پنجشنبه 25/4/89
امروز، باز پنجشنبه است و روز ملاقات، آن هم روز ملاقات زنانه. با مقدمات و ترتيبات خاص خود. جنب و جوشي كه از يك دو روز قبل شروع ميشود و در حدود ده صبح به اوج خود ميرسد. بعد نوبت انتظار است براي خوانده شدن نام ملاقاتيها- تك تك يا جمعي.
در روزهاي ملاقات مردانه، تعداد زندانيان سياسي كه ملاقاتي ندارند بيشتر است ، در مقابل در روزهاي ملاقات زنانه تقريبا همه ملاقات دارند، الا افرادي كه به دلايل خاصي همسر و دختر يا خواهر و مادرشان نميتوانند به ديدارشان بيايند. در روز ملاقات مردانه، من كه تكليفم روشن است. احمد با وجود آنكه سه پسر دارد و لابد در حسرت دختر هستند- به ويژه مهديه- پسرهايش در سن و سالی نيستند كه به صورت مستقل به ملاقات بيايند، الا هفتههايي چون هفته پيش كه با عمههايشان به رجايي شهر آمدند. مسعود هم كه هنوز زود است چنين ملاقاتهايي داشته باشد، چون هنوز از بچه خبري نيست و در اين وضعيت هم كارخانه بچهسازي تعطيل است- البته بيشتر براي زندانيان سياسي. نميدانم چرا درخواست ملاقات شرعي براي زندانيان سياسي به حالت تابو درآمده است و امري خلاف اخلاق و مذموم.
اتفاقا امروز بحث اين ماجرا به گونهاي مطرح شد. من از مخالفان اين ماجرا هستم و آن را نميپسندم. گفتم اگر چنين اتفاقي بيفتد تبديل ميشويم به سوژه دست روزنامهها و رسانههاي اقتدارگرايان به ويژه كيهان. بعد هم مثال داور را زدم در اوايل دوران اصلاحات. آن زمان كه روزنامهنگاران را گرفته بودند- شمسالواعظين، بهنود، باقي، گنجي، قوچاني، نبوي، نيك آهنگ كوثر و زيدآبادي. گفتم كه در آن زمان ابراهيم نبوي- همچنين يك بار هم لطيف صفري- ملاقات شرعي گرفته بود براي دیدن ... ، آن هم در شرايطي كه زن اول و دومش نام شان مطرح بود و... هنوز بيشتر به عنوان همكارش شناخته ميشد در روزنامه جامعه و... خودش ماجراي اين عشق و عاشقي و زندان را در كتاب خاطراتش در زندان اوين، سالن شماره6 نوشته است. به هر حال آن ها درخواست ملاقات شرعي كرده بودند و مرتضوي، قاضي پرونده نیز شاید از سر بدجنسی پذيرفته بود.
امروز وقتي اين بحث مطرح بود احمد زيدآبادي هم به آن اشاره داشت و با لهجه خاص خود ميگفت كه مرتضوي به دادن اين ملاقات ميگفته است، "شراكت در دادن مجوز كاري خلاف شرع!!" هر چه بود آن عشق هم چون ديگر عشق و عاشقيهاي داور عمري كوتاه داشت و س ماند در ايران. حتي در سفري كه من به آلمان داشتم، از نروژ به كلن آلمان آمد تا او را ببينم، يا در واقع او مرا ببيند و از اوضاع داخلي مطلع شود، ميگفت كه تصميم به بردن... دارد. در اين ميان قرار شد كه من كارهايي برايشان انجام دهم تا معشوقه به عاشق برسد كه نشد و عشق هم لابد خاكستر شد و آتش سوزان نبوي شرارهاش به جايي ديگر زد. به ايران كه بازگشتم گفتند كه با كسي به خارج رفته بوده و موضوع س آن زمان كه من حرفش را ميزدم در عمل منتفي شده بوده است.
بعد هم كه به مناسبتهايي س را در نشر چشمه ديدم و آن كافي شاپ معروف گفت كه از خير اين ماجرا گذشته است. مجرد زندگي ميكرد و كار روزنامهنگاري را هم كنار گذارده بود و يا دست كم كار حاشيهاياش شده بود و دل داده بود به توليد محصولات غذايي و عرضه در كافي شاپ نشر چشمه. البته رفت و آمدهاي من به آن مكان طبق معمول آخر و عاقبت خوبي نداشت. پاتوق شدن آنجا براي من-ملاقات با اين و آن- اشتباه ماموران وزارت اطلاعات که یک خانم چادری دیگر – فریبا داوودی- را جای خانم شفيعي- همسر اكبر گنجي، در اوج اعتصابهاي او- گرفته بودند و تصور اين مساله كه آنجا ستادي است براي اين نوع كارها و من هم يكي از شخصیت های محوري آن، به تعطيلي موقت این مکان انجامید. چند سال بعد ، در داستانی با نام مستعار شرح این ماجرا به گونه ای آمده است.
به هر حال س آن كار را از دست داد و كاري مشابه را در یک مركز فرهنگي ديگر در شمال شهر. از دست من هم دیگر كاري برنيامد براي اشتغال مجدد وی. البته بعد از چندي هم تعطيلي كافي شاپ كتابفروشي ها موجي شد رو به گسترش كه تركشش سپس به كافي شاپهاي عادي هم رسيد!
با تمام اين مباحث و جوسازيها، داوود از جمله كساني است كه طرفدار انجام ملاقات خصوصي- شرعي- در حيطه زندانيان سياسي است. بعد هم گفت كه در بند 350 هم اين عمل انجام ميشد و چنين ملاقاتهايي صورت ميگرفته است. در این بحث در حالی که من تاكيد ميكردم كه ملاقات شرعي نبوده، بلكه در حد ديدار خصوصي در حياطهاي بند 290 بوده است، داوود اصرار داشت كه "فراتر از چنين ملاقاتهايي صورت ميگرفته است". ابطحي از مثالهايي بود كه دوستان ميزدند. نميدانم اشارهاشان دقيقا به چه زماني بود. البته بعد كه ملاقات امروز انجام شد، رويا از قول خانم داوود گفت كه آن ها يك دو باري در اوين ملاقات خصوصي داشتهاند.
داوود نظرش اين است كه وقتي شرع و قانون امري را مجاز و مباح ميكند، اين گونه حساسيت نشان دادنها بيمورد است. اما من كماكان بر روي حرفم هستم كه نه درست نيست و زندانيان سياسي نبايد دور و بر چنين مسائلي بروند، به ويژه در شرايطي كه خبر چنين ملاقاتي ميتواند سوژه رسانهها شود و... داوود اعتقاد راسخي دارد كه حتي در رجايي شهر هم بايد در جهت انجام چنين ملاقاتي عمل كرد، البته با نگاه منافعي كه براي جوانترها دارد. به هر حال بعيد است که مسعود حالا حالاها بتواند به توليد ملاقاتكنندگان جديد- به ويژه از نوع مردانهاش بپردازد- الا اينكه با مرخصي او موافقت كنند كه ميتواند نتيجهاش شبیه محصول آخر احمد شود. بين دو زندان!
پرهام ديروز با مهديه آمده بود حسابي بزرگ شده است، خود نشانهاي بود بر گذر سريع زمان. پس از ملاقات به شوخي به احمد گفتم كه محصول گذشته ماشاءالله چه بزرگ شده است! او هم كه كمتر ملاحظات ما را در اين خصوص دارد. بحث محصول جديد را ميكرد پس از اتمام اين حبس يا رفتن به مرخصي. ظاهرا مهديه بدش نميآيد بچه چهارمي داشته باشند. گويا او هنوز اميد دارد كه دختري در راه باشد و شيطاني پسر بچهها را كه ديگر حسابي بزرگ شدهاند و در حال ورود به دانشگاه هستند جبران كند.
در اين ميان هر چه باشد، مسعود بخت پدر شدن را بيشتر از همه دارد. شايد چنين اتفاقي بخشي از مشكلات خانوادگي او، به ويژه مهسا را حل كند؛ دختري كه در ديار غريب به مسعود دل بسته و اكنون يكه و تنها در تهران مانده است، بيشغل و بی پشت وپناه، چشم به راه آزادي مسعود و به اميد صاحب صدايي كه روزي چند بار از راه دور، از پشت گوشي ميشنود. حرفهايي كه اگر چه طولاني است، اما نميتواند دامنهاي گسترده داشته باشد و به قول احمد- آن هم با آن لهجه شيرين- "مگر چي چي دارن به هم بگن؛ دوسم داري؟ من ام دوست دارم!".
