close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

تجسم باغِ گیلاس در کویر شهداد؛ روایت یک معلم از براداران افکاری

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
بلاگ معلمان
خواندن در ۶ دقیقه
محمدعلی زحمتکش، یکی از فعالان صنفی معلمان استان فارس، با حبیب افکاری، یکی از برادران افکاری، برای مدتی هم‌بند بوده است.
محمدعلی زحمتکش، یکی از فعالان صنفی معلمان استان فارس، با حبیب افکاری، یکی از برادران افکاری، برای مدتی هم‌بند بوده است.
او در این یادداشت که در حساب اینستاگرام شخصی خود منتشر کرده است، به تشریح گوشه‌ای از مدت زندان، بازداشت و شکنجه‌هایی که این برادران متحمل شده‌اند، پرداخته است.
او در این یادداشت که در حساب اینستاگرام شخصی خود منتشر کرده است، به تشریح گوشه‌ای از مدت زندان، بازداشت و شکنجه‌هایی که این برادران متحمل شده‌اند، پرداخته است.

روایتی که در ادامه می‌خوانید، روایت «محمدعلی زحمتکش» یکی از فعالان صنفی معلمان استان فارس از «حبیب افکاری» است. یکی از برادران افکاری که برای مدتی با این فعال صنفی هم‌بند بوده است.

آقای زحمت‌کش که در دادگاه انقلاب شیراز به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و «توهین به مقامات» محکوم شده بود، برای تحمل محکومیت ۸ ماهه حبس تعزیری خود در زندان عادل آباد شیراز حضور داشته است.

او در این یادداشت که در حساب اینستاگرام شخصی خود منتشر کرده، به تشریح گوشه‌ای از آنچه در مدت زندان، بازداشت و شکنجه‌هایی که این برادران متحمل شده پرداخته است. این روایت را که پس از اعدام «نوید افکاری» و بیش از ۲۵۰ روز انفرادی «حبیب و وحید افکاری» نوشته شده در ادامه بخوانید:

مرثیه خونبار واحد چهار سیاسی بند سبز بزرگسالان، زندان مرکزی شیراز

«من سعادت دیدار جهان پهلوان شهید شیراز، نوید افکاری را نداشتم. وحید را هم همین‌طور. اما حبیب را چرا. حدودا سه، چهار ماه را هم اتاق و همسفره بودیم. یادم هست تا توی اتاق خودش را معرفی کرد. آدرس دبستان و معلم کلاس اولش را پرسیدم. یک دانش‌آموز هم نام او را در دهه هفتاد تا هشتاد درس داده بودم. گفتم شاید خودش باشد.

حبیب خیلی مودب و محجوب بود. می‌گفت: گچ‌کارم. من هم معمار بودم و چیزهایی پرسیدم و او از ماله کویتی تا تهیه هرگونه کشویی ابزار گچ‌بری و ساخت انواع گچ را برای گچ‌کاری توضیح داد.

حتی تعریف کرد که یک زمین در سنگر خریده‌ام و دلم می‌خواهد یک خانه در بالای آن زمین برای خودم بسازم. یکی دو تا کاغذ هم بر می‌داشتیم و ساعت‌ها می‌نشستیم نقشه می‌کشیدیم. دیوارها را جابه‌جا می‌کردیم. پذیرایی و دو تا اتاق را کوچک و بزرگ می‌کردیم؛ تا آخرش آن چیزی که باب طبعش بود را ترسیم کردیم.

بعد هم گفت: همین نقشه را می‌دهم بیرون تا سعید کار را شروع کند. چه آرزوهای قشنگ و ساده‌ای داشت این پسر. حرف که می‌زد. بیشتر در حد و اندازه‌های یک استادکار ماهر و  حاذق سخن می‌گفت. پر و پیمان، سنگین و رنگین. البته همیشه سرش پایین بود و یک لبخند ملیح و قشنگی هم روی لب‌هایش نقش می‌بست، که ته چهره غمگین‌اش را قشنگ‌تر می‌کرد.

همان‌وقت، تقریبا اَیاق شدیم. دو سه هفته بعد، در اتاق کتابخانه داشتم کتاب می‌خواندم. دو نفر از هم‌بندها داشتند راجع به پرونده برادران افکاری بحث می‌کردند.

اول‌های بحث‌شان، خیلی لطیف و نرم بود. یکی از بچه‌ها می‌گفت: بعد از دو ماه که حبیب آمده بوده توی بند، برایش مقداری لباس از بیرون فرستاده بودند، رسیده بود دستش.

می‌گفت: تا وارد اتاق شدم. حبیب تنها نشسته بود و سبد وسایل‌اش جلو پای‌اش بود. یک تی شرت توی دستانش بود. گذاشته بود روی چشم‌هایش و کرور کرور اشک می‌ریخت. رفتم نشستم کنارش. شروع کردم به دلداری‌اش، اما هیچ افاقه نمی‌کرد. سیل از چشمهایش راه افتاده بود و برای آن‌که صدایش بلند نشود، خَفه خَفه، گریه می‌کرد.

آن تی شرت مال نوید بوده. حبیب، همه‌اش می‌گفت: به دلم برات شده که نوید را می‌کشند. می‌گفت: نوید روی تشک کشتی بزرگ شده، تا حالا در هیچ کجا سر خم نکرده. محال است به گناه نکرده اعتراف کند. می‌دانم نوید سرش هم برود، در مقابل این‌ها کوتاه نخواهد آمد. حبیب این‌قدر آن تی شرت را دوست داشت که حد و اندازه نداشت.

بعد که من از بچه‌ها، جزییات بیشتری از ماجرا را خواستم، واگویه‌هایی کردند که تمام تنم لرزید. به خدا باور کردنی نبود. حبیب خیلی محجوب بود و چیزی به ما نمی‌گفت. اما این‌ها داشتند از بلاهایی می‌گفتند، که خداوند بر اقوام عاد و ثمود و لوط هم نازل نکرده بود.

در تمام دو سه ساعت، بحث داشتم تجسم می‌کردم که وقتی دست‌هایت و چشم‌هایت را بسته‌اند. بعد یک نفر یک کیسه پلاستیک دسته‌دار را می‌گذارد روی سرت. تا پایین گردنت هم آن را پایین می‌کشند. بعد، دور گردنت، سفت‌اش می‌کنند تا، هیچ هوایی به ریه‌هایت نرسد، چه حالی پیدا می‌کنی؟

دیگر صدایِ هم‌بندی‌ها را نمی‌شنیدم. همه‌اش نفسم را حبس می‌کردم و ثانیه‌ها را با انگشتان دست‌هایم شمارش می‌کردم که مثلا چقدر می‌توانم نفسم را حبس کنم؟ خدای من! من، توی ثانیه‌های ۳۰ یا چهلم که برسد، به قتل علی ابن ابیطالب(ع) هم که خواسته باشند اعتراف خواهم کرد. این پسر چه طاقت و توانی داشته، که توی این دریای بلا و مصیبت، اعتراف نکرده است.

دیگر طاقت شنیدن حرف‌های بیشتری را نداشتم. رفتم توی راهرو حمام‌ها و یکی دو تا نخ سیگار را پشت سر هم کشیدم و رفتم توی اتاق شماره دو. حبیب، سی-چهل‌تایی کاغذ مکاتبه زندانیان را پهن کرده بود جلوی‌اش و داشت دادنامه می‌نوشت. گاهی بلند می‌شد و می‌رفت طرف تلفن‌ها و می‌ایستاد توی صف. نوبت‌اش که می‌شد، شماره‌ای را می‌گرفت و ده دقیقه‌ای، شور و مشورت می‌کرد. بعد دوباره می‌آمد، می‌نشست پای کاغذها. کار هر روزش بود.

برای هر جلسه دادگاهی که داشتند، گاهی تا پنجاه - شصت تا برگه هم می‌نوشت. اما صبح که حاضر و آماده می‌شد برای دادگاه، اجازه بردن دادنامه‌هایش را به او نمی‌دادند. نه به او و نه به برادرانش.

دو سه ساعتی طول کشید تا فرصت کردم دو سه جمله‌ای با او صحبت کنم. گفتم: حبیب به خدای احد و واحد، این ستم‌ها بر هیچ‌کس از صبح تا شب عاشورا، روا نشده است. پسر خوب چرا این همه بیداد را فریاد نمی‌کنید؟ یا خودت غمت را فریاد کن یا بگو تا ما فریادش کنیم.

بالاتر گفتم، حبیب، خیلی خیلی محجوب بود. فقط سرش را کرد بالا و گفت: «آقا معلم عزیز، اول، تمام راه‌های قانونی را می‌رویم. بعد هم توکل می‌کنیم بر خدا. خدای‌مان هم خیلی کریم است.»

سوگند به خدای عدل و داد که داد جهان پهلوان شیراز نوید افکاری، تا کره ماه هم رفت. اما نه صدای‌اش به گوش عدالت اسلامی رسید و نه حتی جسد مقدَس‌اش زنده به پای دار کشید. وحید، هم در طول شکنجه‌های قرون وسطایی که بر سرش آورده بودند، آن‌قدر مقاومت کرد، تا نَفَس طاقت‌اش طاق شد و تا دو بار هم دست به خودکشی زد.

حبیب و وحید هم، با احتساب همین اردیبهشت‌ماه سیاه نحس، بیش از دویست و پنجاه روز است که در انفرادی هستند. حال و روز و روزگارشان بر هیچ آشنایی معلوم نیست.

حالم از شنیدن شکنجه‌هایی که بر این سه برادر رفته بود، دچار آشوبی تلخ شده بود. برگشتم که از اتاق بیرون بروم. به حبیب گفتم: «حبیب جانم، توقعِ اجرای عدالت انسانی و داشتن یک زندگیِ شرافت‌مندانه، در یک حکومت ایدئولوژیک، تجسم باغِ گیلاس است، در کویر شهداد. دوباره خنده ملیحی کرد و سرش رفت روی کاغذها. چقدر این پِسر، قشنگ می‌خندید.

شروع به پیاده‌روی در راهروی واحد که کردم؛ همه‌اش توی دلم به خودم می‌گفتم، حتما تا آزاد شدم، بروم خانه‌شان. دست پدر و مادرشان را ببوسم. پدر و مادری که چنین جوانان غیرت‌مند و شرافت‌مداری را تربیت کرده‌اند. غیور مردانی که سهم‌ناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کنند، اما تن به بیداد اتهام و افترا نمی‌دهند. رفتم. ولی، صد افسوس، خیلی دیر رفتم، چون نوید دیگر نبود.ـ»

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

خبرنگاری جرم نیست

محکومیت کنشگر تبریزی به دلیل اطلاع‌رسانی درباره شکنجه برادرش توسط نیروهای بسیج

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
خواندن در ۱ دقیقه
محکومیت کنشگر تبریزی به دلیل اطلاع‌رسانی درباره شکنجه برادرش توسط نیروهای بسیج