پنجشنبه 31/4/89
ماه تير هم تمام شد و كمكم مدت زندان و زنداني كشيدن به آستانه ی چهارده ماه نزديك ميشود. امروز روز ملاقات بود و ملاقات مردانه و هم زمان بیکاری بيملاقاتي هایی امثال من. در اين روز، امکان تلفن زدن در ساعات صبح لغو می شود. اين امر شايد براي كساني كه ملاقات دارند- به خصوص پس از اقدام اخیر براي انتقال آن از 10 تا 12 صبح به 3 تا 5 بعدازظهر- خوب هم باشد. چون در این شرایط آن ها ميتوانند پس از مراجعت بستگان شان از زندان با آن ها تماس بگيرند و از سالم رسیدن شان به مقصد مطمئن شوند و حرف های ناتمام یا فراموش شده را غیرحضوری بیان کنند.
اما براي افراد بيملاقاتي وضع به کلی متفاوت است و شرایط سختتر از روزهای عادی؛ نه دیدار از پشت شیشه ممکن است، نه تماس تلفني. در اين ميان من يك زمان تلفن رسمي اضافه هم در جيب دارم كه اكثر افراد فاقد آن هستند. تا امروز مشكلی در مورد استفاده از آن وجود نداشت و در نتيجه من موردي استثنا به شمار ميرفتم. اما صبح امروز اتفاق جديدي روي داد که دردسر ساز شد. وقتي براي زدن تلفن به زير هشت رفتم افسر نگهبان شيفت- جارويي-جلوي تلفن زدنم را گرفت و گفت که پنجشنبهها تلفن تعطيل است. تا آمدم توضيح بدهم و به گونهاي بخواهم كه برای کسب تکلیف با رئيس بند تلفنی تماس بگيرد، او كه فردي خشك و به اصطلاح تابع مقررات و ديسپلين است، داد زد كه "من بايد حرف بزنم، نه شما!" من هم طبق معمول جلويش درآمدم كه اين بحث دوجانبه است، پس هم تو بايد حرف بزني و من گوش كنم و هم من لازم است حرف بزنم و تو به سخنانم را بشنوي.
در پی این واکنش، او سعي كرد كه بياعتنايي كند و به اصطلاح به من محل نگذارد. من هم در مقابل گفتم كه "كليه بچهها، با تو در اين شيفت مشكل دارند. تو بايد رفتار و كردارت را عوض كني". اين حرف حسابي به او برخورد و در موضع تندتري قرار گرفت. لابد گمان نميكرد كه يك زنداني چنين سفت و محكم در برابر افسرنگهبان بند بايستد و از او بازخواست كند. صدايش را بلند كرد و حرفي زد كه پاسخ اين بود كه "توهين نكن!". باز حرفي ديگر و باز تكرار حرف گذشته، و از جانب من نیز تکرار "توهين نكن!" او بی توجه، به بیان این گونه کلماتش ادامه داد. درنتیجه، من هم شروع كردم حرفها و توهينهايش را شديدتر و سنگينتر بازگرداندن.
در اين ميان كمكم زندانيان عادی که به محل نگهبانی نزدیکترند به سمت زير هشت سرازير شدند و صداي من و او هم بالا و بالاتر رفت. كار به آنجا رسيد كه او شروع به تهديدكردن کرد و بيان اين كلام كه "من بزرگتر از توها را اينجا سرجايشان نشاندهام و..." در بين حرفهايش دويدم كه "هيچ كاري نميتواني بكني. ميدانم كه شكنجهگر بودهاي، زندانيان را اعدام می كرده ای و تيرخلاص ميزدهاي و..." داشتم به حرفهايم را ادامه ميدادم كه گرامي هراسان و با عجله خودش را به ما رساند؛ "سحرخيز چه ميكني ؟ چه ميگويي؟ چرا داد و فرياد ميكني؟ من از صداي تو، از دفتر به اينجا آمدهام".
جزئيات ماجرا را خلاصه و به سرعت برای او شرح دادم. او هم از من خواست كه برای شرح ماوقع به دفترش بروم. در اين جريان من هم خطاب به جارويي تهديد كردم كه "سرت را... ميكنم". او هم حرف زشتي زد، اما این بار پاسخي نشنيد. گرامي دريافت كه بايد در انتقال من به دفتر کارش شتاب به خرج دهد. در آن جا جزئيات بيشتري از ماجرا را مطرح كردم. او هم گفت كه چرا به من نگفتي و...؟ كه در ميان سخنانش دويدم كه من هم ميخواستم، همين كار را كنم، مانند شيفت قبل از افسر نگهبان بخواهم با شما تلفني تماس بگيرد و كسب تكليف كند، اما جارويي به جاي گوش دادن به حرف من با قلدري گفت كه اين شما هستيد كه بايد گوش كنيد و ما وظيفهاي براي گوش كردن نداريم. گرامي آمد كه ميانه ی دعوا را بگيرد و به این ماجرا خاتمه دهد.
او شروع كرد عليه جارويي حرف زدن كه "همه كه مثل من نيستند. تحمل شان بالا باشد و تمام حرفها را بشنوند. سطح سواد افراد و فرهنگ آدم ها متفاوت است و...". من هم از فرصت استفاده كردم و موضوع شيفت قبل كه براي دو دقيقه اضافه وقت دادن منت گذاشته بود و من هم پاسخش را داده بودم به ميان آوردم. تاكيدم بر اين نكته بود كه "اصولا ما با ايشان مشكل داريم. از خودش انعطاف نشان نميدهد، وقت آمار خودش به هواخوري ميرود، براي واليبال بازي كردن. بعد زماني که می آید و آمار را بی موقع می گیرد، آن میزان از وقت تلفن زندانیان را که تلفشده است حاضر نیست جبران کند. درنتیجه وقت دو سه نفری را که نميتوانند زنگ بزنند به بعد از ساعت هفت شب منتقل نميكند".
با توجه به مناسب بودن فضا در مورد مسائل شيفت پیشتر او هم گلایه کردم ، به خصوص در مورد وقت تلفن ندادن به مسعود. با بیان این مقدمات سر موضوع اصلی رفتم و طرح این سوال که " چرا با افزايش نيم ساعت يا يك ساعت به وقت تلفن عصر- اشاره به وعده هایش- این مشكل را به صورت ريشهاي حل نميكنيد. اگر هم نميتوانيد لااقل وعده ندهيد. وقت تلفن را تا ساعت 18:30 اعلام كنيد تا ما خودمان نيم ساعتي كسري آن را بين خودمان سرشكن كنيم و مجبور به منت كشيدن از اين و آن نباشيم!". عاقبت هم به صحراي كربلا زدم و موضوع اعتصاب غذاي ارژنگ داوودي را كه ده روز شده است و اعتراض او هم عمدتا بر سر عدم انتقال محل قرار گرفتن تلفن و مشكل مكالمه در برابر ديگران و... است، مطرح کردم.
به هر حال وقت ملاقات به تاخير افتاده بود و او عجله داشت و من هم دنبال بهانهاي ميگشتم تا از دفترش خارج شوم. اجازه ی خروج خواستم، خواهش كرد كه پیش از برگشتن، بروم و با جارويي دست بدهم. من هم اين كار را براساس اين دیدگاه كه دعواي اصلي ما با جاي ديگري است، نه با زندانبانان، عمل كردم. افسر نگهبان مشغول گفت و گوی تلفنی بود. به ناچار منتظر ماندم تا مكالمهاش تمام شود و گوشي را بگذارد. دستم را به سويش دراز كردم و گفتم که "آقاي گرامي از من خواهش كرد كه با شما دست بدهم!" او واکنش تندی از خود نشان داد و گفت: "من با تو دست نميدهم."
من هم از خدا خواسته به اتاق گرامي برگشتم و گفتم كه او حاضر نیست دست بدهد. این بار او از جایش برخاست و با من همراه شد. در فضای عمومی خطاب به من و جارویی گفت كه " با هم دست بدهيد و مساله را تمام كنيد". در برابرش، باز دستم را به سوي وي دراز كردم. جارویی نه تنها از دست دادن با من ابا كرد، بلکه علت آن را هم بیان داشت: "من با شماها دست نميدهم، نجس هستيد". حرف او را بل گرفتم و عنوان کردم :"آقاي گرامي ملاحظه كرديد، من دست دادم او از دست دادن امتناع ميكند و ميگويد که ما را نجس ميداند!". رئیس بند با تحكم بيشتري خطاب به وي گفت كه بايد دست بدهد. اما اين بار من بودم که پیش قدم شدم و تاکید کردم: " به دليل حرفي كه زده و اعتقادي كه دارد من حاضر به دست دادن با او نيستم". بعد هم به سرعت محل را ترك كردم. هر چه هم که گرامی صدایم زد، خودم را به نشنيدن زدم و به سمت حسینیه راه افتادم.
