close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
بلاگ تهران
خواندن در ۷ دقیقه
نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد
نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد
نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد
نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد
نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد

بهاره آریا

پایم را که گذاشتم توی مصلا، ریزگل‌های قاصدک با باد اردیبهشتی هجوم آوردند سمت صورتم. آفتابْ پس سرم بود و قاصدک‌ها توی صورتم. زنی هیجان‌زده‌ توی بلندگو، خدا می‌داند برای چندمین بار، داشت بیست سال حضور موفق کانون فرهنگی آموزش قلم‌چی را به اطلاع ما می‌رساند. دیگر بلدِ راه شده‌ام. می‌دانم از در بالای مصلا که سرازیر می‌شوم سمت شبستان، کجا می‌توانم آب معدنی بگیرم برای رفع عطش و کجا باید بستنی یخی بگیرم تا کمی بار داغی آفتاب را به دوش بکشد. یک روز مانده به تمام شدن نمایشگاه، دوست نزدیکم را بردم برای خرید کتاب‌هایی که می‌خواست. دیگر حفظ شده بودم کدام ناشر توی کدام راهرو است و کدام کتاب‌ها را از کدام ناشرها باید خرید. میانبرها را بلد بودم. حتا جنبه‌های توریستی نمایشگاه کتاب را هم کشف کرده بودم. یک ساعت در نمایشگاه گرداندمش. کتاب‌هایش را خرید بدون این‌که سرگردان بشود در میان راهروهای مازمانند شبستان. خداحافظی که می‌کرد گفت: «من از این به بعد هرسال با تو می‌آم نمایشگاه کتاب.» و رفت.

کودکان و نوجوانان در نمایشگاه

ما بزرگیم. ما می‌فهمیم. ما یادمان هست که سال ۸۵ سر کدام لجبازی محمود احمدی‌نژاد، نمایشگاه کتاب به جای محل دائمی نمایشگاه‌های بین‌المللی تهران، کوچ کرد به مصلایی که ساختنش از بعد از انقلاب شروع شده و انگار هیچ ‌وقت قرار نیست تمام شود. مثل خودِ انقلاب که انگار هیچ وقت قرار نیست به آخر برسد و بشود یک نظام مستقر. ما می‌فهمیم چرا آمده‌ایم در مکانی که نه درخت دارد، نه آبادانیِ‌ آن‌چنانی، نه سایه و محوطه‌ی روبازی که بتوان آن‌جا خستگی در کرد. ما بزرگ ایم، اما این کودکان و نوجوانانی که می‌آیند نمایشگاه کتاب، نمی‌دانند چرا در سالن‌های تو در تو و بدون جای نشستن باید بچرخند و قدبلندی کنند و کتاب بخرند. نسبت به سال‌های قبل، وضعیت تهویه‌ی چادرهای کودک  و نوجوان بهتر شده. همین‌قدر که فضاهایی را باز گذاشته‌اند برای رد و بدل شدن هوا و همین‌ که بین سالن‌ها راه گذاشته‌اند تا همه ‌چیز ساکن نشود، باز جای خوشحالی دارد. اما باز هم نگاه که می‌کنم، فضایی را نمی‌بینم مناسب کودک و مناسب نوجوان که بتواند آرام با کتاب ارتباط برقرار کند و یا میان خرید کتاب‌هایش کمی استراحت کند.

 غرفه‌ها هم آن‌قدر که باید برای بچه‌ها طراحی نشده. نمایشگاه بیشتر به جایی شبیه است که پدر و مادرها بیایند به جای بچه‌ها کتاب بخرند، آن هم با سرعت و فشرده. با این حال یکی از غرفه‌دارها می‌گوید امسال نوجوان‌ها و کودکان بسیاری را دیده که خودشان کتاب انتخاب می‌کنند و کلافه می‌شوند و سؤال می‌کنند. و خب، ناشرانی هم بودند که بیشتر مایه بگذارند و برنامه‌های ویژه برای کودکان برگزار کنند. مثل نشر افق که یک روز میزبان فیتیله‌ای‌های معروف بود و کودکان را در غرفه‌اش جمع کرد.

کتابرانه؛ کتاب‌فروشی با اتومبیل شخصی

صدای آوازخوانی همایون شجریان از توی ماشین‌شان بلند بود. چهار درِ پراید سفید را باز گذاشته بودند و جا به جایش کتاب‌ها و سی‌دی‌های مختلف را چیده بودند. جمعیت دورشان زیاد بود. نزدیک که شدم، تابلوِ کتابرانه را دیدم. زوج جوانی از سال ۸۸ تصمیم گرفته‌اند برای ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ماشین خود را تبدیل کنند به کتابفروشی سیار. روزها در شهر می‌چرخند و مردم را سوار می‌کنند و در مسیر با آن‌ها درباره‌ی کتاب‌ها حرف می‌زنند. در نمایشگاه هم از روز اول که درهای مصلا باز شده‌، کتابرانه رانده و آمده تا دم غرفه‌ی ویژه‌ی خودش در محوطه‌ی باز. پارک کرده و درها را باز کرده و کتاب‌ها را مرتب کرده و سی‌دی‌ها را چیده و موسیقی را پخش کرده و کتاب فروخته است.

