور به كمك حبیب الله پيمان، رهبر جنبش مسلمانان مبارز و از اعضای شورای فعالان ملی – مذهبی، برنامه‌هاي وسيعي در دست اجرا داشته است. این در حالي بود كه احمد برایم شرح داد که چنان روزهاي منتهي به 22 خرداد درگير سخنراني های انتخاباتی در شهرهای مختلف و نوشتن مقاله و یادداشت بوده كه در عمل تمام ارتباط هایش را با جامعه و دوستان از دست داده و نمي‌دانسته است در پشت دیوارها چه نقشه هایی طراحی می شود و حتی در دور و برش چه دارد مي‌گذرد و چه اتفاق‌هاي هولناکي در شرف وقوع است. اين امر خود عاملي بود كه در زمان دستگيري شوكه شود و طي دوران بازجويي و بازداشت، در وضعیت انزوا در سلول انفرادی و نداشتن ارتباط با بیرون زندان هرچه بيشتر در شرایط شوك قرار گیرد وحساب نشده كاري را شروع كند که در واقع دست بردن غریق به سمت تکه ای کاه است و تکیه دادن به آن؛ اعتصاب غذا. این اقدام که با اعتصاب خشک شروع و به اعتصاب انجامید به گفته ی احمد چنان پيامد سنگيني برایش داشت که در روز پایانی مرگ را با چشمان خود دید! برایم شرح داد که در این وضعیت چه حالی داشته و چه مناظری در برابر چشمانش ظاهر شده است.

بالاخره با آمدن استاد و شروع كلاس این بحث غم انگیز و عبرت انگیز پایان یافت و قدم زدن در حیاط آموزشگاه را تمام کردیم و همراه با مسعود که از فرصت استفاده کرده بود و طبق معمول داشت با مهسا امرآبادی، همسرش درد دل می کرد راهی کلاس های طبقه ی دوم شدیم. محیط کلاس و تیپ و رفتار استاد بسیار برایم جالب بود و به نوعی مرا به محیط دانشگاه برد و فعالیت های دانشجویی. گمان مي‌كنم که بتوانم استفاده ی جالب و مناسبي از دوره ی آموزش قارچ داشته باشم.

كلاس درك مفاهيم قرانی هم از بعدازظهر امروز شروع شد. بايد آن را همراه با كلاس روخواني پيش ببرم. به اين ترتيب روزهاي يكشنبه و سه‌شنبه، در عمل پنج ساعتي را در كلاس‌هاي متعدد خواهم گذراند. براي رسيدن به تمام امور و از جمله مطالعه ی كتاب و نوشتن یادداشت های روزانه بايد در برنامه يازده ماه گذشته، در خصوص ختم هفتگي قرآن، تجديدنظر كنم. شايد آن را به يك دوره ی قران طی دو هفته تقلیل دهم. كارهاي داوود هم به خوبي طبق برنامه پيش مي‌رود. او به سرعت از وسط خوابي در حسینیه به كنار خوابي ارتقای جا پيدا كرده است. پس از خروج از كلاس آموزش قارچ، در مسیر بازگشت در راهرو رئيس درمانگاه را ديدم و باز در مورد او صحبت كردم. گفت روز دوشنبه داوود را خواهد ديد. عصر هم ملاقاتي دونفري با باقي و مسؤول كلاس‌هاي قران داشتيم كه قول تغيير مكان اساسي را براي روز دوشنبه دادند. به نظر مي‌رسد مي‌خواهند او را در اتاق‌هاي سالن4 سكني دهند تا ما سه نفر، همگی در يك طبقه قرار نگيريم. اما این اميد وجود دارد كه بتوان اين برنامه را تغيير داد.

سلیمانی با توجه به گذشته اش و بستگانی که دارد پارتي‌هايي هم خودش پيدا كرده كه با حاج کاظم رئيس زندان رجایی شهر دوست هستند، قول‌هايي كه شيرواني و باقي داده‌اند و كارهايي كه ديگران كرده‌اند مي‌تواند مكان زندگي او را يك طبقه پايين‌تر- سالن5- بياورد. سطح علمي او و مهارتش در آموزش‌هاي قرآني كه مسؤول كلاس‌ها هم در آزمون و تست اوليه بر آن صحه گذراد و او را در سطح مربي ارزيابي كرد، نه شاگرد، خود عامل مهمي در تغيير و تحول‌هاي آينده خواهد بود.

اوضاع سخت و دور از انتظار اندرزگاه4 و تحول 48 ساعته گذشته روحيه ی داوود را حسابي تغيير داده و به اصطلاح رنگ و رویش را باز كرده است!

یکشنبه شب 2/3/89 و دوشنبه صبح 3/2/89 ساعت9:15 اتاق32

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

جامعه مدنی

به نام یوزپلنگ، به کام دیگران

۱۹ تیر ۱۳۹۳
مصطفی خسروی
خواندن در ۹ دقیقه
به نام یوزپلنگ، به کام دیگران