ایرانیانی که بهتر است بشناسیم
«سودابه چمن آرا» جزو اولین گروه افسران زن نیروی پلیس در ایران بود. گروه زنانی که با آموزشهای سخت و فشرده، وارد عرصه خدمت به شهربانی شدند، سودابه بعد از انقلاب در ایران نماند و تمام این سالها به عنوان مددکار و کنشگر در حوزه آسیبهای اجتماعی و خشونت درخانواده، به زنان آسیب دیده و کتک خورده، یاری رساند. او یکی از مددکاران برجسته شهر واشینگتن است، یکی از ایرانیانی که بهتر است بشناسیم.
سودابه متولد ۱۳۳۰ شهرستان کرمانشاه، در خانواده یی ارتشی بزرگ شد. پدرش افسر ارتش بود و سودابه به عنوان تنها دختر یک خانواده ده نفره وارد نیروی پلیس شد. انقلاب که شد از بدبینی مردم نسبت به نیروی پلیس آن روزها، غمگین و دلشکسته شد، به همین دلیل هم مصمم بود برای یک زندگی بهتر، از ایران هجرت کند. هجرتی که این همه سال طول کشید و او را در مسیر زنان کتک خورده و آسیب دیدهای قرار داد که آن سوی کره زمین، انتظار مددش را میکشیدند.
چه شد که به نیروی پلیس پیوستید؟
من درس خوان بودم، نمراتم خوب بود و همیشه بر این باور بودم که آدمی وقتی با قلبش به انجام کاری ایمان آورده باشد، به هر قیمت و تلاشی که باشد آن را به سرانجام میرساند. از همان کودکی سمج و محکم بودم. هر تصمیمی میگرفتم در اجرای آن استقامت نشان میدادم تا به هدفم نمیرسیدم ول کن ماجرا نبودم. هیچ کدام از برادرهایم مایل به ادامه مسیر پدرم نبودند و حتی بدشان میآمد.
چرا؟
خوب به این دلیل که زندگی و خانه ثابتی نداشتیم. وقتی کلاس نهم با خانوادهام وارد تهران شدیم، نه دبیرستان و مدرسه را عوض کرده بودم. به هر حال بخشی از زندگی شما گذشته و تاریخ شماست و وقتی شما مداوما در حال جا به جایی هستید و همکلاسیها و همسایههاتان را جا میگذارید وعبور میکنید، دوست دائمی ندارید، زندگی دلپذیری نبود برای همین هم برادرانم همگی از ایران خارج شدند و من تنها کسی بودم که در ایران ماندم. چون اساسا هدفم مهاجرت نبود. مدرسه مرجان از زیر مجموعه های مدارس خوارزمی، دیپلم گرفتم با معدل بالا، آن سالها گذراندن سد کنکور دشوار بود.
چه سالی؟
سال ۱۳۴۷ و یا همان حوالی ، وارد دانشگاه شدن دشوار بود ولی من دانش آموز زبدهای بودم. اما از همان سال میلی برای ورود به دانشگاه یا رشتههای تحصیلی دهان پرکن و فاخر نداشتم. دلم میخواست ثابت کنم که زنها و انتخابهایشان هیچ تفاوتی با مردها و خواستههایشان ندارند. میخواستم کار متفاوتی بکنم برای همین هم تن به دورههای بسیار سخت و دشوار افسری دادم.
چرا دوره افسری برای زنان پلیس بسیار دشوار بود؟
الان که فکرش را میکنم میبینم به شکل نالازمی سخت میگرفتند. سه سال تمام به طور شبانه روزی در دانشکده پلیس تحت دورههای بسیار سخت آموزشی بودم. فرماندهانمان میخواستند نشان بدهند که ما با افسران مرد همطرازیم و هیچ تفاوتی نداریم. الان وقتی دور هم جمع میشویم و یاد آن روزها و لحظهها میافتیم از خودمان میپرسیم چرا با اینکه به هر حال فیزیک و بیولوژی زنانه با مردها به طور عمومی تفاوتهای اساسی دارد، ما را تحت فشارهای سنگین قرار میدادند؟
روزهای انقلاب چطور گذشت؟
آن روزها هم من و هم همسرم افسر شهربانی بودیم. با اینکه در سیستم نظامی کشور خدمت میکردم اما به خواست و اراده مردم احترام میگذاشتم. بر این باور بودم که اگر مردم خواهان چنین تغییراتی هستند، حتما مسیر درستی است. راستش از همان روزهای نخست هم اهل ورود به سیاست نبودم.
میتوانستید بعد از مهاجرت هم پلیس بمانید.