در گشت و گذارهایم بعد از آشنایی با کتابرانه به بازنشر مصاحبه‌ای برمی‌خورم از سایت سایپا که مربوط است به پاییز دو سال پیش. مهدی یزدانی و سروناز هِرانر درباره‌ی طرح‌شان گفته‌اند: «به صورت اتفاقی مردم شهر را سوار کتابرانه می‌کنیم. کتابرانه، فضایی پر از آرامش، موسیقی و گفتمان انسانی است و مردم با بهترین‌های بازار نشر آشنا می‌شوند. همچنین، امکان خرید آسان را برایشان میسر می‌کنیم؛ زیرا در فضای پرتنش شهری، مردم کمتر می‌توانند برای تجدید قوا و به ‌دست آوردن آرامش، سری به کتابفروشی‌ها بزنند.»

ناشران شهرستانی ناراضی اند

پیدا کردن ناشران شهرستانی در نمایشگاه کتاب کار ساده‌ای نیست. اگر ندانی کدام نشر مال کدام شهر است و روی غرفه‌شان ننوشته باشد که انجمن ناشران کدام استان هستند، از روی اسم‌ها هیچ نمی‌توان حدس زد کدام ناشران از شهرستان‌ها آمده‌اند. همین نکته شاید بی‌تأثیر نباشد در وضعیت فروش ناشرانِ غیرتهرانی. آن‌قدر که مدیر نشر آموخته‌ی اصفهان ‌گفته اگر فروش نمایشگاه برای ناشران شهرستانی این‌طور باشد، برایشان نمی‌صرفد سال دیگر اصلاً به نمایشگاه کتاب بیایند.

همین نکته باعث می‌شود روز پنجشنبه برای یافتن کتاب ارزشمند «فرهنگ ریشه‌شناسی فارسی» که نشر مهرافروز اصفهان به تازگی منتشر کرده، ساعت‌ها سرگردان شوم. ریشه‌شناسی یکی از زمینه‌هایی در زبان‌شناسی زبان فارسی ست که کمتر روی آن کار شده است. یعنی فرهنگ جامع ریشه‌شناسی نداشتیم. اما پنجشنبه‌ای که گذشت، در سالن خلیج فارس در طبقه‌ی دوم شبستان، از کتاب «فرهنگ ریشه‌شناسی فارسی» تألیف پاول هُرن و هاینریش هوپشمان و ترجمه‌ی همراه با شاهد‌های فارسی و پهلویِ جلال خالقی مطلق رونمایی شد. در مراسم خود دکتر خالقی مطلق حضور داشت و علی‌اشرف صادقی، ژاله آموزگار، ابوالفضل خطیبی، حسن رضایی باغ‌بیدی استادان زبان و ادبیات و فرهنگستان هم شرکت داشتند.

چهره صمیمی همسایه‌های فارسی زبان

در طبقه‌ی دوم شبستان، بعد از سالن خلیج فارس که محل برگزاری نشست‌های تخصصی بود، رسیدم به غرفه‌هایی که کتاب‌های کشورهای دوست و همسایه را می‌فروختند. کمی جلوتر هم راهروهای غرفه‌های انجمن دوستی‌ها شروع می‌شد. می‌گشتم و اسم غرفه‌ها را نگاه می‌کردم و به انبوه کتاب‌های مختلفی برمی‌خوردم که راوی فرهنگ کشورهای دیگر بودند. از صربستان گرفته تا آرژانتین، همه‌ی انجمن‌های دوستی حاضر بودند. از لابلای بوی عود غرفه‌ی آفریقا که رد شدم و شلوغی غرفه‌ی آرژانتین و برزیل را که از سر گذراندم، کم‌کم چهره‌ها شکل دیگری شدند. غرفه‌ها‌ی ناشران افغانستانی شروع شده بودند. تا مدتی پیش، تصویر من از افغانستانی‌ها همین کارگران مهاجری بود که در شهر زندگی می‌کنند و در ساختمان‌ها یا سرایدار اند یا کارگرانی که سخت کار می‌کنند. و بعد به لطف داستان‌های خالد حسینی و اینترنت و خبرهای گاه و بیگاه، تصویری محو از افغانستانی‌ها توی ذهنم شکل گرفته بود که کارگرهای مهاجر نبودند، اما تصویرشان به عنوان جوان‌هایی که مثل ما فکر می‌کنند و کتاب می‌خوانند مبهم بود. این تصویر ساختگیِ ذهن من، در طبقه‌ی دوم شبستان، ناگهان شکست.

دور و برم پر بود از جوان‌های افغانستانی: دانشجوها، نویسنده‌ها، ناشرها و آدم‌های فرهیخته. موسیقی محلی‌شان پخش می‌شد که نزدیک بود به موسیقی هندی و موسیقی ایرانی. دروغ چرا... تپش قلب گرفته بودم. نیم ساعت قبلش از غرفه‌ی انجمن دوستی ایران و تاجیکستان چند کتاب خریده بودم به قصد قربت به فرهنگ تاجیک‌ها. و به قدر دو پیچ و چند راهرو، رسیده بودم به افغانستانی‌های فارسی‌ِزبان. دخترها با آرایش و چشم‌های کشیده‌. پسرها با موهای فشن. دانشجوها با مقنعه، درست عین خودمان. احساساتی شده بودم. ارتباط انسانی ورای انگ‌زنی‌های جامعه و مناسبات سیاسی برقرار شده بود. کنار شلوغ‌ترین و بزرگ‌ترین غرفه‌ی ناشران افغانستانی پا سست کردم. از پسر جذابی که پشت کتاب‌ها نشسته بود پرسیدم: محمدحسین محمدی داستان تازه‌ای منتشر نکرده؟

برایم شروع کرد معرفی کتاب‌های محمدحسین محمدی. گفتم: «همه‌ی اینا رو که می‌گی خوندم. انجیرهای سرخ مزار و از یاد رفتن.» جوان دیگری که همکارش بود تا شنید کتاب‌های محمدی را خوانده‌ام با لبخند آمد سراغم و کتاب دیگری را داد دستم که مجموعه‌ای بود از داستان‌های کوتاه نویسندگان معاصر افغان. با گردآوری محمدحسین محمدی که خبر داشتم برگشته افغانستان و آن‌جا کار نشر می‌کند. ۳۰۰ افغانی قیمت کتاب بود. ازش پرسیدم خریدارها بیشتر افغانستانی هستند یا ایرانی‌ها هم خرید می‌کنند؟ گفت: «ایرانی‌ها هم می‌آن خرید کنن، ولی بیشتر افغان‌ها می‌آن.» لبخند زدم. داستان، قصه، کتاب، بی‌واسطه نشسته بود بین ما و افغان‌ها. تقریباً‌ بالای تمام غرفه‌ها برگه‌ای چسبانده بودند برای تسلیت به بدخشانی‌ها. احساساتی شده بودم. زهر باقلوای لبنانی و انگشتر فروشی آفریقایی را فراموش کرده بودم. مواجه شدم با حس عجیبی که تا به حال نداشتم. میان بیشتر از صد نفر جوان و میانسال افغان، در تهران بودم و احساس قرابت می‌کردم.

نمایشگاه تمام شد کتاب ادامه دارد

روز آخر نمایشگاه، پایم را که گذاشتم توی مصلا، ریزگل‌های قاصدک با باد اردیبهشتی هجوم آوردند سمت صورتم. حس خوبی داشتم. فکر کردم همین است دیگر! قرار بود از بذرِ امید توی دلم مواظبت کنم لابد برای همچین‌ روزی. تا دوباره پا بگذارم توی نمایشگاه کتاب و آن‌قدر انگیزه و امید داشته باشم که زیر و بالای آن را در بیاورم، ایرادهایش را بنویسم و از خوبی‌هایش دفاع کنم. و فکر کنم راه اصلاح بسته نیست و با همین نوشتن‌ها و دیدن‌ها و کشف‌کردن‌ها ست که اوضاع‌ نمایشگاه کتاب ‌بسامان می‌شود... اگر هنوز نیست دست کم مسئول نمایشگاه می فهمد و عذر می خواهد.

از نمایشگاه که بیرون زدم، نفس عمیق کشیدم. هنوز خیلی چیزها هست که بر مدار سابق می‌گردد. مثل جمع کردن کتاب‌ها یا بستن برخی غرفه‌ها که تا آخرین روز هم ادامه داشت. اما توی دلم یک چیزی تکان می‌خورَد. مثل خارخار کردن لثه‌ی بچه‌ها وقت درآمدنِ دندان، و مثل تکان خوردن خاک، وقتی بذر، جوانه می‌زند. ما سخت مراقبت کرده‌ایم از بذر امید، تا کی وقتِ سر زدن آن برسد...

لینک‌ مرتبط:  

غرفه‌های برتر نمایشگاه کتاب معرفی شدند

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

عشق ها را با قفل محکمتر به پل می بندند

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
شما در ایران وایر
خواندن در ۴ دقیقه
عشق ها را با قفل محکمتر به پل می بندند