آیدا قجر
شما هم شاید به کرات شنیده باشید که برخی به سادگی دیگری را «خودشیفته» خطاب میکنند یا در نگاهی متفاوت، کسی را که خود را دوست میدارد، «خودخواه» میخوانند. اما این دو چه تفاوتهایی با هم دارند و چرا دوست داشتن خود مهم است؟ ویژگی افراد خودشیفته چیست و چه آسیبهایی به همراه دارند؟
خلاصه گفتوگوی هفتگی با «شهرزاد پورعبدالله»، روان درمانگر را در این خصوص میخوانید:
***
دوست داشتن خود چه تعریفی دارد و چرا مهم است؟
- دوست داشتن خود یعنی یک انسان برای خودش ارزش قائل باشد، به خودش احترام بگذارد، به نیازهایش اهمیت بدهد و درصدد برآورده کردن نیازهایش باشد. فرق میان کسی که خودش را دوست دارد با انسان خودشیفته در این است که انسان عادی که خودشیفته نیست، باید این توانایی را داشته باشد که وقتی به نیازهای خود اهمیت میدهد، نیازهای دیگران را هم ببیند و در نظر بگیرد. موقعی میگوییم بعضی انسانها خودشان را دوست ندارند که افراد فقط به دیگران فکر کنند و خود را نادیده بگیرند. وقتی به خودت توجه میکنی و در این توجه، دیگران را نیز در نظر داری، یک سلامت روحی است.
خیلی مواقع وقتی این «خود» در اولویت قرار میگیرد، خودخواهی توصیف میشود.
- بله. وقتی من خودم را دوست دارم، یعنی مواظب سلامت روحی و جسمانی خودم هستم و از مرزهای خودم حفاظت میکنم. هر انسانی خط قرمزهایی دارد که تنها مسوول حفاظت از این مرزها، خود انسان است. انسانی که خودش را دوست دارد، مقابل خودش مسوولیت قبول میکند و این حس مسوولیت را در قبال دیگران هم دارد. من مسوول خودم هستم، باید فکر کنم که این حس مسوولیت به دیگران باید باعث شود آزادی و راحتی من، آزادی و راحتی دیگران را محدود نکند و امیال من باعث سرخوردگی دیگران نشوند. از هر وسیلهای برای رسیدن به امیالم استفاده نکنم؛ مثل کاری که معمولا یک انسان خودشیفته انجام میدهد.
بعضی اوقات انسانها فکر میکنند وقتی خودم را دوست دارم، به معنی بینقص بودن من است. در حالی که چنین نیست بلکه وقتی خودم را دوست دارم، به این معنا است که توانمندیها و ناتوانیهای خود را به درستی میشناسم؛ یعنی نگاه واقعبینانه به خود داشتن. شناخت ضعفها به معنی ضعیف بودن نیست. انسان قوی ،انسانی است که به ضعفهای خود واقف باشد.
در جوامع غربی، پیش از جا افتادن فرهنگ فردگرایی، فکر کردن به خود را خودخواهی توصیف میکردند. حتی مذاهب هم چنین تلقین میکردند. فیلمها و ادبیات مشوق نادیدهانگاری خود بودند و آن را به معنی مثبت ارزیابی میکردند که انسان پاک، انسانی است که از نیازهایش دور باشد. در حالی که روانشناسی این روند را تغییر داد به این سمت که کسی میتواند دیگران را دوست داشته باشد که خود را دوست دارد.
با این توضیحات، این خودشیفتگی که همهچیز را معطوف به خود دانستن از روی خواستن است یا توانایی؟
- ساختار روانی خودشیفتهها اینگونه است که همین هستند. آگاهانه نیست؛ مثل این میماند که چیزی را که نداری، بخواهی به دیگران بدهی. در حالی که واقعا نمیتوانند همدلی و همدردی داشته باشند. یک والد خودشیفته میتواند نیازهای خودش را محقتر از نیازهای فرزندش بداند، در حالی که والد مسوول برآورده کردن نیازهای کودک است. من وقتی با یک فرد خودشیفته کار کنم و به او بگویم فلان مساله برای بچه سخت است، پاسخ میشنوم که پس من چه؟ در حالی که واکنش انسان عادی اینگونه نیست. فرد خودشیفته پتانسیل دیدن دیگری را ندارد و مدام «من» را میبیند.
ویژگیهای فرد خودشیفته چیست؟
- این افراد معمولا کسانی هستند که نمیشود با آنها گفتوگو کرد، چون فقط درباره خودشان صحبت میکنند. تا جایی با شما ارتباط دارند که همهچیز حول محور نیازهای آنها بگردد و اگر مسالهای درباره آنها نباشد، برایشان جذابیت ندارد. بحث که از مرکزیت آنها دور میشود، توجهی به صحبتهای دیگران ندارند. رابطه با آنها خسته کننده است و طرف مقابل همواره حس سرخوردگی دارد چون همیشه احساس میکند نادیده گرفته میشود.
معمولا افراد خودشیفته در افکار عمومی، انسانهایی خودخواه و قدرتمند هستند. اما با توصیفات شما، خودشیفتگی از جایگاه ضعف برمیخیزد و اتفاقا افراد ضعیفی هستند. خب چه میشود که انسانی به خودشیفتگی میرسد؟
- تجربه زیستی ما تعیین کننده است. این که ما از چه والدینی برخوردار بودهایم و چه بازخوردهایی از ما به ما دادهاند، مهم است. انسان خودشیفته مسیر رشدش متوقف شده است. همه ما یک خودشیفتگی اولیه داریم که باید از آن بگذریم. لازمه آن، رشد در فضایی سالم است. انسانی که به خود احترام میگذارد، میداند من واقعی او چیست و احترام به خودش بر همان اساس است. یک انسان خودشیفته درک غیرواقعی از خود دارد. خودش را چیزهایی میداند که در واقع نیست. این تصویر غیرواقعی از طرف اطرافیان به او داده شده است؛ مثل توانمندترین، باهوشترین، زیباترین هستی! در حالی که حقیقت ندارد. بچههایی که در رابطه با والدین خود احساس میکنند نه به خاطر خودشان بلکه به خاطر آنچه والدین میخواهند، دوست داشته میشوند، همیشه در ترس از رها شدن و قضاوت شدن به سر میبرند. یکی از ویژگیهای افراد خودشیفته، ترس وحشتناک از قضاوت شدن است. در حالی که خودشان همه را قضاوت میکنند. آنها در مورد خود فکر میکنند افرادی خاص و انتخاب شده هستند. به طور اغراق شدهای صفاتی به خودشان نسبت میدهند که نیستند. خیلی به خودشان میبالند. فکر میکنند پیش از بقیه، آنها حقانیت دارند. بر این باورند که چون خاص هستند، اطرافیان باید به آنها اولویت بدهند. چیزی به شما نمیدهند بلکه فقط میگیرند؛ مثل مکش. افرادی که با خودشیفتهها در رابطه عاطفی هستند، همیشه سرخورده هستند، چون چیزی نمیگیرند. خودشیفتهها همیشه در یک رقابت برای کسب قدرت بیشتر هستند اما روی توانایی خودشان حساب نمیکنند بلکه دیگران را پله رسیدن به جایگاه قدرت میکنند. این افراد با هیچکس جز به خاطر منافع شخصی وارد رابطه نمیشوند. همیشه در حال محاسبه هستند. آدمها برای این افراد تاریخ انقضا دارند. اکثر اوقات حوصلهشان با دیگران سر میرود، چون دیگران را در حد خود نمیدانند بلکه همیشه میخواهند با افراد سرشناس یا در هر جایگاه قدرت وارد رابطه میشوند تا بیشتر در ردیف انسانهای برگزیده قرار بگیرند. صبر و شکیبایی ندارند و احساس میکنند دیگران به آنها غبطه میخورند. هیچگونه انتقادی را برنمیتابند. حتی به عنوان رواندرمانگر بگویم که سختترین مراجعهکنندهها، افراد خودشیفته هستند.
پس طرفهای مقابل افراد خودشیفته در رابطهای سخت قرار دارند.