من وقتی از ایران خارج شدم سی و یک سالم بود، شش سال در انگلستان ماندم، روزهای سخت جنگ ایران و عراق بود و من رفتم رشته «صلح» خواندم به این امید که شاید کارآمدی داشته باشد در آن روزهای خون و کشتار و خونریزی، غافل از اینکه سیاستهای کلان را دیگران تعیین میکردند. من در انگلیسی درس خواندم و بعد وارد آمریکا شدم. شاید برای ادامه مسیر پلیس بودن کمی دیر بود.
سالهای سکونتتان در انگلستان چطور گذشت؟
در سال ۱۹۸۳ تصمیم گرفتم با دو فرزندم از ایران مهاجرت کنم. همسرم نمیتوانست ما را در این مهاجرت همراهی کند. اولین کشوری که وارد شدم فرانسه بود و بعد از مدتی ویزای انگلیس را گرفتم، مقصد نهایی من آمریکا بود چون فامیلم آنجا بودند اما متاسفانه نتونستم و با دو کودک در کشور انگلستان ماندگار شم. آنها هشت ساله و پنج ساله بودند و تنها بودم و از کارهای پایین شروع کردم. آن سالها ایران درگیر جنگ بود و فرستادن ارز از آنجا بسیار دشوار بود و همسرم نمیتوانست پول زیادی برای من بفرستد. مجبور شدم از کارهای سطح پایین و دشوار شروع کنم. تقریبا همه کاری کردم. و همزمان درسم را هم میخواندم.
برای من نقطه عطف زندگیام همین چند سال بود؛ چند سالی که همزمان هم درس میخواندم، هم مادری میکردم و هم به دیگران یاری رسانی کردم. آن روزها به علت ناآشنا بودن با زبان و فرهنگ کشور میزبان، بدون هیچ همراه و همدلی بدون پول و امکانات به تنهایی از پسش برآمدم. من آن مهاجرت و تغییر را میخواستم پس تصمیم گرفتم موانع و مشکلات را به فرصتی برای بازیابی خودم تبدیل کنم.
درآن سالها فقط درس میخواندید یا کار هم میکردید؟
وقتی انگلیس بودم چند ماهی بیشتر نگذشته بود که متوجه شدم فرزندانم برخی کلمات فارسی را با لهجه انگلیسی حرف میزنند. تحمل این وضعیت که آنها زبان فارسی را فراموش کنند برایم دشوار بود. تصمیم گرفتم در کالجی که برای یادگیری زبان انگلیسی میرفتم، کلاس آموزش فارسی داوطلبانه راه اندازی کنم. برای آموزش کودکان خانوادههای مهاجر. آنها وقتی اشتیاق مرا برای کمک کردن دیدند مرا برای چند ساعت در روز استخدام کردند. نداشتند که پول زیادی به من بدهند، اما من بیتوجه به میزان ساعت و قراردادم، تا هر چقدر که حضورم لازم بود میماندم و کار میکردم.
اما وقتی انگلیس را ترک میکردم شش کلاس مجهز داشتیم و حتی بابت تدریس زبان فارسی پول میگرفتیم از همان کالج. تا جایی که خبر دارم هنوز هم کلاسهای فارسی آن کالج دایر است، یعنی همان مسیری که من از نقطه صفر پایه گذاری کردم کماکان ادامه دارد (میخندد).
از همان جا کار مددکاری را شروع کردید؟
بله. من همان جا دوره مشاوره و مددکاری خانواده خواندم و به دانشجویان و افراد میانسال ایرانی کمک میکردم. مبلغی که بابت خدمات و وقتم دریافت میکردم بسیار ناچیز بود، به حدی که حتی برای گذران زندگی از کمکهای دولتی استفاده میکردم.
در انگلستان فوق لیسانسم را گرفتم و امید داشتم با مدرکی که دارم کار خوبی انتخاب کنم اما متاسفانه این طور نبود مجبور شدم از کار کردن در رستوران شروع کنم.
غالب کسانی که به نوعی مسیر موفقیت را طی کردهاند، بلااستثنا یک سری هم به رستورانها زدهاند.
در سال ۱۹۹۲ در یک خانه امن مربوط به بیخانمانها به عنوان مددکار استخدام شدم. واقعا میتوانم بگویم یکی از مهمترین اتفاقات زندگیام همین بود. اتفاقی که مسیر زندگیام را تغییر داد و چیزهای زیادی از آن یاد گرفتم. فهمیدم یک جایی آخر خط است، جایی که هیچ چیزی به زندگی وصلتان نمیکند و هیچ تعلق خاطری ندارید.
از همان روزها به مسئله خشونت توجه نشان دادید؟
خوب! در فرم سوال و جوابی که میدادیم پر میکردند سوال شده بود هیچ وقت قربانی خشونت در خانواده شدهاید؟ هیچ وقت کتک خوردهاید یا کتک زدهاید؟ نود و نه درصد پاسخها مثبت بود. آنجا بود که به این مسئله متمرکز شدم. چندی بعد در یک گروه به عنوان مددکار تراپیست برای کمک به زنان کتک خورده استخدام شدم. مدتها در آنجا بودم و متاسفانه برخی از مشتریهایم هم ایرانی بودند و متوجه شدم این یک ضایعه اجتماعی عمومی است که ربطی به جغرافیا و فرهنگ ندارد.
اما گویا بعدها باز هم سر و کارتان به دپارتمان پلیس افتاد این بار در آمریکا؟
بله. چهار سال بعد از آنجا به پلیس دپارتمان منتقل شدم که کارم با قربانیان جرایم بود. کار جدید و متفاوتی بود که در بیشتر ایالتهای آمریکا هنوز هم اندازی نشده است. باز هم من جزو اولینها بودم. یعنی بیست سال پیش من جزو اولین گروههایی بودم که سر کارشان با قربانیان جرایم بود.
با ایرانیان خشونت دیده هم سرو کار داشتید؟
در کنار کارم با کمک برخی دوستان د، یک گروه کوچک داوطلبانه راه انداخته بودیم که به ایرانیهای جامعه کوچک خودمان مشاوره میدادیم اسمش را هم گذاشته بودیم «شورای مددکاران برون مرزی» به هر حال با موارد آزاردهندهای هم مواجه میشدیم. کسانی میآمدند که پناهنده بودند یا کسانی که هیچ کس را در اینجا نداشتند یا زبان نمیدانستند. مشکلات مهاجرت دهشتبار است. انگار هر بار ریشهات را میزنند.
الان چند سال است مشغول مددکاری هستید.
از ۱۸ سالگی و بعد از اینکه روزنامه کیهان اطلاعیه جذب اولین نیروی پلیس زن را منتشر کرد تا وقتی که وارد دانشکده افسری شدم و بعدش انقلاب شد، تا امروز چیزی حدود ۵۰ سال میشود.
به هر حال شما در معرض قربانیان خشونت بودید. این مسئله روی زندگیتان تاثیرات نامطلوبی نداشت؟
چرا. بخصوص این اواخر تحملم کمتر شده بود و با مواردی که سر و کار داشتم در طول روز زندگی میکردم. سعی میکردم کارم را از زندگی شخصیام جدا کنم اما متاسفانه این اواخر با دیدن موارد خشونت دیده قادر به کنترل و تفکیک این دو نبودم و روح و روانم به شدت متاثر میشد. من نمیتوانستم موردی را که مشاوره میدهم از زندگی شخصیام جدا کنم و تمام روز با من بود. بیش از همه به خاطر شرایط دختران جوانی در ایران متاثر میشدم که به هر خفتی تن میدهند تا ازدواج کنند و اقامت کشور آمریکا را بگیرند.
دقیقا چه میکردید؟
اولش که در خانههای امنی که برای دختران یا زنان فراری راه اندازی شده بود یا برای کسانی که مشکل اعتیاد داشتند، کار میکردم، تلاشم برای بازگرداندن آنها به زندگی عادی بود. یادشان میدادیم چطور پولشان را پس انداز یا مدیریت کنند؟ چطور خانه اجاره کنند؟ چطور زندگیشان را نظم بدهند و کمکشان میکردیم تا سرپای خودشان بایستند. بخصوص بیخانمانها که مشکلات بسیاری داشتند اما بعد از آنکه وارد حوزه «خشونت در خانواده» شدم، این بار سر و کارم با زنان کتک خوردهای بود که آسیب جدی دیده بودند. آنها را به هم ارتباط میدادیم تا بدانند که تنها نیستند. متوجه باشند که افراد دیگری هم هستند که وضعیت مشابه دارند و حرفشان را با همدیگر بزنند یا پروندههایشان را در دادگاه پیگیری میکردیم. معمولا کسی که درگیر خشونت بوده به شدت اعتماد به نفس آسیب دیدهای دارد، حفرهای در زندگیاش ایجاد شده که به ندرت قابل ترمیم است. کسی که دوستش داشته یک باره قصد قتل یا آسیب رساندن او را کرده و این مسئله به شدت منجر به کاهش اعتماد به نفسش قربانی میشود.
مورد تشویق هم قرار گرفتید؟
راستش تشویقهای زیادی شدم در محل کارم و جوایزی هم دریافت کردم اما حقیقتا چون هیچ وقت به آن درجه نرسیدهام که احساس کنم به معنای واقعی از خودم راضیام مایل به ذکر و عرضه آنها نیستم.
ثبت نظر