هنگام ظهر، در شرایطی که مشغول درست كردن نهار بودم- نهار كه نه، سيبزميني گذاردن ته ديگ برنچ جيره ی دولتي و سرخ كردن سيبزميني آبپز شب قبل- باز مرا به زير هشت صدا كردند. در حالي كه دستگيره ی پخت و پز روي شانهام آويزان بود- به اصطلاحي كه ساختهام و جا افتاده است ؛گوشي پزشكي آشپزي- به دفتر نگهبان رفتم. همه نشسته بودند، از جمله مسوول فروشگاه مرکزی زندان و شخص گرامي. اما از جارويي خبری نبود. از ظاهر امر معلوم بود كه بحث خريدهاي شخصي عقب افتاده است و كسر كردن پول از حسابها، بابت يك دستگاه يخچال 7 فوت، يك دستگاه تلويزيون 15 اينچ و دوقطعه فرش ماشینی 4×3.
با توجه به این که پول این وسائل را من باید می پرداختم از این فرصت استفاده كردم و با زرنگي گفتم که "نميدانم كه پول به حسابم ريختهانديا نه، چون تلفن نداشتهام!". گرامي پاسخ داد: "مشكلی نيست بيا زنگ بزن و ببين چه كردهاند." من هم از خدا خواسته با رويا تماس گرفتم و چند دقيقهاي در مورد مسائل مختلف صحبت كرديم و عاقبت هم اطمينان يافتم كه شش ميليون ريال پول درخواستي به حسابم واريز شده است.
بعد به بهانه ی ناتمام ماندن کار آشپزي خداحافظي كردم تا بازگردم. گرامي كه سخنان من را ميشنيد چند كلمهاي به شوخي درمورد آشپزي کردن مردها منبر رفت كه "در زندان انسان آشپزي ميآموزد و ...". بی حوصله، با این بهانه ی كه غذا در حال سوختن است، شوخياياش را چون همیشه با طعنه و خنده پاسخ ندادم. اما در مقابل گفتم: " نيم ساعت وقت تلفن سوختهام را ميخواهم ساعت 2 زنگ بزنم، در ضمن وعده ی جابهجايي تلفن صبح به ساعت 3 تا 5 فراموش تان نشود، سفارش كنيد تا دوباره مشكلی پيش نيايد". خوشبختنانه طبق معمول در اجابت کردن این درخواست كوتاه آمد و من دوان دوان به سوي آشپزخانه ی طبقه بالا روانه شدم.
سرم كه خلوت شد و به سمت حسینیه که برگشتم، در راه متوجه شدم که خبر جنگ و جدل صبح بین زندانيان عادي هم پیچیده است که اغلب آن ها هم دل خوشی از جارویی نداشته و ندارند. برای آن ها موضوع "ایستادن زنداني در برابر مسؤولان بند و زندان"، اتفاقی نادر است. در راه يكی از آنان به من مراجعه کرد و پیام دیگران را آورد : "آقاي سحرخيز تا ديروز ما به شما (زندانیان سیاسی) احترام ميگذاشتيم، اما از امروز آن را دوبرابر ميكنيم!" اين حرف در حالي بيان شد كه طي هفته گذشته- پس از برگزاري دادگاه و پيچيدن خبر آن در زندان- عزت و احترام زندانيان عادي - به گفته دوستاني كه بيشتر با آنان در ارتباط هستند و آمد و شد دارند- نسبت به زندانيان سياسي بسيار بالاتر رفته است.
در مقابل، اين بحث هم مطرح بود كه جارويي از صبح دمق و دلخور، در حالي كه دستش را لاي پاهايش گذاشته و خودش را جمع كرده بوده، ساعت ها بی حرکت سر جاي خود نشسته بوده است. اين وضعيتي بود كه خودم هم وقتي براي تلفن زدن مراجعه كردم مشاهده کردم و از حال و روز درونی اش خبردار شدم. حضور دوباره ی من و تاكيد بر ضرورت زدن تلفن-به جاي وقت صبح- باعث شد كه خون خونش را بخورد. با سر به پاسدار بند حاضر در زير هشت اشاره كرد كه موضوع را از گرامي استعلام كند. او هم كه فردي هم دل با زندانيان سياسي است، محترمانه از من خواست كه تا پايان تلفن زدن گرامی و گرفتن نتيجه دست نگهدارم و اقدامی نکنم.