اين هفته نام ما در صدر ليست ملاقاتكنندگان حضوري بود، بهنام فيوجي كه وردست كرمي خيرآبادي، وکیل بند حسینه است، نام همه را رد كرده بود، از جمله مهدي را. وقتي نام ملاقاتيها را دسته جمعي خواندند- برعكس هميشه كه در يك يا دو ليست ميخوانند- نام مهدي را هم خواندند. او كه اين بار هيچ مقدماتي برای دیدار فراهم نكرده بود_ نه بستنی درست كرده بود نه ژله، نه راني خريده بود و نه نوشابه، نه كيك تهيه ديده بود و نه شكلات- يك باره ناباورانه به تك و تا افتاد. اول گفت: "خدا را چه ديدهاي، لابد يكي دلش به حالم سوخته و به ملاقاتم آمده". يكي دو راني از داخل يخچال برداشت و يكی دوتا شكلات و همراه ما به سمت سالن ملاقات راه افتاد. بعد از مدتي معلوم شد كه در ليست اصلي نام او موجود نيست. من شاهد نبودم، اما حتما دست و پايش را جمع كرده و دلشكسته بازگشته است و هر چه دق دلي داشته است سر توپ پينگ پنگ بيچاره و كرمي خیرآبادی كه سالهاست ملاقاتي ندارد، خالي كرده است!
در اين ميان مهدي ملاقات نداشت و بداقي دومین بی ملاقاتی حسینیه بود. او مشكل رفت و آمد خانوادهاش را دارد؛ خانواده ای با سه دختر کوچک از جمله دوقلویی تازه از راه رسیده. مهدی اولي است كه خانوادهاش به سوريه سفر كردهاند. در اين ميان مهدي حسابي دلتنگ ديدار دخترش زينب است. پدرومادرش كه باشند او را با خود ميآورند. اگر چون اين هفته نباشند، يا چون دو سه هفته گذشته زينب برنامه خاصي داشته باشد يا سفر کند، آن زمان مهدي حسابي از تك و تا ميافتد و يا چون اين هفته دلگير در تخت خود ميخوابد و يا خود را به خواب ميزند.
اين هفته نام ما در صدر ليست ملاقاتكنندگان حضوري بود، بهنام فيوجي كه وردست كرمي خيرآبادي، وکیل بند حسینه است، نام همه را رد كرده بود، از جمله مهدي را. وقتي نام ملاقاتيها را دسته جمعي خواندند- برعكس هميشه كه در يك يا دو ليست ميخوانند- نام مهدي را هم خواندند. او كه اين بار هيچ مقدماتي برای دیدار فراهم نكرده بود_ نه بستنی درست كرده بود نه ژله، نه راني خريده بود و نه نوشابه، نه كيك تهيه ديده بود و نه شكلات- يك باره ناباورانه به تك و تا افتاد. اول گفت: "خدا را چه ديدهاي، لابد يكي دلش به حالم سوخته و به ملاقاتم آمده". يكي دو راني از داخل يخچال برداشت و يكی دوتا شكلات و همراه ما به سمت سالن ملاقات راه افتاد. بعد از مدتي معلوم شد كه در ليست اصلي نام او موجود نيست. من شاهد نبودم، اما حتما دست و پايش را جمع كرده و دلشكسته بازگشته است و هر چه دق دلي داشته است سر توپ پينگ پنگ بيچاره و كرمي خیرآبادی كه سالهاست ملاقاتي ندارد، خالي كرده است!
اين بار ملاقاتها نظم و نسق بيشتر و بهتري داشت. با وجود اينكه بيش از چهل خانواده به ملاقات زندانيان سياسي و عادي -كارگري- آمده بودند و چون رويا يك دو ساعتي هم منتظر مانده بودند، اما شكوه و شكايت كمتر بود. گرامي نه در جايگاه رئيس بند3، بلكه مدير داخلي زندان ايستاده بود و تلاش داشت مشكلات را حل كند. هم او بود كه دستور داد وسايل ورزشي و دفاعيه دادگاهم را از رويا بگيرند و مشكل دريافت پرونده پزشكي داوود را هم حل كرد
با تمام اين اوصاف، رويا از ساعت شش صبح تا سه و نيم بعدازظهر كه به محل كار خود رسيد درگير اين ملاقات بود كه در آن معمولا حرفي برای گفتن بيش از آنچه در تلفن رد و بدل ميشود وجود ندارد. البته اين ملاقاتها اين حسن را دارد كه خانواده زندانیان همديگر را بيشتر ميبينند و بهتر با هم آشنا ميشوند. در كنارش فرصتي هم هست تا ما خانواده ديگر زندانيان سياسي را ببينيم و خوش و بشي با آنها نيز داشته باشيم و گاه با ديدن امثال پرهام پسر احمد شاهد گذر عمر خود هم باشيم.
نميدانم چگونه بود شايد نوعي تله پاتي و شايد هم طولاني شدن دوران زندان كه بحث ملاقات خصوصي در ميان خانوادهها هم مطرح بود. مثالش را كه گفتم و شاهدي بر وجود آن در اوين و بند350. مورد ديگر طرح اين بحث بود كه اگر در رجاييشهر چنين درخواستي مطرح نميشود و موردي انجام نميگيرد علت مكان نامناسب و كثيف آن است و نه چيز ديگري! شايد هم بعضي كه طالب اين ماجرا هستند منتظرند كه خانوادهاي پيش قدم شود و آن در نوبتهاي بعدي قرار گيرند. بايد سوال كنم كه اين ماجرا اكنون در بندهاي مختلف اوين چگونه است؟
ديشب وقتي مهدي متوجه شد كه قصد دارم يادداشتها را بيرون بفرستم، نزدم آمد. با اينكه ميدانستم احتمالا از مطالبي كه نوشتهام، به خصوص بخشي كه مستقيما به او مربوط ميشد و چندان راضي نخواهد بود، يادداشتها را در اختيارش گذاشتم. از همان ديشب وقتي مطالب را خواند گفت نكاتي در خصوص مطالب نوشته شده دارد. گفتم نظر و كامنتت را مينوشتي! گفت: "نه، ميخواهيم صحبت كنيم!".
غروب كه شد آمد و سر بحث را باز كرد. گفت كه معتقد است من در نوشتن رعايت عدالت و انصاف را نكردهام و در مورد او و ديگران اجحاف كردهام و... پاسخ دادم که اين حس و نظر من است و سعي كردهام خودسانسوري نكنم و آنچه را كه حس ميكنم بدون رودربايستي بنويسم- انتشار يا عدم انتشار آن هم كه ميماند براي بعد که حالا وضع آن نامعلوم است. بحث ما كشيد به دو فرهنگ و دو نگاه به زندگي و حبس كشيدن. از آرمان هايم گفتم و اين موضوع كه ميدانم دوران اين حرفها گذشته است و قصد قضاوت ارزشی و غيرارزشی كردن رفتارها و سلائق را نداشتهام. او اصرار داشت كه "اگر اين مطالب را همسرت بخواند، هم او قضاوتش در مورد هم بنديهاي تو- براساس اين نوشتهها- بسيار منفي خواهد بود. تصور خواهد كرد كه تو با چه افراد ناجور و بيمبالاتي مجبور به زندگي كردن هستي." در جواب او گفتم که برعكس، رویا كه يك عمر با من زندگي كرده و فشارهاي من مبتني بر آرمانها و منشها و روشهايم در زندگي را با پوست و گوشت خود حس كرده است در خواهد يافت كه اين من هستم كه مقصرم و راه و روش غيرمعمول را دنبال ميكنم و ديگران را هم تحت فشار ميگذارم و اذيت ميكنم. او بیشتر با شما همدلي خواهد كرد تا با من!.
بعد بحث ما كشيد به تفاوت دو نسل- به ويژه نسلي چون من كه هنوز درگیر نوستالوژی های خود است و نميتواند دل از گذشته بركند و حتي ميخواهد آرمانها و ارزشهايش را به ديگران هم تحميل كند. به او گفتم كه بحث من در خصوص جدا شدن از جمع، ميداني كه زياد مورد مالي نيست و اگر هم هست بحثي حاشيهاي است و بيشتر بحث روحي و رواني است و به اين دليل است كه ميخواهم جدا شوم و در اين تصميمام هم مصر هستم.
داوود هم پيش از او چنين بحثي را داشت و در ضرورت عدم جدايي ام از جمع پافشاري ميكرد. استدلال او اين بود كه با فرارسیدن ماه رمضان، ما در يك دو ماه آينده روزه خواهيم بود. من هم با تو هم نظرم كه بايد هزينهها را محدود كرد و... به او هم گفتم كه اين بحث ثانويه است و بهتر است جدا شويم. حتي به صورت موقت و آزمايشي. به اين توافق رسيديم كه چنين ماجرايي چندان بروز بيروني نداشته باشد!
عصر جمعه 25/4/89 ساعت 16:30 حسينيه بند3 زندان رجايي شهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر