close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

تاریک و روشن نمایشگاه کتاب

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
بلاگ تهران
خواندن در ۶ دقیقه
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب
تاریک و روشن نمایشگاه کتاب

روشن: نمایشگاه نمایشگاه تر شده

توی مصلا که قدم می‌زدم، چیزی چشمم را گرفت. چه در شلوغی نفس‌گیر جمعه و چه در آرامش دلنشین شنبه، چهره‌ها و تیپ‌ها به فضا می‌نشست. یکی از چیزهایی که نبودنش قهر انداخت بین من و ما، و نمایشگاه کتاب در چند سال اخیر. غریبه شده بودیم انگار بین آدم‌هایی که مصلا را پر می‌کردند. غذاخوری‌ها و بستنی‌خوری‌ها شلوغ‌تر از غرفه‌ها بود و گُـله به گُـله کسانی را می‌دیدی که آمده بودند در یک جای شلوغ خوش بگذرانند. آخرین چیزی که برای‌شان اهمیت داشت کتاب بود. امسال اما، خبری از متلک‌های آن‌چنانی نبود. در شلوغی جلوی غرفه‌ها کمتر احساس ناامنی می‌کردم و از تماس‌های غیرمتعارف و خودچسباندن‌های بیمارگونه آن‌قدر آزار ندیدم که قبلاً می‌دیدم. چند ساعتی که از پرسه‌زدنم در میان راهروها و سالن‌ها گذشت، مطمئن شدم امسال با مخاطبان هدفمندتری طرف هستیم. اطلاع‌رسانی نمایشگاه هم سامان‌یافته‌تر شده. آن‌قدر که می‌توان به کارآمدی‌اش اعتماد کرد و به جای آوارگی و سرگردانی میان سالن‌ها و راهروها، پی کتاب را از غرفه‌های بزرگ اطلاع‌رسانی گرفت و با اطلاعات درست، به مقصد رسید.

تاریک: چاپ شده اما اجازه فروش ندارد

قرار اگر بر آشتی با نمایشگاه کتاب هم باشد، باز چیزهایی هست که حس روشنِ کتاب تازه را کدر کند. فکر می‌کنم می‌خواهیم آشتی کنیم دیگر! بنشینیم دور یک سفره و مثلاً گپ بزنیم «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» سفره‌مان را جمع نمی‌کنند. چند نفر می‌نشینند توی زندان اوین، کتاب دست می‌گیرند برای ترجمه. ناشری همت می‌کند و کتاب را برای مجوز می‌فرستد ارشاد. یادمان می‌اندازند که «مجوز انتشار» یک افسانه نیست. کتاب چاپ می‌شود. برای کتاب رونمایی گرفته می‌شود. می‌رسد به نمایشگاه. خبرش پاورچین پاورچین می‌گردد لابلای مردم. کسانی می‌آیند سر سفره. روی برگه‌ای که از غرفه‌ی اطلاع‌رسانی گرفته‌ام، آدرس دقیق نشر روزنه را نوشته‌اند. از کسی که پشت غرفه ایستاده بود سراغ کتاب را گرفتم: «داریم. مجوز گرفته. چاپ شده. ولی اجازه‌ی فروش نداریم.» با دلخوری و حرص این‌ها را گفت.

-«یعنی چی؟ مگه رونمایی نگرفتین؟»
-«چرا. رونمایی هم گرفتیم. کتاب رو هم ممنوع نکرده ن. داریم. ولی توی نمایشگاه نمی‌تونیم بفروشیم.»

مخصوصاً این‌طور حرف می‌زند. با تمسخر. با حرص. دختر دیگری از کنار دستم پرسید: «یعنی باید خمیرش کنین؟» مرد پشت غرفه از روی برگه‌ی فاکتور انتشارات، آدرس دفتر نشر را داد. می‌توانیم در ساعت اداری تماس بگیریم و کتاب را از دفتر نشر بخریم. از فروشنده پرسیدم کتاب را توی غرفه دارند، آن پشت، اما اجازه‌ی فروش ندارند؟ اجازه‌ی تورق چی؟ عذرخواهی کرد. پرسیدم: «نمی‌دین ورق بزنیم، می‌شه حداقل جلدش رو ببینیم؟» دوست داشتم خودِ واقعی‌اش را ببینم. مطمئن بشوم کتاب چاپ شده، تا توی نمایشگاه رسیده، تا توی آشپزخانه آمده. مردم را نشانده‌اند سر سفره. بعد غذا را نمی‌آورند که نمی‌آورند. در را باز می‌کنند که بوی غذا را بشنویم فقط. فروشنده خم شد و پارچه‌ی میز جلویش را کنار زد و کتاب را در آورد. پرچم سه‌رنگ ایران نقاشی شده بود روی جلد. زیر عنوان کتاب. «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» چند ثانیه بیشتر پارچه‌ی روی میز بالا نماند. در حدی که کتاب را شناسایی کنم فقط. خودش بود. پارچه افتاد و آدرس انتشارات ماند روی دستم.

در خدمت و خیانت زنان

جای انتشارات روشنگران و مطالعات زنان خالی ست، نمایشگاه اما از کتاب‌های حوزه‌ی زنان خالی نیست. در فاصله‌ی کمی که از انتشار کتاب «من ملاله هستم» در دنیا می‌گذرد، دو ناشر ترجمه‌ی فارسی این کتاب را منتشر کرده‌اند، هر دو بی کپی‌رایت. انتشارات کوله‌پشتی کتاب را با عنوان «من ملاله هستم» چاپ کرده و نشر نگاه، پوستر بزرگ کتاب را با عکس ملاله و عنوان «من ملاله‌ام» به دیوار غرفه‌اش کوبیده. نشر رسا هم در میان کتاب‌های همیشه‌بفروشِ روان‌شناسی، گفتارهایی را برای زنان با عنوان «در خدمت و خیانت زنان» منتشر کرده است از شهلا زرلکی. شنیدم این هم خوب می فروشد.

