بیش از چهل روز از کشتهشدن «مهسا امینی» و آغاز اعتراضات گسترده مردمی در اعتراض به این قتل حکومتی میگذرد. براساس آمار منتشر شده در تازهترین تخمین خبرگزاری حقوق بشری «هرانا»، تاکنون بیش از ۱۳ هزار نفر از کسانی که با اعتراضات شش هفته گذشته در ایران همراهی کرده، درباره آن اظهار نظر کرده و یا در آن حضور داشتهاند بازداشت شدهاند، بدون اینکه نامهای آنها به صورت رسمی اعلام شده باشد. از سرنوشت بسیاری از بازداشت شدگان اطلاعی در دست نیست، اما برخی از آنها بعد از آزادی یا در حین بازداشت، با ابزارهای اندکی که در اختیار دارند تلاش میکنند آنچه بر آنها گذشته یا میگذرد را روایت کنند.
این گزارش، مشاهدات عینی یک شهروند بازداشت شده در اعتراضات اخیر ایران است. روایتی از رنج و سرکوب و تحقیر.
***
تبریز؛ اتاق ۳۷
آقای «نون» یکی از بازداشت شدگان در تبریز است. یکی از کسانی که عکسش در جریان اعتراضات، در ابعاد گسترده در میان نیروهای موسوم به «ارزشی» دست به دست شد و در زمانی کوتاه، او را شناسایی کردند. او به «ایرانوایر» میگوید: «در کمتر از دو ساعت بعد از انتشار تصویرم، از یک شماره ناشناس با من تماس گرفته شد. از تبریز به شهر محل کارم برگشته بودم. از صبح تا ظهر دو بار دیگر هم با شماره ناشناس با من تماس گرفتند، اما جواب ندادم. بعد از ظهر همان روز، از یک خط موبایل به من زنگ زدند و پاسخ دادم. کسی که پشت خط بود گفت باید بروم به اداره اطلاعات تبریز اتاق ۳۷»
آقای «نون» در زمان اعلام شده به اداره اطلاعات تبریز مراجعه نمیکند. ۱۷مهر ۱۴۰۱، ماموران متشکل از دو مامور پلیس اداره آگاهی از تهران و چهار مامور اطلاعات سپاه تبریز، به محل زندگی او مراجعه میکنند: «ماموران آگاهی بعد از بازداشت من که اتفاقا با رفتاری محترمانه همراه بود، و انجام کارهای اداری رفتند. من همراه ماموران اطلاعات سپاه با یک خودروی شخصی با شیشههای دودی به تبریز بازگردانده شدم. در طول مسیر چند سوال پرسیدند که من فقط اولی را جواب دادم: موبایلت کجاست؟ گفتم ندارم.»
نزدیکیهای تبریز، ماموران کیسهای سفید و کوچک به سر آقای «نون» میکشند و به شکلی مسیر را ادامه میدهند که او متوجه نشود که به کجا منتقل شده است: «فکر میکنم خارج از شهر نگه داشته بودند، چون هم صدای زوزهی سگ از دور شنیده میشد و هم صدای رد شدن ماشینها در اتوبان. بعد انگار در بزرگی باز شد، پیاده که شدیم هم من را دور محوطه گرداندند تا جهتها را گم کنم.»
آقای «نون» بعد از عبور از چند پله و یک در، اندک اندک صداهایی را میشنود: «از جای دوری صدای فریاد و ناله میآمد. از در سوم که رد شدیم، در حالی که تاکید میکردند سرم پایین باشد، گونی را از سرم برداشتند و دستور دادند لخت شوم.»
بازداشتگاه اطلاعات سپاه تبریز؛ آغاز رنج
آقای «نون» به لحظه آغاز رنج باز میگردد: «یک نفر صدای شوکر درآورد و فریاد کشید سریعتر. لباس درآوردم. چهار نفر کنارم بودند، دست یک نفر روی سرم بود. فرمان بشین پاشو دادند و نور چراغ قوه را زیر بدنم نگه داشتند. بعد لباس بازداشتگاه اطلاعات سپاه را به من دادند، و به سلول انفرادی هدایتم کردند.»
سلول انفرادی اتاقی است سه در یک. انتهای سلول دیوار کوتاهی است که پشتش کاسه توالت قرار دارد. آقای «نون» با پسر جوانی در سلول مواجه میشود: «امیر یکی از بازداشت شدههای سقز بود. روز اول اعتراضات آورده بودنش به سلول، و دیگر سراغش را نگرفته بودند. کلافه بود و بیخوابی کشیده بود. میگفت برای خلاصی از این کابوس حتی حاضر است به قتل پدرو مادرش هم اعتراف کند. یک پرس غذا برای هر دوی ما آوردند. غذایی که در طول بازداشت، هربار بعد از خوردنش استرس عجیبی را حس میکردم. سرم را گذاشتم روی زانوهام و همین که چشمم گرم شد با لگد میکوبیدند به در. گاهی هم به در سلول دیگری کوبیده میشد. معنای بیخوابی برایم روشن شد.»
