close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش شصت و هفتم )

۱۵ آبان ۱۳۹۳
عیسی سحرخیز
خواندن در ۱۰ دقیقه
هتل تک ستاره٬ یادداشت های روزانه زندان (بخش شصت و هفتم )

سه‌شنبه 23/4/89

تصوری که دیروز داشتم گویا بیهوده و از روی خوش خیالی بوده است. اين بيماري جديد، كمردردي كه به پاها مي‌زند، ظاهرا حالا حالاها خیال ندارد دست از سرم بردارد و برای مدت زیادی ماندگار خواهد بود.

دكتر متخصص مغز و اعصاب پس از يك هفته که داروهاي تجويزي اش را مصرف می کنم، امروز باز ویزیتم كرد. متذکر شدم كه درد با وجود مسكن‌هاي قوی اي كه می خورم و مصرف می کنم، كماكان باقي است. گفت که " نبايد انتظار برطرف شدن کامل آن را داشته باشي!". از پرخوابي ناشي از مصرف داروي خواب‌آور نیز شكايت كردم. خوشبختانه آن ها را قطع كرد و داروهاي جديدي نوشت.

بحث خواب رفتن دست ها و پاها را با او هم در میان گذاشتم، همراه با بیان اين نكته كه دیگر پزشكان با توجه به نتیجه ی آزمايش خون، كم خوني را چندان در آن موثر نمي‌دانند. از سابقه ی بيماري پرسيد و دست‌هايم را معاينه كرد. گفتم كه پانزده سال پيش دست راستم مشكل لمس شدن موضعي و مقطعي داشته است كه پس از بازگشت از آمریکا به ايران، پس از پیروزی سید محمد خاتمی و شروع دوران اصلاحات، خوب شده است. به این دلیل احتمال می دهم منشا عصبي داشته باشد، چون دارو و درمان آن زمان هم چاره‌اي نكرد و تنها پس از مراجعت به ايران خود به خود درد هم پايان يافت. آزمايش خون جديدي برایم نوشت. گفت که این بیماری " مي‌تواند منشا تيروئيدی داشته باشد و حاصل كم كاري آن". برایش توضیح دادم که در آمریکا غده های تيروئيدم یک باره به شدت پركار شد و از طریق اشعه درمانی حدود نصف آن را از کار انداختند و پس از آن وزن زباد از دست رفته بازگشت. نظر او این بود که خواب رفتن دست و پاها مي‌تواند با كم كاري تیروئید مرتبط باشد. این بار نیز بايد منتظر نتيجه ی آزمايش خون بود. امروز عصر خون دادم و بايد دست کم یک هفته هم منتظر روشن شدن نتيجه ی آن باشم- زمانی که دکتر مغز و اعصاب به زندان می آید. در اینجا رسم بر این است که نتیجه ی آزمایش را تنها در اختیار پزشکی قرار می دهند که دستور انجام آن را صادر کرده است!

پس از جلسه‌اي كه تشكيل شد و تلاشي كه به عمل آمد تا كرمي خيرآبادي همچنان وكيل بند حسينيه باقي بماند، امور نظم بيشتري گرفته است. اگرچه تنش‌ها كمتر شده است، اما به گمان من كماكان به صورت آتش زير خاكستر خواهد بود،آتشي كه تنها نياز به جرقه‌اي جديد دارد. عصر مسعود باز عصباني شد. سرمنشا ماجرا باز مصطفی بود. باستانی را آرام كرديم و سفارش دوباره به صبر و حوصله. داشتن صبر و حوصله‌ در زندان از آن حرف هاست، آن هم در شرايطی که زندانیان سیاسی جدید حسینیه بيش از يك سال حبس کشیده اند و قدیمی تر ها اغلب ده دوازده سال.

