close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

به یاد میلاد اسلامی؛ از امجدیه تا نیوکمپ

۱۰ آبان ۱۳۹۹
بلاگ میهمان
خواندن در ۸ دقیقه
«میلاد اسلامی» و «حسین جوادی» دو خبرنگاری بودند که یکم فروردین‌ ماه سال ۱۳۹۴ برای پوشش خبری بازی‌های دوستانه تیم ملی ایران به اتریش سفر کردند.
«میلاد اسلامی» و «حسین جوادی» دو خبرنگاری بودند که یکم فروردین‌ ماه سال ۱۳۹۴ برای پوشش خبری بازی‌های دوستانه تیم ملی ایران به اتریش سفر کردند.

 مهشید اسلامی

«میلاد اسلامی» و «حسین جوادی» دو خبرنگاری بودند که یکم فروردین‌ ماه سال ۱۳۹۴ برای پوشش خبری بازی‌های دوستانه تیم ملی ایران به اتریش سفر کردند. پیش از نخستین دیدار تیم ملی ایران مقابل شیلی، این دو خبرنگار برای پوشش دیدار «ال‌کلاسیکو» به بارسلونا رفتند، اما این سفر به پایان نرسید. میلاد و حسین در راه بازگشت به وین در پرواز «۹۵۲۵ هواپیمایی جرمن‌وینگز» همراه با ۱۴۲ مسافر دیگر سقوط کردند و کشته شدند. 

آبان‌ ماه برای خانواده میلاد یادآور تولد میلاد است. «مهشید اسلامی»، خواهر میلاد، دل‌نوشته‌ای به مناسبت سال‌روز میلاد برادرش نوشته که یادآور روزهایی است که با فوتبال، سکوها و عشق پیوند خورده بود. 

***

تصاویر و حس خاطراتم برای بازسازی کمی مبهمند. گوشواره‌ها را باید قایم کنم. دست‌هایم روی لاله‌ گوشم است. بابا برای دیدن بازی فوتبال ما را به ورزشگاه «امجدیه» سابق یا «شیرودی» حال حاضر آورده است. در صف بلیطفروشی میلاد مدام می‌گوید که راهم نمی‌دهند. کیف می‌کند، مثل هر بار که می‌گوید: «تو بچه خانواده ما نیستی». با مردمک سیاه در چشمهایش به من خیره می‌شود و با لذت تعریف می‌کند: «تو سطل ماست، تو جوی آب ولت کرده بودند، دلش سوخته و به عنوان خواهر انتخابم کرده است.» کوتاهقدترین فرد صف منم. هر بار سر را بالا میآورم، از لا به لای قد بلند مردان اطراف. نور چشمهایم را می‌زند. بیحوصله‌ام و انگولک‌های میلاد تا جیغ بنفش و چنگ زدن به پاچه شلوار بابا می‌بردم. قلبم تند می‌زند. بابا از سمت راست و میلاد از سمت چپم با سایر مردها از جایشان بلند می‌شوند. داد می‌زنند. اول مات، بعد مثل فنر از جا می‌پرم. حرف‌های نامفهومی را تکرار می‌کنم که فقط آخرشان همآوای صدای دورگه مردان اطراف است. ذوق می‌کنم. انگار مفهوم شادی، دلهره، عصبانیت و خیلی چیزهای نامفهوم دیگر یک‌جا در تجربه آه کشیدن، عربده زدن و ورم رگ گردن است. شاید بعد از این... اما دیگر مجال چشیدن طعم لذت و ترس را روی سکوی تماشاگران با هم... 

تصاویر شفاف‌تر است و مزهاش بهتر. بازی ایران و استرالیا. بیشتر از نود دقیقه تصور این که خواست و دعایم باید اتفاق بیافتد، انگار که تیم مقابل جایی برای دل‌سوزی ندارد. میلاد رسم دیرینه را شروع کرده است؛ لگد، پس‌گردنی و لغات گهربار که مامانبزرگ همیشه اعتقاد داشت از عشق زیاد به من است. مسابقه در یک ظهر پاییزی است. 

بابا از اداره زنگ زده است و می‌خواهد نتیجه را بداند، یک بار نه، صدبار. دلش این‌جاست. رو به‌ روی تلویزیون سجاده پهن کردم. برای برد نماز می‌خوانم. مامان آماده شده است که به سر کار برویم. مرا همیشه با خودش می‌برد. بچه‌هایش تنها بمانند همدیگر را له و لورده می‌کنند. دلش راضی به رفتن نیست، ده بار مانتو و شلوارش را پوشیده و درآورده است.

میلاد کنارم روی زمین نشسته و هر از گاهی بعد از موقعیت‌های حساس فحش ریزی می‌دهد یا لگدی به سمتم حواله می‌کند. لطفا اجازه دهید این طور تعریف کنم که گل «خداداد عزیزی» حتما همان لحظه‌ای بود که رکوع رفتم، میلاد بغلم زد و دور تا دور اتاق چهل متری‌مان چرخاند. مساوی شدیم و به جام جهانی می‌رویم. برای اولین بار رقص در خیابان، جیغ و هوار بلند و رنگ گرفتن روی ماشین‌ها را تجربه می‌کنیم. شاید بعد از این... اما دیگر مجال چشیدن طعم سرخوشی و لرزش خفیف ماهیچه‌های دست و پا در خیابان با هم... 

گاهی فقط باید حس خاطرات را یادآوری کرد. تصاویر درونی‌ها را نشان نمی‌دهند. فوتبال یعنی دربی، هر کجای دنیا بروی داغش هست. در کدام دربی وطنی رنگش را انتخاب کرد نمی‌دانم، اما انتخابش تکلیفم را مشخص کرد. حتما باید قرمز مقابل آبی باشد تا دلهره و کل‌کل به لحظه‌ها اضافه شوند، البته که بیشتر از کل‌کل بود. هر بار تیمش می‌باخت دعوا راه می‌انداخت و بعد از در آوردن اشکم آرام می‌گرفت. اگر هم می‌بردند که تا ماهها برده انجام خواستههای تمامنشدنی‌اش بودم. مثل یک راز بماند که با پاره کردن لباس‌های نو و خوردن غذای محبوبش حقم را می‌گرفتم. 

قد و عرض‌مان که رشد کرد، دعواهایمان کمتر شد، اما فوتبال هرگز؛ حتی وقتی کارمند اداره‌جات دولتی شدم و میلاد خبرنگار ورزشی. جمع شدن کنار هم و دیدن مسابقه ورزشی را دوست داشتیم. ما عاشق ورزش بودیم و هر مسابقه‌ای برایمان جذاب، اما فوتبال و لیگ اسپانیا چیز دیگری بودند؛ آبیواناریپوش‌های کاتالونیا. جان در می‌رفت برای دیدن «نیوکمپ» و بازی «بارسلونا». شب‌های بازی یک نفرمان که میتوانست تنقلات- برای ما یعنی چیپس، ماست موسیر، پفک و تخمه- می‌خرید. نزدیک‌ترین فاصله ممکن به تلویزیون بالش و پتو را روی زمین می‌انداختیم و تا شروع بازی نصف تنقلات را می‌خوردیم. بخشی از هواداران حاضر در نیوکمپ بودیم، اما دراز کشیده.

 تشویق، داد، شادی بعد از گل و بیحوصلگی بعد از باخت، همه تجربه‌های مشترک بودند. بعد از بازی تحلیل می‌کردیم و ساعاتی بعد نتیجه‌اش گزارش میلاد در سایت خبری-ورزشی میشد. تمام آن بازی‌ها و شب‌ها آرزو یک چیز بود، دیدن بازی با هم در ورزشگاه نیوکمپ.

 میلاد بارها به واسطه‌ حرفه‌اش حضور در ورزشگاههای مختلف و مهم را تجربه کرده بود. در قارههای مختلف، رقابتهای بزرگ جهانی را پوشش خبری داده بود. اما رویای مشابه داشت، رویای خانوادگی؛ تجربه حس دوران کودکی در کنار خانواده و دیدن صورتهای برافروخته و مشتهای گرهشده هواداران کاتالون. شاید بعد از این... اما دیگر مجال جمع شدن کنار همدیگر با دلهره باختن یا بردن... 

تصاویر و حس‌های بعضی خاطرات هر روز هجوم می‌آورند، واقعی و محسوس دورت آتش روشن می‌کنند و دود راه میاندازند. فروردین سال ۱۳۹۴ قرار است اردوی تدارکاتی تیم ملی فوتبال در کشور اتریش برگزار شود. میلاد یکی از خبرنگاران پوشش بازی دوستانه تیم است. لحظه تحویل سال است. کنار سفره هفتسین عکس می‌گیریم. لبخند نمی‌زند. چمدانش را جمع نکرده است و برای رفتن دست دست می‌کند. ناخن تیز را در ماهیچه شکمش فرو می‌کنم که بخند گامبو. چند عکس با چشمان نگران و خنده زورکی یادگار از بوسه، آغوش و ثبت حضور چهار نفرمان می‌شود. همزمانی ال‌کلاسیکو با اردوی تیم ملی در اتریش موقعیت مناسبی بود برای پوشش خبر هر دو مسابقه. می‌روند اسپانیا. پشت درهای نیوکمپ با هواداران دو تیم مصاحبه می‌کند و از شور و حرارت پیش از بازی مقابل دوربین رفیق و همکارش صحبت می‌کند. لینک گزارش را برایم فرستاده است تا سهیم شویم در لمس لحظه‌های مشترک. نوشتم که خیانتش را فراموش نمی‌کنم. بعد از کل‌کل همیشگی لینک گزارش را باز میکنم؛ تیتر «آخرین گزارش خبرنگار ارسالی از بارسلونا». این «آخرین» دلم را از لبه دیوارهای بلند ورزشگاه به سهکنج تیرک دروازه می‌کوبد. می‌نویسم این تیتر را دوست ندارم و حس بدی را منتقل می‌کند. جوابم را با مسخره کردن سطح درکم از کارش میدهد و من با چند تیکه معنی‌دار بین خودمان بدرقه‌اش می‌کنم. بازی شروع شده است. کسی تنقلات نگرفته است. با دقت به تلویزیون نگاه می‌کنیم. در میان تماشاگران دنبالش می‌گردیم. قبل بازی عکس‌های زیادی با دوستش حسین از روی سکوهای ورزشگاه گرفته بود؛ ژست ایستادن کج با دستهای باز که نمی‌دانم آغوش بود یا ادای بال‌های هواپیما. تخیل می‌کنم، دم در رخت‌کن «مسی» را می‌بیند که پیراهنش را به تن میکند. از راه‌رو که می‌گذرد «پویول» افسانه‌ای برای ورود به زمین با سرعت شانه به شانه‌اش می‌شود. بوی پماد ویکس هوا را برداشته است و گره زدن بند کفش آخرین تلاش بازیکنان برای کنترل استرس قبل از ورود به زمین است. یادش بوده است برایمان عکس یا امضا بگیرد؟ گل اول را آبیواناریپوش‌ها می‌زنند. تلویزیون تماشاگران را خوب نشان نمی‌دهد. حتما صدای فریادش بارسلونا را لرزانده است. گل بعد برای رئالی‌هاست؛ «رونالدو». هواداران مادرید با تصویر آهسته گل سانسور می‌شوند. نیمه دوم «سوارز» گل دوم بارسلونا را زد. از جایمان پریدیم. حتما از جایش پریده و نگاه «ریز می‌بینمت» به هواداران رقیب انداخته است. بازی تمام شده و گزارش خیابان‌های آتشزدهشده توسط هواداران مخابره شده است؛ حس دیدن صحنه‌های پرآشوب هواداران تیفوسی، چیزی شبیه آخرالزمان. شاید بعد از این... اما دیگر مجال دیدن صحنه‌هایی که می‌ترسی اعتراف کنی از هرجومرجش لذت بردی...
آخرین خاطره‌ها اغلب دچار تحریف می‌شوند، هم تصویر هم حس‌شان. بلیط هواپیما گیرشان نیامده است. باید سریعتر به وین برگردند تا همراه تیم ملی به سوئد پرواز کنند. از اتاق هتل تماس تصویری می‌گیرد. صدای حسین را می‌شنوم که کنارش نشسته است و برای کسی از دیده‌هایش تعریف می‌کند. چهار نفری از صفحه موبایل و خطوط اینترنت به هم رسیدیم. کلاه لباسش را روی سر انداخته است و خیره با مردمک سیاه چشم‌ها نگاه‌مان می‌کند. کری میخواند، کلکل می‌کند. مامان نگران سرما خوردنش است و بابا می‌خندد که میلاد رفته است اسپانیا، اسپانیا کجا برود. فردایش پروازی آلمانی، که در آخرین دقیقه چند مسافر کنسلش کرده‌اند، جا می‌دهد و پسرها می‌شوند مسافران پای پرواز. صبح چهارم فروردین حوالی نه بیدار شدم. پیغام داده بود که سوار هواپیما شده است. خواسته بود نگرانش نباشیم، گوشی را خاموش می‌کند. تیشرتی که از جام جهانی هندبال برایم آورده بود، می‌پوشم. عطری که از جام جهانی فوتبال آورده بود، می‌زنم. به این  فکر می‌کنم که تمام عمر رویاهایش را زندگی کرده بود. شاید بعد از این... اما دیگر مجال...

مهم نیست که تصاویر خاطرات چه طور تداعی شوند، مهم این است که شدت احساس همیشه یک چیز است. وارد نیوکمپ شدیم؛ همان سکوهای قرمز و آبی، همان استادیوم. همان حس نامفهوم دوران کودکی بیاجبار پوشاندن گوشواره‌ها، مامان، بابا و من هر سه در جایگاه خبرنگاران. می‌بینم ایستاده است کنار پرچم کرنر رو به زمین چمن یکدست با خط کشی سفید و بی‌نقص دورش، مردمک سیاه چشمانش خیره به آرامش رنگ آبی خوابیده در قلب سکوهای تب‌دار اناری، صندلی‌های خالی از تماشاگر، بیصدای کری خواندن؛ نیوکمپ بزرگ، یک خالی بزرگ. انگار که دختر بچه را راه ندادند به ورزشگاه... انگار که گل خداداد عزیزی را آفساید گرفتند... رویای تیم ما نشسته بر آخرین ردیف هواپیمای جرمنوینگز بر فراز رشتهکوه‌های آلپ به سمت پیروزی می‌رود، اما کمکخلبان هواپیما زودتر از دقیقه نود سوت را بین لب‌هایش می‌گذارد. هشت دقیقه به پایان، تمام «شاید بعد از این‌ها» و «مجالی دیگرهایمان» مانده است. دو دقیقه آخر کل تیم می‌دانند که قرار است سوت پایان را بزند. جعبه سیاه صدای تلاش‌شان برای باز کردن دروازه را ضبط میکند. هر چه میزنند به در بسته میخورد. ارتفاع کمتر از آن است که بشود کاری کرد. بال راست به کوه می‌گیرد و با صدای سوت دماغه هواپیما کوه را لمس میکند. تیم در شوک فرو می‌رود. نه پنالتی شده است، نه کسی اخراج... فقط انگار زمان متوقف شده است جایی مابین هشت دقیقه آخر... جایی مابین سکوهای یک ورزشگاه...
 

ثبت نظر

استان‌وایر

خودسوزی یک کارگر اخراجی در رودبار

۱۰ آبان ۱۳۹۹
خواندن در ۱ دقیقه
خودسوزی یک کارگر اخراجی در رودبار