close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

کلمه‌های بدون تصویر؛‌ مقصدی به وسعت چمدان

۱۶ دی ۱۳۹۸
پناهندگی و مهاجرت
خواندن در ۷ دقیقه
ترکیه -2016، عکس از پیام ماسوری
ترکیه -2016، عکس از پیام ماسوری

پیام ماسوری

من عکاسی هستم که  دغدغه نوشتن و روایت کردن دارم. زمانی هم که دوربین در دستم نیست؛ تصاویر مداوم در مغزم به حروف تبدیل می‌شوند و هر کدام داستان خود را روایت می‌کنند. سوژه‌هایی که هیچ‌گاه به عکس تبدیل نشده‌اند؛ اما حجم بالایی از حافظه من را به خود اختصاص داده‌اند.  برای من همیشه نوشتن و حرف زدن درباره عکسی که گرفته نشده جذاب‌تراز خود عکس بوده است.

یکی از مهم‌ترین تصاویر ثبت نشده‌ام در زندگی «غربت» است؛ یک کلمه‌ی چهار حرفی که به اندازه‌ یک دنیا داستان در خود دارد.

 

کادر بسته از غربت:

نخستین بار حس غربت را در کودکی تجربه کردم، زمانی که خانه پدری فروخته شد و من برخلاف خواسته‌ام از محله‌ی قدیمی به یک محله‌ جدید رفتم. در نگاه نخست کودکی بودم که نمی‌دانست ترک محله، خانه، دوستان قدیمی و ورود به یک فضای جدید چه وزنه‌ سنگینی را بر جان آدم خواهد گذاشت.

جدایی از جغرافیایی که در آن قد کشیده‌ای و حتی گاهی حس مالکیت به آن داری قلبت را فشرده می‌کند؛ در خودت مچاله می‌شوی؛ وقتی می‌دانی مسیری که هر روز با همکلاسی‌ها و دوستانت طی می‌کردی تا به مدرسه برسی و صدای خنده‌های‌تان گوش فلک را کر می‌کرد دیگر وجود ندارد و تو در کوچه‌ای ساکت و مسیری جدید قدم گذاشته‌ای که دوستش نداری؛ می‌دانی که هر روز باید مسیری ناشناخته را بدون دوستانت و شیطنت‌های کودکانه و خنده‌‌هایشان طی کنی.

همیشه دل کندن سخت‌ترین اتفاق زندگی‌ام بوده‌ است؛ شاید به همین خاطر پس از رفتن به خانه‌ جدید روزها زودتر از زمان مدرسه از خانه بیرون می‌رفتم تا از مسیر قدیمی محله‌ خودمان به مدرسه بروم. اما گاهی در زندگی به نقطه‌ای می‌رسی که دیگر توان دور کردن راه و سر زدن به محله‌ی قدیمی را نداری و باید دل بکنی.

مهاجرت و  پناهندگی درد پنهان دارد.  دردی که در هیچ برهه‌ای  از زندگی  تا این اندازه برایت ملموس و قابل درک نیست و زمانی آن را حس می‌کنی که درون این واقعیت گرفتار باشی...  به مرور می‌بینی که نه فقط از جغرافیا دل می‌کنی، بلکه شخصیت‌های واقعی که در تاروپودت تنیده شده‌اند هم می‌روند و تو مدام، باید دل بکنی.

 

کادر اول:

چهره خندان پدربزرگ همیشه همراه من بود. مردی بلند قامت، مغرور و با اعتماد به نفس ...  خوش سخن بود و ساعت‌ها بدون مکث داستان و ضرب‌المثل‌های زیادی تعریف می‌کرد.

از کودکی تا همین چند سال پیش هر بار که به دیدن پدربزرگ می‌رفتیم قبل از برگشتن به خانه و خداحافظی، به مادربزرگم اشاره‌ای می‌کرد و  لحظه‌ای  بعد  بدون ردوبدل شدن حرفی، چند اسکناس لوله شده در جیب همه بچه‌ها بود. مثل روز قبل از مهاجرت؛ برای دیداری رفته بودم که نمی‌دانست شاید آخرین باری باشد که دستانش را در دست می‌گیرم. به وقت خداحافظی، طبق عادت چند اسکناس لوله شده در جیبم گذاشت. اما این‌بار، دیدن چشمانش، گرمای دستانش و آن اسکناس‌های لوله شده، برایم فرق داشت. او نمی‌دانست و من می‌دانستم، شاید این دیدار، آخرین تصویری باشد که از او خواهم داشت.

شاید اگر روزی کسی از من بپرسد که اولین تصویر برای روایت رابطه‌مان چیست، به چند سالگی برگردم. لبخندی گوشه لب‌هایم بنشیند به یاد خنده‌رو بودنش و راوی تصویری شوم که آن‌قدر از مادرم شنیده‌ام که انگار خودم از دور شاهد ماجرا بوده‌ام. به مانند رمزی بین ما شده بود. او ملودی می‌خواند و من رقص‌کنان، هر کجا که بودم، خودم را به آغوشش می‌رساندم. مثل همان روز که میان نوه‌ها پیدایم نمی‌کرد و سراغم را از مادرم می‌گرفت. هرچه چشم چرخانده بود، در قاب چشمانش نمی‌نشستم. ملودی کودکانه را خواند و از میان بچه‌ها، پسربچه‌ای که خود را تکان‌‌تکان می‌داد، بیرون آمد و تا آغوش پدربزرگ، رقصید.

در آخرین دیدار، هنگام وداع، بخشی از من در مقابل پذیرش واقعیت مقاومت می‌کرد. برای همین، مثل گذشته، ساده‌انگارانه، تنها به یک خداحافظی ساده بسنده کردم.

 

کادر دوم:

به خودم آمدم؛ زمانی‌که وسط میدان ایستاده‌ بودم؛ کنار چمدانی که سنگینیش را هنوز هم حس می‌کنم؛ به سیگارم پک می‌زدم و خودم را در میانه‌ی  مسیری می‌دیدم که نمی‌توانستم تصویری برای آن داشته باشم، حتی در بی‌نهایت.

درست پنج سال پیش بود؛ زمانی که قدم به ترکیه گذاشتم. هیچ ایده‌ای از آینده‌ای که انتظارم را می‌کشید، نداشتم و فقط نگاه می‌کردم. همه‌چیز غریب بود؛ نگاه سنگین آدم‌ها به گلوله‌ای می‌ماند که به سمتم شلیک می‌شد. اما در آن هیاهو، من تازه‌واردی بودم که حس می‌کردم همه‌ چشم‌ها در جست‌و‌جوی من است و خودم را جنسی غیر از جنس آن‌ها می‌دیدم.

به خاطر ندارم دقیقا چه مدت در آن میدان ایستادم؛ کرخت بودم و بی‌روح؛ توان حرکت نداشتم. درست در همین نقطه، کادر تازه داستان زندگی من بسته شد. در مسیر جدیدی قدم گذاشتم که نه تنها برایم ناشناخته بود، بلکه هیچ چراغی نداشت. چشمانم پیش روی را نمی‌دید و پشت سرم هزاران خاطره قد علم کرده بودند.

 

کادر سوم:

ساعت سه بعدازظهر آن روز کذایی بود که بعد از چندین روز بی‌خبری با مادرم تماس گرفتم. یک‌سال پیش بود. تماشای صورت ناراحت و بی‌روحش احساس ناخوشایندی برایم داشت. احساسی که انگار قرار است بدنم یخ بزند و خشک شود. مثل ترسی همیشگی در دوری، که نمی‌خواهی باورش کنی. به مانند همان مقاومتی که مقابل پذیرش آخرین وداع با پدربزرگ داشتم. دنیا در قاب وجودم انتظار یک تلخی بزرگ را می‌کشید تا بالاخره، مادر به سخن آمد و خبر مرگ پدربزرگ را داد و سند زد بر آخرین‌بار بودن آن دیدار.

تصاویر از مقابل چشمانم مثل فیلم می‌گذشت. انگار که آپارات در اتاقی تاریک، با صدایی از تنهایی، می‌چرخید و نوارهای چند میلیمتری فیلم، تمامی آن خاطرات را که نقش اول آن پیرمردی خندان بود، بر پرده زندگی‌ام به نمایش می‌گذاشت.

موسیقی متن فیلم، ملودی‌هایی بود که پدربزرگ می‌خواند و من، رقصان به آغوش‌اش پناه می‌بردم. حالا من بودم و بی‌پناهی نبودن او.
سالها  بود که زندگی درون مرزهای خانه‌ام را از من دریغ کرده بودند؛ حالا ندیدن پدربزرگ هم به آن اضافه شده‌ بود. مادرم هفته‌ای یکبار به دیدار او می‌رفت و سهم من در تبعید، تصویر او در عمق کوچک دوربین بود. چندین سال بود رفتن او را به سمت نیستی، در قاب شیشه‌ای می‌دیدم که رفته‌رفته تنش خمیده‌تر می‌شد، گوش‌هایش دیگر خوب نمی‌شنید و فروغ چشمانش کم می‌شد.

وقتی مادرم خبر مرگ پدربزرگ را داد؛ دنیا‌یم برای لحظه‌ای تاریک شد، توان حرکت نداشتم، دست‌هایم سست شده بودند. دقایق کش می‌آمدند و خبر مرگ،  در سرم تکرار می شد  و مغزم قادر به پذیرفتن آن نبود. تلفن قطع شد و سکوت تمام وجودم را فرا گرفت. من بودم و خانه‌ای که تا چند لحظه قبل، صدایی از آن به گوش می‌رسید و آرامشی نسبی در آن برقرار بود. اما  حالا به فاصله یک تماس، ناگهان همه در سکوت فرو رفتیم و زمان برای مدتی نامعلوم از حرکت ایستاد.

توان باور کردن نداشتم. زمان لابه‌لای افکارم بی‌معنا و گم شده بود. شبیه به کسی‌ بودم که از قبول واقعیت فرار می‌کند. اما به کجا؟

باور مرگ برای من و تمامی آن‌هایی که غربت به اجبار انتخابشان شده، و این تجربه مشترک را به دوش کشیده‌اند، شاید با حضور در مراسم اتفاق بیفتد. عزای جمعی، آغوش‌های آشنا به درد مشترک، شهادت بر قبری که حالا عزیزت را به کام می‌کشد، مویه‌های بی‌صله و شاید خاکی که باورپذیر می‌کند از دست دادن را. می‌دانستم اگر حضور داشتم و به‌جای چشمانی که به ناکجا دوخته شده بود، پیرمرد را می‌نگریستم، می‌توانستم قدم به قدم از سوگواری عبور کنم. اما نبودم و دیگر او هم نبود.

می‌خواستند به رسم باورپذیری، دوربین بچرخانند بر پیکری که دیگر نبود. بخشی از وجودم من را به آرامگاه می‌کشاند و بخشی دیگر، مقاومت می‌کرد از دیداری که این‌بار بی‌جانی او را به رخم می‌کشید. نمی‌خواستم پدربزرگ را در آن پارچه سفید نفرت‌انگیز ببینم. می‌خواستم او در ذهنم با همان لبخند همیشگی اش  ثبت شود، وقتی ملودی رازآلود میان‌مان را زمزمه می‌کرد و با برقی در چشمانش که اسکناس لوله شده در جیبم می‌گذاشت.

از دست دادن عزیزان همیشه وحشتناک‌ترین کابوس زندگی‌ام بود و حالا من، در مرکز این کابوس ایستاده‌ بودم؛ در دورترین نقطه از پدربزرگ. من ماندم و غمی به سنگینی تمام سال‌هایی که دور بودم؛ از او، ملودی‌هایش، خنده‌هایش...

 

کادر آخر

انکار و خشم، استیصال و عذاب، ماحصل اجبار تبعید بود. فرسنگ‌ها دورتر، مراسمی برپا بود. من اما، در خانه‌ای ساکت هم میزبان بودم و هم میهمان مجلس عزا. حالا من بودم که هم می‌گریستم و هم خودم، لیوانی آب به دستانم می‌دادم. هم زاری می‌کردم و هم دلداری می‌دادم. سرم را روی شانه‌های خودم می‌گذاشتم تا قاب این سوگواری در بی‌پناهی دنیای پناهجویی تکمیل شود.

اگر روزی از من بپرسند که سخت‌ترین و جانکاه‌ترین  قاب مهاجرت و تبعید و پناهندگی کدام است، بی‌پناهی را تصویر می‌کنم. تصویری از من و مایی که  ریشه‌هایشان را در خاک به جا می‌گذارند و با باقی‌مانده خود در مسیری قدم بر‌می‌دارند که تصوری از زوایای تیره و روشن آن ندارند...

 

 

ادامه دارد...

ثبت نظر

مجلس

هیات‌های اجرایی ۲۴ نماینده فعلی را رد صلاحیت کردند

۱۶ دی ۱۳۹۸
خواندن در ۲ دقیقه
هیات‌های اجرایی ۲۴ نماینده فعلی را رد صلاحیت کردند