وقت شام، نمي‌دانم چرا مسعود سر موضوع تصمیم من برای جدا شدن از دوستان - جمع پنج نفره كنوني، هم خرج و هم سفره – باز كرد. ابتدا سعي كردم مساله را به مشكلات مالي ربط دهم؛ "در شرايطي كه ماهيانه چهارصد، پانصد هزار تومان خرجي خانه به خانواده‌ام مي‌پردازم. صلاح نمي‌دانم خودم به تنهایی در زندان ماهی دويست هزار تومان هزينه كنم". از فرصت بهره بردم و جزئیات حساب‌ها را پیش دوستان قرار دادم. به توضیح این مساله پرداختم که در مدت سه هفته‌اي كه از فرديس به رجايي شهر انتقال یافته ایم، در مجموع حدود 760هزار تومان خرج عمومي داشته‌ايم كه سرانه‌اش مي‌شود، بيش از نفري 150 هزار تومان. تاکید کردم که به نظر من این رقم هزینه بسيار بالاست و طي يك ماه از دويست هزار تومان هم - جدا از هزينه‌هاي انفرادي- فراتر خواهد رفت. دوستان در جهت جلب رضايت من موضوع برنامه‌ريزي براي تقليل و تعديل هزينه‌ها را مطرح كردند. حرف آن ها را نپذیرفتم و استدلال کردم كه " با فرهنگ حاكم بر جمع این کار عملی نيست، چند بار بحث‌اش را به صورت مستقيم و غيرمستقيم مطرح كرده‌ام، حتي برنامه ای جديد عنوان و تصويب شد، اما در عمل زير پا نهاده شد!"

احمد در ميانه ی بحث به نكته‌اي اشاره كرد كه خودم هم به دست فراموش سپرده بودم؛ "عيسي در انجمن دفاع هم كه بوديم، بحث خوردن نان و پنير و نان و ماست را به عنوان نهار مطرح مي‌كرد، من مخالفت مي‌كردم و غذاي خوب سفارش مي‌دادم، چون دوستان موافق نظر من بودند، حرفش پيش نمي‌رفت!" مسعود باز وارد بحث شد كه فلانی مشكل مالي ندارد، در اين ميان مهدي هم این نکته را منتهی به طعنه و مسخره مطرح کرد. مجبور شدم که توضیح بدهم که "اگر مشکل مالی هم نداشته باشم، موافق اين گونه هزينه كردن ها نيستم، زندان و بیرون هم ندارد. واقعیت این است که می خواهم درمانگاه خیریه بسازم، پس مشكل مالي هم دارم!". در ادامه بحث را كشاندم به اين مساله كه مشكل مالي بخش غيراصلي این ماجراست. سپس منبر رفتم که "چنين رویه ای از لحاظ روحي و جسمي مرا زیر فشار قرار مي‌دهد و بيماری هایم را تشدید مي‌كند که پيامدش خدشه‌دار شدن دوستي‌هاست و ترجيح من هميشه اين بوده است كه مشكلات كاري، مالي و سياسي بر روي دوستي‌هايم تاثير مثبت و منفي نگذارد. ترجيح من حفظ دوستي است، حتی به ضرر به هم خوردن شراكت و همكاري مالي و تجاري".

چنین بحث هایی مخالف و موافق جدی دارد و نظرها در عمل غیرقابل جمع کردن است. براي اينكه موضوع را كش ندهم، شامم را زودتر تمام كردم و رفتم به سمت مطالعه ی كتاب‌هاي جديد؛ رمان ‌هايي چون "تسليم" نوشته‌ ی جورج اورول و "كرشمه‌ي ليلي" اثر محمد ابراهيمیان. اين دو كتاب را به همراه "كنيزو" منيرو رواني‌پور و كتاب ديگري از اورول به نام "هواي تازه" امروز ظهر از كتابخانه مركزي زندان رجايي شهر قرض کردم.

در فرصت نيم ساعته‌اي كه داشتم بخشي از كتاب‌های کتابخانه را زيرورو كردم، كتاب‌هاي قديمي زیادي وجود دارد كه در این سال ها دستخوش پاكسازي و انبارسازي نشده اند! تا فرصت باقی ست بايد دمي به خمره بزنم و مستي خاص خودم را پياده كنم. قبادي فيلم "زماني براي مستي اسب‌ها" را توليد و كارگرداني كرد، شايد هم روزي دوستي يا كارگرداني به ساختن فيلم "دوره مستي بوفالو" يا "دوران مستي ماموت‌ها" بپردازد. آنچه كه بين من و دوستان پيش آمده است حتما به اين فرهنگ و اين نسل سياسي در حال انقراض باز مي‌گردد كه نمي‌توانند خود را با اوضاع جديد و نسل نوي لذت‌طلب و... تطبيق دهند.

كمي ديرتر احمد نزدم آمد و بحث واگذاري تخت خود به من و نقل و انتقال به طبقه دوم را مطرح كرد كه نپذيرفتم. گفتم كه ترجيح مي‌دهم كماكان روي زمين بخوابم و از تخت استفاده نكنم. واقعيتش اين است كه با اخلاق خاص او در زندان كه از نگاه من مبتني بر راحت‌طلبي و آسایش است و دوری از فعالیت های سیاسی، چندان موافق نیستم- به احتمال زیاد این قضاوت هم باز می گردد به تفاوت نسل ها. در گفت و گوهای خصوصی که با اصانلو داشته ام چند بار هم او به این مورد اشاره داشته است و دیگرانی که نباید نامی از آن ها به میان بیاورم كه اصل را بر منافع شخصي و راحت‌طلبي گذارده اند.

یک بار که با یکی از آن ها درد دل می کردم، با من همراهی نشان داد. در ذهنم این فکر خطور کرد که "پس رفتار خود تو چي؟" ذهنم درگیر ماجرایی در گذشته بود، زمان اوج كمردرد من، وقتی برای کوتاه مدت هم که شده او حاضر نشد جايش را که در طبقه ی اول بود با من عوض كند و از تخت طبقه ی دوم استفاده کند. من هم به طعنه به او گفتم كه اين نوع درخواست‌ها براي من نوعی امتحان كردن ديگران است و سنجيدن رفتار و كردار آنان! البته بيش از این پيش نرفتم.

خودم خیلی خوب مي‌دانم كه نسل عوض شده است و همراه با آن فرهنگ جامعه و در دل آن فرهنگ مبارزه. حتما مشكل از خود ماست كه هنوز كه هنوز است در دوراني ديگر و حال و هواي دوران باستان سير مي‌كنيم! درست همان است كه رضا بارها و بارها مرا خطاب قرار داده است : "بوفالوي در حال احتضار". چاره چیست در آخرين روزهاي عمر باید خسته و بیمار و ناتوان به جنگ شير رفت و این گونه جان داد. كاش همه چيز به راحتي به جنگ شير رفتن بود. خدا کند که حس "جزامي بودن" باز به سويم بازنگردد. شاید برنامه‌ای را که براي جدا شدن و انزوا طلبی از ماه ها قبل ريخته‌ام، خود نشانه‌ي چنين بازگشتي باشد!

يك دو روز هم می شود كه ديگر شوخي با رسول را كاملا كنار گذاشته‌ام. همچنین سعي كرده‌ام در رفتار و گفتار با ديگران هم جدي باشم، هر چند كه ترك بذله‌گويي و بگو و بخند دائم، محيط زندان را سنگين مي‌كند و حبس كشيدن را سخت و سخت‌تر.

امشب باز فرصتي شد تا با خانم ستوده صحبت كنم و بتوانیم برنامه‌امان را براي روز دادگاه هماهنگ كنیم. امروز صبح کار اصلاح آخرين صفحات دفاعيه هم به انتها رسيد. سفارش‌هاي لازم را به رويا كرده ام. شب، ديرهنگام كه خواستم به وکیلم زنگ بزنم، ابتدا افسر نگهبان شيفت- جارويي كه خيلي جدي و رسمي است- مخالفت كرد. حدود يك ربع بعد در حالي كه مشغول مطالعه بودم، داوود سر رسيد و گفت كه فلاني مي‌گويد بيا و زنگ بزن، چون "كم حوصله بودم و فكر مي‌كنم كار خوبي نكردم اجازه ندادم تلفن بزند." واکنش اولیه ی من این بود که بگو نمي‌آيد، مشغول كتاب خواندن است و نماز. سليماني رفت و پس از تلقن كردن بازگشت، با اين پيام كه جارويي گفته است : "به او بگو بيايد. دلم به حالش سوخت، نبايد جواب رد مي‌دادم". ابتدا امتناع كردم. داوود معتقد بود كه "چنين برخوردي درست نيست، حالا كه او دچار عذاب وجدان شده است، تو كوتاه بيا!" چاره ای نبود، حرفش منطقی بود. از این رو توصيه‌اش را پذيرفتم. وقتي براي تلفن زدن به زير هشت مراجعه كردم، جارویی جلوي همكارانش تكرار كرد كه "دلم به حالت سوخت، وقتي جواب ردم را كه شنيدي، راحت را كشيدي و رفتي". به طعنه به او گفتم: "ما به اين رفتار عادت كرده‌ايم!" آمد حرفي بزند و واکنشی نشان دهد كه ادامه ی حرف‌هايم او را به سكوت واداشت: "ما - زندانیان سیاسی- عادت نداريم براي رسيدن به خواسته‌هايمان منت كسي را بكشيم." در حالي كه همكاران و زيردستانش نگاهشان به دهان او بود تا جواب مرا بدهد، كارت تلفن را در جاي مربوطه قرار دادم و شماره گرفتم؛ ختم کلام!

پس از چند زنگ، خانم ستوده گوشي را برداشت. اوگفت كه امروز فرصت رفتن به دادگاه را نداشته و فردا خواهد رفت و درخواست ملاقات با موکل را ارائه خواهد داد. از او خواستم كه تلاش کند زمان ملاقات روز پنجشنبه نیفتد؛ همراه با ملاقات های عادي و شلوغي رفت و آمد خانواده‌ها. خودش هم تاكيد كرد كه تلاش خواهد کردکه براي روز شنبه وقت ملاقات بگيرد تا بتوانیم يك روز پيش از برگزاري دادگاه برنامه‌هايمان را هماهنگ كنيم. با اين وجود كليات مسائل لازم را تلفنی با يكديگر ردوبدل كرديم و قرار ومدارهاي درون دادگاه و نحوه ی ارائه ی دفاعيه از جانب من و وكلا را گذاشتيم.

او را در جريان ملاقاتم با جعفري دولت آبادی و واكنش عليمحمدي معاون زندان در خصوص اخباري كه در مورد بيانيه‌ام در رسانه‌هاي خارجي پخش شده و مصاحبه مهدي قرار دادم. متذکر شدم که آن ها به خطا گمان کرده اند كه خود من از زندان با راديو فردا مصاحبه كرده‌ام. او هم گفت كه چند مصاحبه در اين خصوص داشته است. با اين وجود درخواست کردم كه بر روي ضرورت علني بودن دادگاه و ارائه ی شكايت‌ها در خصوص شكنجه‌ها و حضور چند شاهد در دادگاه، از ميان شكنجه شدگان زندان اوين، كار بيشتري انجام شود.

عصر چهارشنبه 24/4/89 ساعت 15:30 هواخوري كارخانجات، بند3 زندان اوين

ثبت نظر

استان کردستان

قطع پا و جراحت شدید دو "کولبر" بر اثر انفجار مین در...

۱۴ آبان ۱۳۹۳
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۱ دقیقه
قطع پا و جراحت شدید دو "کولبر"  بر اثر انفجار مین در مرز بانه