چند دقيقهاي صبر كردم. گرامي مجوز تلفن زدنم را تاييد كرد. ميشد حس كرد كه اگر كارد به جارويي بزنند خونش در نميآيد. پاسدار بند كه براي كاري رفته بود پس از حدود 20دقيقه بازگشت، باز به او اشاره كرد كه به من بگويد تلفن را قطع كنم. من هم در حالی که درصدد بيرون كشيدن كارت تلفن بودم، در واكنش به صحبت کردنم ادامه دادم و گفتم که " اين تلفن به جاي نيم ساعت وقت صبح است، هنوز دو تا نيم ساعت نشده است!" جارویی اگرچه سكوت كرد و جوابی به من نداد اما در مقابل به پاسدار بند تاکید کرد كه ديگر به دستور هيچكس-گرامي- به صورت شفاهي گوش نكند و تقاضا كند دستور را مكتوب کنند، بعد آن را اجرا كند. دستوري كه نيم ساعت بعد باز زير پا گذارده شد و تلفنهاي نوبت صبح بدون مجوز کتبی اين بار در فاصله ی3 تا 5 تكرار شد.
وضعیت دلخوري و انق بودن جارويي تا شب ادامه داشت. آخر شب وقتي به دلیل به هم ریختن وضعیت بیماری ام به دليل شنیدن خبري بد، با طپش قلب شدید و سرگيجه ی فراوان، به زير هشت مراجعه كردم، او تنها نشسته بود. گفتم كه مي خواهم به بهداري بروم، البته انگار كه مخاطبم ديوار است. جارویی هم با حالت قهر، با سر به يكي از زندانيان كه كارهاي دفتري را انجام ميدهد، اشاره كرد كه اشكالي ندارد، بفرستدش.
از بخت بد او ساعاتي بعد، نیمه شب یک دعواي شدید بين ساکنان حسینیه پيش آمد. خاموشي را كه زدند، من به فضاي خاص مطالعات شبانه- كتابخانه سالن حسينيه- نقل مكان كردم تا حساب و كتابهاي آخر ماه گروه را نهايي كنم و براي نقل و انتقال روز بعد- ابتداي مردادماه، براساس قرار- آمده شوم. چون حالم تا حدی بهتر شده بود و كارم هم زودتر از زمان پيشبيني شده به پایان رسیده بود، در اثر داروهای مصرفی دقايقي نيم ساعت از نیمه شب گذشته به خواب رفتم.
تازه چشمانم گرم شده بود كه با صداي سروصدای زیاد و دعوا و مرافعه ی شدید سراسیمه از خواب برخاستم. داوودی يك پاي جنگ و جدل و مباحثه بود و تا حدودي هم اصانلو و سوي ديگر هم با محوريت محموديان و در كنارش باستاني. از رختخواب بیرون نیامدم، چون حدس و گمانم اين بود كه ورودم به اين ماجرا نه تنها آب روي آتش نميريزد و آن را خاموش نميكند، بلكه چون ريختن بنزين دعوا را مشتعل ميكند. در بستر ماندم و به حرفهاي اين و آن و سروصداي اين سو و آن سو گوش فرا دادم. گويا بحث روشن ماندن تلويزيون در محوطه گروه ما بود، بعد از ساعت خاموشي و پس از انتقال تلويزيون به محل استقرار مهدي. در كنار آن هم روشن ماندن چراغهاي مطالعه درون رختخواب داوود و مسعود و كشيده نشدن يا خوب كشيده نشدن حباب آنها و پرده ها و درز پیدا کردن نور داخل محوطه.
اين بحث ساده كه ميتوانست با پا درمياني وكيل بند به فوريت حل شود، چون جويي از نفت به اين سو و آن سو روانه شده بود، در میان لجبازي اين سو و آن سوی ماجرا- كلهشقي ارژنگ كه اعتصاب غذا مسلما اعصابش را بيشتر به هم ريخته بود، و قدي مهدي و شرو شور مسعود- با جرقهاي شعلهور شده بود. پیامد دعوا هم بالاتر از سطح فحش و فحشكاري رفته بود و تبدیل شده بود به پرتاب دو چك از سوي داوودي به سوي محمودیان و در دست نگاه داشتن سر ارژنگ، در عملي بازدارنده از سوي مهدي.
بخش پایانی دعوا هم شده بود : دادو بيداد مسعود؛ شکسته شدن تمام كاسه و كوزهها سر ميز پينگپنگ ؛ وارونه كردن آن توسط ارژنگ، شكسته شدن توپ تخممرغي و... عاقبت هم مراجعه داوودي به زير هشت و سراغ افسرنگهبان را گرفتن! البته جارويي هم حاضر نشد به حسینیه بياید و ماجرا موكول شد به روز بعد و آغاز ماجرايي شديدتر و گستردهتر!
عصر جمعه 1/5/89 ساعت 17:25 حسينيه بند3 كارگري رجايي شهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر