close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

کبابی سنتی و لاله‌های پژمرده انقلاب

۱۲ بهمن ۱۳۹۹
بلاگ میهمان
خواندن در ۵ دقیقه
کبابی سنتی و لاله‌های پژمرده انقلاب

نظام‌الدین میثاقی

یکی از عبارت‌های آشنا برای نسل من که یا چند سال پیش و یا پس از انقلاب به دنیا آمده‌اند، «لاله‌های انقلاب» است. من که در زمان رویداد ۱۳۵۷ سه سال هم نداشتم و هیچ خاطره‌ای از دوران شاه ندارم، از همان نسل لاله‌ها بودم. لاله گل بسیار زیبایی است که سه‌گلبرگ آن جامی رنگین و شگفت‌انگیز می‌سازند و  انسان را مسحور خود می‌کنند. اما در لاله معنای دیگری هم نهفته است که ما لاله‌ها، چون سرافراز به این لقب زیبا بودیم، از آن چشم‌پوشی کردیم. لاله زودگذر است. آن جام زیبا چند روزی نمی‌ماند که می‌پژمرد و گلبرگ‌هایش فرو می‌ریزد و آن ساقه برافراشته سر خم می‌کند. برای نسل من، این معنی لاله شاید مصداق بیشتری داشت؛ چون امیدها و زیبایی‌های جوانی با دغدغه جنگ، مرگ، تحمیل و زور جایگزین شدند.

خود را شناختن یک کودک در دهه شصت خورشیدی همراه با دریافتن حقیقت جنگ «تحمیلی»، احتمال مرگ در بمباران، دفترچه کوپن، سقوط ریال، اخراج پدر و مادر از کارهایشان، زندگی و فرهنگ و باور دوگانه در داخل و خارج از خانه، نماز جماعت اجباری در مدرسه، تحقیر در مدرسه، «چهارراه» باز کردن بر فرق سر دانش‌آموزِ مو بلند با ماشینِ دستی، جایگزینی اسطوره‌های ایرانی با قهرمانان مذهبی شیعه ناآشنا و جلب توجه نکردن به خود بود. در آن زمان، حتی برنامه‌های کودک پایگاهی برای تاثیرگذاری بر و اسلامیزه کردن افکار کودکان بود که در آن نفرت‌پراکنی و آرزوی مرگ برای هر کس که دگراندیش بود، ترویج می‌شد و فرهنگ شهیدپروری و جنگیدن تا آخرین قطره خون برای آرمان‌های انقلاب و رهبری ارزش به شمار می‌رفت.

در چنین شرایط پر از تناقض و محدودیت و تلخی، یکی از سنت‌های خوشایند و خاطره‌انگیز خانواده ما رفتن به رستوران برای مناسبت‌های ویژه مانند تولد و یا سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود. رستوران رفتن کم پیش می‌آمد و بسیار تجربه مغتنمی بود. خانه ما نزدیک به میدان «ولی‌عصر» بود و چندین رستوران با پیاده‌روی در دسترس بود. یکی از این رستوران‌ها که در کوچه کبکانیان قرار داشت «کبابی سنتی» واقع در نبش خیابان بود؛ ساختمان آجری زیبایی داشت و با این‌که مکانش کوچک بود، بسیار باسلیقه فضایش طراحی شده بود. تنوری زیبا داشت که حاشیه‌اش مزین به سنگ بود و بوی نان لواش تازه‌اش فضا را پر می‌کرد، فضای تمیزی داشت و صاحب آن مهربان و غذایش لذیذ بود. من و خواهر و پدر و مادرم پیش از غروب پیاده به آنجا می‌رفتیم و از چندین متری بوی کباب و نانش مست‌مان می‌کرد. نان و کباب را سفارش می‌دادیم و نان زیرِ کباب را از هم می‌دزدیدیم و از سالادی که مزین به سس ویژه کبابی سنتی بود، لذت می‌بردیم. این سس، ترشی و شیرینی مطبوعی داشت، نارنجی رنگ بود و از بهترین‌ها بود. مادرم از صاحب رستوران دستور درست کردن سس سالاد را گرفت. یادم می‌آید که او به مادر گفت: «دوست دارید سس ما رو خانم دکتر؟» مادر که پاسخ مثبت داد، او گفت: «باز هم تشریف بیاورید، در خدمت باشیم.» وقتی با شکم‌های سیر پیاده و پس از غروب باز می‌گشتیم، یادم می‌آید که سردم می‌شد و دست در دست مادرم از او می‌پرسیدم چرا می‌لرزم؟ او هم می‌گفت که جریان خون من متوجه سیستم گوارشی شده است و بار دیگر باید یادم باشد که کاپشن بیاورم. اما بارهای دیگر هم از شوق رفتن به رستوران کاپشن فراموش می‌شد و همان داستان تکرار می‌شد.

سال ۱۳۶۵ بود که به مناسبتی تصمیم به رفتن به کبابی سنتی گرفتیم. ما هم با شوق کودکانه حاضر شدیم و راه افتادیم. به آنجا که رسیدیم، غذا و سالاد با سس مخصوص را سفارش دادیم و چندی پس از دریافت غذا برق‌ها رفت و آژیر انزجارآور قرمز فضا را پر کرد.

فضای رستوران تاریک شده بود و تنها نوری که سوسو می‌زد، آتش تنور گازی بود. سکوت مطلق مرگ‌آلودی فضا را در بر گرفت و تنها صدایی که می‌شنیدیم این بود: «توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.» پس از آن صدای آژیر کرکننده با بسامد زیر و بمش شوق من را به اضطراب و ترس تبدیل کرد. لاله وجود من ۹ ساله که باید به مرگ می‌اندیشیدم، پژمرد. با خود حساب می‌کردم که چه بی‌انصافی است که من با سن یک رقمی از دنیا بروم؛ در حالی که سه نفر دیگر خانواده دو رقمی شده‌اند.

در این فضای سنگین تاریک، پدرم بلند شد و نزد صاحب رستوران رفت.

«حساب ما را بفرمایید.»

«قابل نداره آقای مهندس»

«استدعا می کنم. عجله کنید!»

«عجله‌ای نیست قربان!»

«خواهش می‌کنم. من نمی‌خواهم بدهکار از این دنیا بروم. بگذارید خیالم راحت باشد.»

پدر تسویه حساب کرد. غذا را خورده و ناخورده گذاشتیم و پس از شنیدن چندین صدای مهیب که حکایت از انفجار و تخریب و مرگ در تهران داشت، آنجا را ترک گفتیم و در سکوت و سرما پیاده به خانه بازگشتیم. پس از آن اتفاق، دیگر نه دلم هوس آن پیاده‌روی‌ها به سوی رستوران را می‌کرد و نه دستور درست کردن سس سالاد در ذهنم پر رنگ بود. آسیبِ روانی دوران کودکی ماندگار است و این خشونت‌هایی که به جبر زمان مهم‌ترین سال‌های زندگی من بودند، ذوق و شوق کودکی را کمرنگ می‌کردند. کبابی سنتی پس از مدتی درهایش را بست و تا سال‌هایی که من در ایران بودم، باز نکرد. گاهی با دوچرخه از جلویش رد می‌شدم و یاد پیاده‌روی‌های خانوادگی و غذای لذیذ و صاحب مهربانش می‌افتادم و با خود می‌اندیشیدم که امروز کجاست و چه می‌کند. آیا می‌داند که یکی از پررنگ‌ترین خاطرات کودکی من، هرچند تلخ، در رستوران او رقم خورده است؟

کودک سالم باید کودکی کند. کودک نباید با خشونت و اضطراب به بار بیاید. خشونت لزوما همیشه ضرب و شتم فیزیکی نیست. خشونت تحقیر در مدرسه برای موی بلند داشتن و در فضای فشار و شستشوی مغزی قرار گرفتن و به مرگ اندیشیدن هم می‌تواند باشد. خشونت زاییده فقر هم می‌تواند باشد. چند نسلی است که کودکان میهن ما با این‌گونه خشونت‌ها بسیار آشنا هستند. به امید روزی که کودکان سرزمینمان از چنین آسیب‌هایی به دور باشند و شوق و ذوق کودکی برای همه‌شان باشد و «لاله» بودنشان در زیبایی‌شان باشد؛ نه در پژمردن و سوختن.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

راستی‌آزمایی حرف‌های خمینی؛ آیا شاه مانع رشد دانشگاه‌ها و برهم‌زننده اقتصاد بود؟

۱۲ بهمن ۱۳۹۹
ایران وایر
خواندن در ۱۳ دقیقه
راستی‌آزمایی حرف‌های خمینی؛ آیا شاه مانع رشد دانشگاه‌ها و برهم‌زننده اقتصاد بود؟