close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

در ستایش یک زندگی معمولی؛ امید، پیش رو

۲۷ آذر ۱۴۰۱
شما در ایران وایر
خواندن در ۶ دقیقه
در ستایش یک زندگی معمولی؛ امید، پیش رو

گردآفرید سلحشوری، شهروندخبرنگار

همین كه دستگاه ورودی متروی صادقیه بلیط تک سفره را می‌شناسد، صدای تعلیم یافته‌ای گوش مرا می‌نوازد. شعری را که آوازخوان می‌خواند، می‌شناسم: «ایران، ای سرای امید… .»

 در راهرو منتهی به سکوی سوار شدن، صاحب صدا از روبه‌رو می‌آید: مردی جوان، بلندبالا و چهارشانه که نیم‌تنه و شلوار جین آبی روشن‌اش چشم‌ها را هم می‌نوازد. آوازخوان ماسک به چهره دارد. لحن خواندنش مرا یاد غزل‌خوانی مردان عاشق و دمی به خمره زده‌ جوانی‌ام می‌اندازد؛ و برای من در این روزهای مبتلا به وارونگی هوا و بسیار آلوده تهران كه شعاردهی مسافران در این ایستگاه مترو كم شده، بسیار مغتنم است و چشم من یکی را نمناک و دلم را به آینده‌ این روزهای سخت پر درد و غصه، گرم می‌کند. گاهی یک رهگذر بی‌آنكه سر راست شعار بدهد، می‌تواند آواز امیدبخش سر دهد؛ بی‌آنكه فعلا گزک به دست ماموران حراست مترو یا هر جای دیگر بدهد. 

سوار مترو شده نشده، چشم من در واگن زنان به پیرمردی رنگ پریده و فرتوت می‌افتد كه چرخ کوچک دستی‌اش پر از کلوچه و بیسکویت و تنقلات است و  چندتایی از زنان، بیسکویت یا كلوچه‌ای از او می‌خرند. دختری هفت یا هشت ساله از كنار مادرش می‌جهد و پول كیكی از مادرش می‌گیرد، از پیرمرد می‌خرد و از زیر نرده جدا كننده واگن زنان با مردان رد می‌شود و کیک را كف دست پسر لاغر چهار پنج ساله می‌چپاند و پیش مادر مو افشان و بی‌لچكش بر می‌گردد.

 فرصت می‌كنم از چند متر فاصله بین من با واگن مردان، هم لبخند رضایت را روی صورت پسر بچه ببینم، و هم عکس‌العمل برادر بزرگ لاغرش را، که زیپ کاپشن رنگ‌ و‌ رو رفته پسر بچه را باز می‌كند و کیک کوچک را در جیب داخلی کاپشن پسر می‌گذارد یعنی «سر فرصت بخور» و خنده روی صورت پسر می‌خشکد. این رفت و برگشت لبخند صورت تلخ است، و فقر بی‌امان مردم را به یادم می‌آورد، اما حرکت دخترک به گرمای دلم می‌افزاید؛ این مردم همچنان زنده‌اند.

از ایستگاه متروی انقلاب بیرون می‌آیم. در ضلع شرقی میدان انقلاب مثل این چندماه، ماشین‌های سیاه رنگ پلیس یگان‌ویژه منتظر تظاهر كنندگانی است که این روزها این جاها پیدایشان نمی‌شود، و هستند کسانی از دیپلمات‌های رژیم اسلامی كه به دفتر رسانه‌های غیر فارسی زبان در لندن و سایر پایتخت‌ها رفته‌اند و یا به سفیرهای کشورهای اروپای غربی هنوز مقیم تهران، تلفنی یا حضوری اصرار كرده‌اند كه این  به قول آن‌ها «آشوب‌ها» هم، مانند همه‌اعتراضات چهل‌وچند سال گذشته پایان یافته و به زودی به خاطره‌ جمعی همه‌ ما اضافه می‌شود.

با همین فکرها از پیاده‌رو كنار نرده‌های سبز دانشگاه می‌گذرم. سر خیابان وصال، همان نوع پلیس ضد شورش، به اضافه لباس شخصی بسیجی و بی‌شناسنامه‌ سیاسی منتظر معترضان هستند. آن طرف كنار كافه فرانسه، که «ویدا موحد»، نخستین‌بار بالای جعبه تقسیم تلفن روبه‌روی آن رفت و بعد‌ها روی جعبه‌تقسیم را لبه تیزی جوش دادند تا دیگر کسی نتواند روی آن جعبه  طوسی رنگ بایستد، و روسری‌اش را بردار و پرچم كند؛ چند پلیس یگان‌ویژه در حال چای و قهوه خوردن در پیاده‌رو هستند. چندتایی هم كنار موتورها ایستاده، و یا به ماشین‌های سیاه خودشان تكیه داده‌اند.

 به راهم ادامه می‌دهم و پس از عبور از کلانتری سر فلسطین- انقلاب، كه در دستگیری‌های بیش از یک دهه اخیر و بازداشت زنانی که جلوی كافه فرانسه روسری برداشته بودند، نقش بازی کرده است، به دسته دیگری از یگان‌ویژه با همان وضعیت اخیر بر می‌خورم. از خودم می‌پرسم: «اگر تظاهرات به افول رفته، پس این‌ها و موتورها و ماشین‌های سیاه‌شان اینجا چه می‌كنند؟»

از زیر گذر ولیعصر به آن طرف، شمال شرق می‌روم و خودم را به یکی از  مغازه‌های نزدیک مدرسه البرز می‌رسانم. صاحب مغازه را كه از دوستان قدیمی برادر مرحومم است، با پسرش در مغازه بی‌مشتری منتظر گپ زدن می‌یابم.  پسر بلند قامت و کمی لاغر، دو سال است ازدواج كرده و پس از فوق لیسانس گرفتن، نتوانسته شغلی کارمندی پیدا كند و همكار پدر شده و قواره پارچه  فاستونی برای کت و شلوار می‌فروشد. پدرش سر درد دلش باز می‌شود که تو چند شهرستان استان اصفهان، موقعی كه پدر و مادرهای درمانده سراغ بچه‌های بازداشتی خود را می‌گیرند، یكی دلال‌طور، از دادگاه یا درب بازداشتگاه می‌آید بیرون و پدر و مادرهایی كه سر و وضع پولدارها را دارند به كناری می‌كشد و می‌گوید اگر به حساب دادگستری یا دادگاه انقلاب  پنجاه میلیون یا بیشتر و کمتر بریزید، بچه شما را با گرفتن تعهد كه دیگر از این غلط‌ها نكند، چند روز دیگر آزاد می‌كنند.

می پرسم: «واقعا آزاد می‌كنند؟»

- گاهی آره. اما خبر موثق دارم خیلی وقت‌ها بعد از گرفتن پول، دو یا سه هفته از دلال یا شر خر دادگستری و دادگاه انقلاب خبری نمی‌شه و به تلفن پدر مادر بدبخت جواب هم نمی‌دن.

پسر تحصیل كرده پارچه فروش به گفت‌وگو و درد دل می‌پیوندد: «من می‌گفتم اگه دلار به چهل تومن  برسه، كه داره می‌رسه، و  یا سکه امامی بیست تومن رو رد كنه، که داره می‌کنه، دیگه رئیسی و رهبر و بابای رهبر هم نمی‌تونه جلوی تظاهرات رو بگیره، و این مردم به خیابان بر می‌گردن و باز یكی از این هفتم‌ها و چهلم‌های شهدای این روزها، مثل چهلم مهسا در سقز و روز چهلم اون دو نفر تو قبرستان بهشت سکینه در اون ور كرج می‌شه و دوباره جمعیت توی یکی از شهرها به خیابان‌ها سرریز می‌كنه و ... .»

پدرش تو حرفش می‌پرد که: «اما این نیرویی كه تو چهار‌راه ولیعصر می‌بینی مردم رو به تیربار می‌بندن! راز بقا است، اونی که  اسلحه دستشه دست بالا رو داره و به هیچ جا هم جوابگو نیست. این‌ها شاه نیستن كه از افكار عمومی غرب بترسن. می‌بینی که این روزها ساعت ۹ شب جمع می‌کنن و می‌رن، البته فقط شب بعد از اعدام "محسن شکاری" از اینجا‌ها به ستارخان رفتن و تا دوازده شب و بعدش تو خیابون‌ها این اطراف بودن.»

برای آنکه به جدل پدر و پسر سوخت برسانم پراندم :«همین که گشت ارشاد تو خیابون نیستن فعلا کافیه، نیست؟ »

پسر را عصبانی می‌کنم: «حدود پونصد نفر جون دادن و ۱۵ هزار نفر تو زندان‌ها هستند، تا فقط ماشین گشت ارشاد تو خیابون‌ها نباشه؟»

- آره بابا، همین که ماشین‌های گشت ارشاد تو خیابون نیستند یعنی رژیم هم می‌ترسه، اگر نمی‌ترسیدن چند چادر سیاه‌پوش رو قبل از رای‌گیری و نهایتا اخراج  رژیم از کمیسیون مقام زن سازمان ملل  جلوی دفتر سازمان ملل تو تهران نمی‌فرستادن. اینا هم به افکار عمومی غرب اهمیت می‌دن، منتها با فریب‌کاری، ویترین عوض می‌کنن. حالا دیگه ظریف و خاتمی و موسوی رو هم برگردونن جواب نمی‌ده، خلاص.»

پدر نرم‌تر می‌غرد: «خب با اعدام كردن‌ها هم هزینه مبارزه رو انقد بالا بردن که خیابون‌ها رو از دست معترضین در آوردن. درست نمی‌گم؟»

- خب بالاتر برده باشن. این گرونی كه داره از مهار خارج می‌شه خود‌به‌خود کار رو به زد و خورد می‌كشونه، بهش می‌گن دفاع مشروع. البته كه خونریزی می‌شه و اصلا سرنگونی این نظام بدون خونریزی خیال خامه.

پدر و من، به هم خیره می‌شویم و هر دو با نگاه‌مان به هم می‌فهمانیم که عزم پسر و هم‌نسلان او برای ادامه مبارزه جدی است. چای سرد شده و از دهن افتاده آخر را سر می‌كشم، و خداحافظی می‌کنم.

ثبت نظر

اخبار

حمله شبانه به خوابگاه دانشگاه نوشیروانی بابل

۲۷ آذر ۱۴۰۱
خواندن در ۱ دقیقه
حمله شبانه به خوابگاه دانشگاه نوشیروانی بابل