- بسیار سخت. زندگی با آنها سخت است و جدایی از آنها نیز سختتر. جدایی سر هر مسالهای که باشد، یک جنگ است. خودشیفتهها همیشه از بالا به پایین به دیگران مینگرند. از نزدیک شدن بیشتر آدمها به خودشان هراس دارند. انگار در نزدیکی مچشان باز میشود، چون خودشان میدانند پشت آن تصویر زیبا، چه ضعفهایی هست. میدانند چهقدر آسیبپذیر و شکننده هستند. به نظر من، واقف هستند به این ماجرا. افراد خودشیفته معمولا در روابط هموابسته قرار میگیرند. این افراد ناخودآگاه با کسانی در رابطه قرار میگیرند که شخصیت مرزی دارند، چون افراد با شخصیت مرزی از رها شدن میترسند. برای همین در رابطه میمانند. در این مدل رابطه، افراد شخصیت مرزی آینهای میشوند که افراد خودشیفته خودشان را در آن میبینند و میدرخشند. بعد از مدتی شخصیت مرزی هم خسته میشود از سرویس دادن و آن وقت رقص شروع میشود. شخصیت مرزی با تهاجم نیازهایش را طلب میکند و خودشیفته با تکیه بر حقانیت خود. این رقص، ناسالم است.
گفتید که مراجعهکنندگانی از میان افراد خودشیفته دارید؛ پس این خودشیفتگی قابل درمان است؟
- مساله این است که نمیدانم آیا میتوان از درمان صحبت کرد؟ هر مدل خودشیفتگی بد نیست. به نظرم برخی مدلها سالم هستند. تحقیقی در غرب روی افراد با شخصیت خودشیفته انجام شده است که مشخص میکند ۷۵ درصد افراد خودشیفته، مردان هستند و ۲۵ درصد زن. برای همین بیشتر کتابهایی که در این حوزه نوشته شده، به خاطر دامنه گستردهتر در مردان است. این تفاوت بخشی به ساختار متفاوت روح و روان برمیگردد و بخشی هم مدل برخورد جنسیتی خانوادهها است. معمولا به پسرها ویژگیهایی نسبت میدهند که لزوما توانایی برآورده کردن آنها را ندارند، پس من غیرواقعی به آنها داده میشود. در اکثر جوامع به پسرها این تصویر غیرواقعی داده میشود. کسی که میتواند تشخیص درستی بدهد، یک روانپزشک است. البته برای او نیز سخت است، چون ارزیابی در صحبتی است که با او دارید. برخی اوقات بعضی از این اختلالات همدیگر را همپوشانی میکنند. اطلاعات ناقص و غلط باعث میشود به افراد نسبتی را بدهیم که مختص به آنها نیست.
گفتید بر اساس مطالعاتی که روی این مساله انجام دادهاند، به خاطر تعداد بیشتر مردان، نسبت به ویژگیهای آنها، راهکار داده شده است.
- برای این که در این تحقیق بیشتر مردان دچار خودشیفتگی بودهاند، نه این که به مردان بیشتر اهمیت داده شده است. در بسیاری از موارد والد مذکر خودشیفته بوده است. میخواهم تاکید کنم که جدایی از افراد خودشیفته بسیار سخت است. حتی وکلایی تخصصشان در این حوزه است؛ یعنی درباره طلاقهایی کار میکنند که یک طرف خودشیفته است. حتی یک جلسه روان درمانگری با فرد خودشیفته بسیار انرژی میگیرد و سخت است، چه برسد به افرادی که با آنها زندگی میکنند. در روان درمانگری، این افراد یاد میگیرند که بتوانند دیگران را بیشتر از صفر ببینند. یک نفر که بتواند با این افراد کار کند تا کمکشان کند، در نهایت باعث میشود تغییراتی در رفتارشان ایجاد شود و مسایل را از زاویهای به جز زاویه همیشگی «من» خود ببینند.
چهطور این افراد را میتوان راضی کرد که به تراپی بروند؟
- چون خودشیفتهها افرادی سخت در سیستمهای تعاملی هستند، یک جایی احساس تنهایی میکنند و وقتی مراجعه میکنند که افسرده شده، سرخوردهاند و فکر میکنند کسی دیگر آنها را دوست ندارد. اضطرابهای شدیدی دارند. زندگی و روابط آنها اکثرا ناموفق است. با همه مشکل دارند. افراد باهوشی هم هستند. یک جا به دنبال این مشکل میروند. من موردی داشتم که از خودش میپرسید چرا نمیتوانم یک رابطه دوستی را نگه دارم؟ روابط این افراد عموما ناپایدار است. در این مرحله است که در نهایت خودشان مراجعه میکنند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر