نظامالدین میثاقی
من تنها زندگی میکنم و سه پسر هفت، هشت و ۱۰ ساله دارم که بین خانه من و خانه مادرشان در رفت و آمد هستند. از دو سال پیش که جدا شدیم، زمانی که بچهها با من هستند، بیشتر غذاها را در رستوران میخوریم و خود انتخاب رستوران یک فعالیت سرگرم کننده شده است. پسر کوچکم، «آران» همیشه یک رستوران ویژه مورد نظرش است و نوبتش که میرسد، همه میدانیم کجا را پیشنهاد خواهد کرد و در آن رستوران چه خواهد خورد. پسران دیگرم طیف غذاهای مورد پسندشان کمی بزرگتر است و حاضر هستند که در اینترنت جستوجو کنند و به رستورانهای جدید هم بروند. اما آنها رستوران را بر مبنای کیفیت غذا بر نمیگزینند. به دنبال سرگرمیهای آنجا مانند وجود تبلت برای کودکان، جایی برای فعالیت فیزیکی، بادکنک و یا اسباببازی هستند.
ولی در دو ماه اخیر با شیوع ویروس کرونا و بسته شدن رستورانها، شرایط تغییر کرده و کار پدرهای مجرد هم پیچیدهتر شده است. هنوز هم میتوان از بیرون غذا سفارش داد اما نگرانی انتقال ویروس از آشپز یا بستهبندی غذا باعث شد به یاد سالهای دانشجویی، دوباره غذا بپزم. با این که آشپزخانه خانه را سال پیش نوسازی کرده بودم، هنوز یک بار هم در آن غذا پخته نشده بود.
قدم اول این بود که یک دست قابلمه با اندازههای گوناگون تهیه کنم. قدم دوم، خرید مواد لازم و ادویهجات بود و قدم سوم، دسترسی به یک مشاور خوب برای پختن درست غذا. مادربزرگ مهربانشان مرا بارها راهنمایی کرد که چه و چهگونه بپزم. قدم چهارم هم بازگشت به مغازه برای خرید جنسهای از قلم افتاده مانند رنده و آبکش بود.
بسیار زود آموختم که غذا پختن انگیزه میخواهد. روزهایی که میدانستم پسرهایم با من هستند، با یک شور و هیجانی پختن غذا را در ذهنم مرور و با مدیریت زمان، سر وقت مقرر غذا را برای صرف آماده میکردم. اما در روزهای تنهایی، غذای حاضری میخوردم و دستم به پختن نمیرفت. بعد متوجه شدم غذا خوردن هم یک امر اجتماعی است هرچند که در زمان کنونی، رنگ اجتماعی خود را باخته است و برای اجتماعی نگهداشتن آن باید صبر به خرج بدهیم و قانون وضع کنیم که لوازم الکترونیکی، تلفنها و تلویزیونها سر میز غذا خاموش شوند و روشهایی برای گفتوگو با یکدیگر بیابیم.
کوشش دیگر من بر این بود که پسرانم در حالی که من غذا میپزم، میز را بچینند و یا سالاد درست و نوشیدنی آماده کنند و بر سر میز بگذارند. اما تفاوت عمده بین غذا خوردن در خانه و در رستوران این است که یک نوع غذا بیشتر نیست و بچهها هم در انتخاب آن نقشی ندارند. این «غذای تحمیلی»، پیامدهایی خاطرهانگیزی برای من داشت.
یکی دو بار اول از غذاهای سادهتر مثل «ماکارونی» شروع کردم و از آن استقبال شد. هفته بعد رسیدم به «قورمه سبزی» که با کمی اعتراض نرم، آن را هم خوردند. هفته بعد «آش ماست» بود که پسرانم پیش از آن نخورده بودند و با هزار تمهید و قول دسر «پفک نمکی» پس از آش، آن هم صرف شد. هفته بعد از آن «فسنجان» پختم که از همه وقت گیرتر بود و به مذاق من بسیار لذیذ اما بچهها با هزار ادا و قیافه گرفتن و تشبیه آن به یک محصول متابولیک ناشایسته، اشتهای مرا بریدند و بیشتر برنج ساده را خوردند. هفته پس از آن هم که «خورشت مرغ و آلو» برایشان درست کردم و فکر میکردم چون هم مرغ و هم برنج را دوست دارند، این برایشان یک غذای خوشایند خواهد بود. اما به مجرد دیدن آلوها، گویی که یک حشره سمی دیده باشند، غذا را شایسته خوردن ندانستند و این بار هم بیشتر پلوی خالی صرف شد.
توضیح این که غذا با عشق پخته شده است، آشپز دلشکسته میشود و یا غذا را پس زدن ناسپاسی است، کار مرا پیش نبرد و نه تنها در پسرانم احساس دلسوزی به وجود نیاورد بلکه سه جفت چشم بهتزده و خیره را برای من به ارمغان آورد.
در میان این استیصال پدرانه، دوران نوجوانی خودم یادم آمد. شادروان مادرم، دکتر «طاهره برجیس»، من و خواهرم را برای مدرسه آماده میکرد و یک ساندویچ و نارنگی هم در کیف ما میگذاشت. او در حالی که برای مطب آماده میشد، شام را هم میپخت که وقتی از کار برگشت، همه خانوادگی تجربه اجتماعی سهیم شدن آن را داشته باشیم. گاهی من ساندویچم را بر میگرداندم و به آن ایراد میگرفتم که از بو یا بافت یا مزهاش راضی نبودم. مادرم هم با صبر میشنید و چیزی نمیگفت. تا این که روزی به خانه رسیدم و از بوی آشپزخانه حدس زدم که مادرم چه پخته است و میدانستم از آن بدمزهتر را نمیتوانم متجسم کنم.
مانند بازجو که میخواهد مچ فرد گناهکار را بگیرد، با صدای بلند به او گفتم: «مامان تو باز دمپختک درست کردی؟»
او هم گفت: «بله که کردم!»
من هم در حالی که از آشپزخانه خارج میشدم، به او گفتم: «من که نمیخورم!»
او هم گفت: «خب نخور! گر تو بهتر میزنی، بستان بزن.»
بیش از سه دهه از آن شب که من از روی لجبازی با مادرم گرسنه خوابیدم، میگذرد. بالاخره فرصت آن پیش آمد که من بستانم و بزنم اما من هم نتیجه بهتری نگفتم. پسران من هم دستپخت مرا نپسندیدند و همان خاطره نوجوانی را برایم زنده کردند. غافل از آن که شاید روزی برسد که من نباشم و آنها هم آرزوی دمپختک پدر دلسوز خود را بکنند و خاطره این روزها برایشان زنده شود.
ثبت نظر