close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

نسل مهاجر؛ حقیقت یک رویا

۱۷ بهمن ۱۳۹۸
پناهندگی و مهاجرت
خواندن در ۵ دقیقه
عکس از پیام ماسوری، ایران ۲۰۱۴
عکس از پیام ماسوری، ایران ۲۰۱۴

پیام ماسوری

در طول ۴۰ سال گذشته زندگی کردن در شرایط عادی برای ما ایرانی‌ها و تلاش برای رسیدن به ثبات در نسل ما که بعد از انقلاب به دنیا آمدیم، شاید دست نیافتنی بود.
به جرات می‌توان گفت که ما نسل سوخته‌ای بودیم که فقط بزرگ شدیم و هیچ ایده و فرصت تفکری درباره آن‌چه بر ما گذشت نداشتیم. تا چشم باز کردیم جنگ بود و آتش و خمپاره.

در فضایی بزرگ شدیم که بازی‌های کودکانه‌ ما، جنگیدن، ساختن تفنگ‌های چوبی، و نارنجک‌های دست‌ساز کاغذی با ورق‌هایی از کتاب‌ها و مجلات قدیمی بود.

در قامت کودکی‌، شاهد نمایش بی‌پرده کشته شدن مردم در جنگ بودیم، بی‌آن‌که بدانیم چه بر سر روح و روان‌مان می‌آید.

سقف خواسته‌هایمان در آن روزها، پیروزی در جنگ بود و هر روز آرزوی مرگ دشمنان را با صدای بلند فریاد می‌زدیم.

مدیران مدرسه هم این‌طور گفته بودند که اگر فریادتان بلندتر باشد، صدایتان به گوش صدام و آمریکا خواهد رسید و ما هر روز با حنجره‌هایمان در خط مقدم جنگ بودیم.

بزرگ شدیم و جغرافیای زندگی بر ما تنگ شد. عده‌ای خودخواسته رفتند و «مهاجر» لقب گرفتند. تعدادی هم ناخواسته از روی اجبار تن به رفتن دادند و «فراری» و «پناهنده» خوانده شدند. جماعت ما نسل سی پاره‌ای بود که مثل نارنجک منفجر شده، هر تکه‌اش به گوشه‌ای پرتاب شد و با کوهی از آرزوهای دست نیافته، راهی مسیری شد تا شاید در گوشه‌ای دیگر از این جهان، کوله‌بارش را زمین بگذارد و به آرامش برسد.

«مهاجرت» واژه بزک شده غربت است و در هر شکل خود، دوری و درد فراق دارد. اما خوبی بزرگش در این است که اگر به هر دلیلی در مهاجرت تاب نیاوردی، راه برای برگشت باز است.

اما پناهنده بزرگ‌ترین مساله‌اش، غربت نیست. گاهی هم حتی آن را فراموش می‌کند و جایش را به مشکلات بزرگ‌تری می‌دهد. پناهنده کسی است که از روی اجبار تن به خروج از کشورش داده و تلاش می‌کند هم‌رنگ جایی شود که به آن تعلق ندارد. و باید مثل کودکی که تازه زبان باز کرده است حرف زدن یاد بگیرد، با هر تخصصی که دارد، بی‌ربط‌ترین کارها را انجام بدهد و روزگار بگذراند و منتظر باشد تا شاید یکی از همین روزها، بخت خوابیده و نفس بریده‌اش بیدار شود، نفسی تازه و از نو شروع کند و تاب بیاورد چون راهی برای بازگشت ندارد.

من یک پناهنده هستم و در این سال‌ها با آدم‌های زیادی روبه‌رو شده‌ام که هرکدام‌شان داستانی برای خود داشته‌اند؛ از گروه دوستانی که یک شبه با هم قرار گذاشته بودند تا همه با هم به آمریکا بروند و دسته جمعی به ترکیه آمده و درخواست پناهندگی داده بودند، تا خانواده‌ای چند نفره که هست و نیست خود را به حراج گذاشته و دسته‌جمعی پناهنده شدن را انتخاب کرده بودند تا شاید در چند سال آینده، مسیر جدیدی برایشان باز شود و باقی عمر را در آسایش زندگی کنند.

یکی از همین روزهایی که گذشت برای تمدید کارت اقامت به اداره مهاجرت رفته بودم. دختران و زنان بسیاری برای گرفتن کارت خود، صف کشیده بودند. در بین آن‌ها زنی میان‌سال و نحیف که در هیاهوی دیگران، ساکت و آرام روی یکی از صندلی‌های راهروی دراز و بی سروته اداره مهاجرت تنها نشسته بود، توجهم را به خودش جلب کرد. صورت آرامش، سفید و یخ زده بود و گودی و سیاهی زیر چشمانش بیشتر از هر چیزی در صورتش خودنمایی می‌کرد.

نزدیک شدم و حالش را پرسیدم که ناگهان انگار که از خواب پریده باشد، تکانی خورد و پاسخ داد: «خوبم.»

بدون مکث ادامه داد: «کم خونی دارم.»
با تعجب پرسیدم پناهنده‌ای؟

سرش را به علامت بله  تکان داد و گفت: «تازه رسیدم و برای ثبت نام آمده‌ام.»

حرفهایش را ادامه داد. شنیده بود کسانی که درخواست پناهندگی می‌دهند، بعد از ثبت نام، بدون هزینه بیمه می‌شوند و می‌توانند از خدمات درمانی و بیمارستان استفاده کنند. برای همین تن به پناهندگی داده بود و رنج نامعلوم را به خودش تحمیل کرده بود تا شاید مرهمی بر دردهای  دیگرش شود.

او در خانه، امیدی برای زندگی و زنده ماندن نداشت، برای همین جان عزیزش را برداشته و آمده بود تا  شاید جای دیگری، امیدی برای درمان پیدا کند. هرچند که مدتی بعد، این قانون دست‌خوش تغییراتی شد و امید هرکس را که به این بهانه قصد پناهندگی داشت، بر باد داد.

در گوشه‌ای دیگر، دختر و پسر جوانی از راه رسیدند و کنار هم نشستند.  دست در دست، با نگاهی مضطرب منتظر بودند تا شماره‌ای که در دستشان داشتند، روی تابلو نقش ببندد. اما انگار پسر نگران‌تر از دختر بود و لحظه‌ای چشم از تابلو بر نمی‌داشت. گاهی هم نگاه خودش را به گوشه‌ای می‌دوخت تا آشفتگی‌اش را به دختر منتقل نکند. بالاخره  شماره آن‌ها روی تابلو پیدا شد. هر دو به سرعت از جای خود بلند شدند و تا انتهای سالن دراز و بی‌قواره دویدند و وارد اتاق شدند. آن‌ها رفتند و من به بهترین سال‌های عمرشان که در این راهروی نکبت باید بگذرد تا شاید اتفاقی خوب برایشان رقم بخورد، فکر می‌کردم و مدام لعنت می‌فرستادم به تمام آن‌چه از روی اجبار، بهترین سال‌های زندگی ما را تباه کرد.

به جرات می‌توان گفت در ده سال گذشته بعد از مهاجرت‌های فامیلی، تحصیلی و سرمایه‌گذاری پناهنده شدن به یکی از سبک‌های زندگی در بین ایرانی‌ها تبدیل شده است؛ شیوه‌ای از مهاجرت که هر کسی با در بسته‌ای روبه‌رو شود، پیش پا افتاده‌ترین راه برای او، پناهنده شدن است، بدون در نظر گرفتن این‌که شخص مشکلی دارد یا نه، کورکورانه قدم در راهی می‌گذارد که در بیشتر مواقع با پشیمانی و از دست دادن سرمایه‌های زندگی همراه است. اما مگر فرقی می‌کند کجای این جهان ایستاده‌ای وقتی در خانه خودت جایی برای تو نباشد و ازحقوق اجتماعی که متعلق به توست محروم باشی؟

از همین نویسنده بخوانید:
کلمه‌های بدون تصویر؛‌ مقصدی به وسعت چمدان
از میان تمام نام‌ها؛ ری‌را

ثبت نظر

گزارش

اعتراضات آبان‌ماه استان البرز؛ کرج، ماکتی از شکاف‌های طبقاتی

۱۷ بهمن ۱۳۹۸
حسام قناطیر
خواندن در ۵ دقیقه
اعتراضات آبان‌ماه استان البرز؛ کرج، ماکتی از شکاف‌های طبقاتی