در میان غرفه‌ها به نشری رسیدم که کتاب‌هایی درباره‌ی زنان اسلامی منتشر کرده بود. دختری با چادر عربی و حجابی سفت و سخت درباره‌ی رمان‌ها و داستان‌هایی گفت که با مضمون حجاب و عفاف منتشر کرده‌اند. و کتابی را نشانم داد که دایرة‌المعارف و اطلس پوشش و عفاف بود، به تفکیک قومیت‌های مختلف. کنار همه‌ی این‌ها، کتابی لاغر هم می‌فروختند در نقد جریان فمینیسم در ایران.

دیپلمات‌های نویسنده

کتاب بزرگ و سه‌جلدی «تاریخ کهن و معاصر ایران‌زمین» تألیف علی‌اکبر ولایتی، در ویترین تازه‌های نشر امیرکبیر خودنمایی می‌کرد. کتاب در سه جلد با عناوین «ایران پیش از اسلام»، «ایران از جمله‌ی مغول تا پایان تیموریان» و «ایران از آغاز دوره‌ی اسلامی تا حمله‌ی مغول» چاپ شده است.

محمدجواد ظریف تا همین چند ماه پیش با کتاب «آقای سفیر» روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها لبخند می‌زد. خانم مسئول غرفه‌ی وزارت خارجه هم با لبخند و لحنی تشویق‌آمیز و هیجان‌زده از فروش بالای کتاب «دیپلماسی چندجانبه» گفت که اسم دکتر محمدجواد ظریف و دکتر سیدکاظم سجادپور به عنوان مولف روی جلدش خورده بود.

بازار سیاه آب معدنی

بیرون از شبستان، قبل از تونل دیجیتال، در مرکز شکم‌چرانی اگر آب معدنی خریده باشید که هیچ... وگرنه میان راهروهای شبستان و در گرمای آزارنده‌ و هوای دم‌کرده خبری از چیزی برای آشامیدن نیست. غرفه‌های کوچک فروش آب معدنی در شبستان به آن بزرگی، آن‌قدر محدودند که بازار سیاهِ آب معدنی هم رونق گرفته توی راهروها. پسرهایی نوجوان و جوان میان راهروها پرسه می‌زنند و فریاد می‌زنند: «آب معدنی تگری بیا!» یک کیسه پر از بطری آب معدنی خنک دست‌شان گرفته‌اند و دویست تومان گران‌تر از قیمت واقعی می‌ٰفروشند. هفتصد تومان دادم و عطشم را نشاندم. کنار یکی از دیوارهای انتهای مصلا، زن و مردی یک میز تحریر گذاشته‌اند جلویشان و رویش را با بسته‌های میوه در ظرف‌های یک‌بار مصرف پر کرده‌اند. سیب و موز و پرتقال توی هر قوطی، ۳ هزار تومان. 

وزیر ارشاد گفته مصلا جای نمایشگاه نیست. راست گفته واقعا!

روشن: فرصت دوباره

ناشرها از فروش پنجشنبه و جمعه‌ی اول نمایشگاه راضی بودند. دست‌کم ناشرهای معتبر و پرمخاطبی مثل نشر ماهی، نشر نیلوفر، نشر نی، نشر ققنوس، نشر مرکز و چند ناشر دیگر از استقبال خوب مردم و فروش غرفه‌های‌شان در آخر هفته گفتند. میان غرفه‌ها که قدم می‌زدم و راهروها را که رد می‌کردم، دلم هیجان انتشار کتاب‌های خوب را می‌خواست. هیجانِ رخت‌بربسته‌ای که خاطره‌ی روزهای خوب بود. نشر به نشر آمار تازه‌های کتاب را می‌گرفتم. از حرف آ شروع کرده بودم و به آخرهای الفبا که رسیده بودم، نفس عمیق کشیدم وقتی دیدم هنوز انرژی دارم برای راه رفتن. نفهمیده بودم چرا ما ملت‌ها شکست می‌خوریم و هوا هم هنوز گرم بود، اما انرژی داشتم برای آخر الفبا. برای باز هم گشتن و سراغ تازه‌های نشر را گرفتن. در یکی از همین غرفه‌ها بود که مدیر نشر با امیدواری گفت: «دعا کن ممیزی رو بسپرن به خود ما ناشرها. هفتاد تا کتاب آماده‌ی چاپ دارم که هیچ مشکلی ندارن! یکی از یکی بهتر.» هنوز داشتم خیالِ شیرین را مزه ‌مزه می‌کردم و پیش می‌رفتم که ناگهان جلوی غرفه‌ی نشر نیلوفر سیخ ماندم. چه چیز می‌تواند آخر این راهروهای الف تا ی، خستگی را از تن آدم کتاب‌خوان بگیرد، جز «فرصت دوباره»، تازه‌ترین مجموعه‌داستان گلی ترقی که همین دیروز از تنور در آمده؟

فکر می‌کنم به لذت قصه‌گوییِ گلی ترقی. به فرصت دوباره. آشتی می‌کنم با نمایشگاه؟ چهار روزش گذشت...

ثبت نظر

بلاگ

آقای روحانی، من هم یک دلواپس هستم؛ کاش شما هم باشید!

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
امید معماریان
خواندن در ۶ دقیقه
آقای روحانی، من هم یک دلواپس هستم؛ کاش شما هم باشید!