بازجویی آغاز میشود؛ شاهد شکنجه باش
آقای «نون»، سه چهار ساعت بعد از حضور در سلول انفرادی، برای بازجویی فراخوانده میشود. از سلول با پارچه سیاهی که به سرش کشیده شده و دستهای بسته، به بیرون برده میشود: «دوباره توی محوطه چرخیدیم و از چند پله بالا رفتیم. وارد ساختمان اصلی که شدیم صدای نعره چند نفر شنیده میشد. کسی پرسید: «این همونه که زنگ زدیم نیامد؟» و بیمعطلی لگدی حواله پشت زانوهای من کرد.»
آقای «نون» به زمین میافتد. کسی برای بلند کردنش اقدام میکند: «ورزیده بود. سریع بلندم کرد، اما دوباره با زانو به دندههام کوبیدند. وقتی به زمین افتادم صدایی گفت این واسه دیشب که تو سلول داشتی راه و چاه نشون اون توله میدادی.»
آقای «نون» به پسر جوان هم سلولش راهنمایی کرده بود: «همه چیز را انکار کن.»
بازجوها چند ساعتی آقای «نون» را به همان شکلی که روی زمین افتاده بود رها میکنند و میروند: «به گمانم کسی بر اثر شکنجه بلایی سرش آمده بود. شنیدم که گفتند فلانی رد شد. نمیدانم به هوش بودم یا بیهوش، خوابم برده بود یا بیدار و بیحال، اما از جا تکان نخوردم. وقتی برگشتند، کس دیگری هم همراهشان بود و پارچه را از سرم برداشتند.»
برداشتن پارچه از سر آقای «نون» چنانچه بعد از این روایت میکند، هدفمند صورت گرفته. جوانی را به اتاق آوردهاند تا در برابر چشم آقای «نون» شکنجهاش کنند و اعتراف بگیرند. بازی برد برد نیروهای امنیتی برای اعترافگیری از یک متهم، و شکستن متهم دیگری که در سابقهاش راهنمایی دادن به دستگیر شده ترسیده، و جوانی روشن است: «توی اتاق ۶ در۳ سه تا میز فکستنی چوبی بود. دو تا روبروی هم و یکی انتهای اتاق که معلوم بود رویش میلهای گذاشته بودن برای بستن متهمها به شیوه جوجهکردن. انقد این کار تکرار شده بود که میله جا انداخته بود و میزها شکم داده بود. پنجرهها کرکرههای طوسی داشت. مثل اکثر ادارات دولتی، اما انگار اتاق و وسایل مال دهه هفتاد بود.
پسری که آورده بودند داد میزد من اول مهر بازداشت بودم، اونی که میگید هفت مهر مرده، چرا نمیفهمید؟ بازجو میگفت: «ده روزه همینو میگی. بیا بنویس حداقل اسلحهها تو خونه مال کی بود، من خودم تاریخها رو درست میکنم. پسر جوان فریاد میزد مال من نیست اسلحهها، و این مکالمه دهها بار تکرار شد.»
آقای «نون» میگوید بعد فهمیده متهم تحت شکنجه، حدودا سی ساله و اهل ارومیه بوده است. همینطور که مراسم اعترافگیری از مرد جوان ادامه داشته یکی از بازجوها به آقای «نون» باز میگردد: «من را از موهام گرفت و به حالتی قرار داد که کاملا جوانی که به میله بسته بودند را ببینم، خیلی زمان کمی گذشت از بستن مرد، که اعتراف کرد. یعنی گفت هر چه بخواهند مینویسد فقط بازش کنند. چند ثانیه بعد هم، مرد کت و شلواری لاغری آمد اعترافات جوان را ثبت کرد و رفت.»
نوبت به آقای «نون» میرسد: «جوان را بردند و سوال و جواب از من را شروع کردند. ۴ساعت سوال و جواب بدون خشونت بود. بعد برم گرداندند به سلول و بازجو گفت ۴۰روز دیگر دوباره میبینمت.»
بازجویی دوم؛ اعتراف کن
آقای «نون» به سلول شماره «ب ۱۹» باز گردانده میشود. تمام شب تا صبح به محض اینکه چشمانش برای خواب گرم میشود لگدی به در میزنند و خواب را میتارانند. صبح دوباره برای بازجویی مسیر قبلی را طی میکند. چشمبند، گردشی عبث برای گم کردن مسیر، بالا رفتن از چند پله و مواجهه با بازجوها: «اینبار روی موبایلم زوم کرده بودند. موقع دستگیری تلفن هوشمند همراهم نبود. در جواب سوالها هم گفته بودم ندارم. بعد با یه لیست از ۵ سیمکارتی که بهنامم بود سوالپیچم کردند. گفتن یکی از خطها را تا یه هفته پیش هم استفاده کردم، مدل گوشی را هم گفتند. گفتم گوشی را فروختهام، سیمکارتم هم گم شده.»
آقای «نون» میگوید در این بازجویی دستش را از پشت صندلی بسته بودند: «یکی از بازجوها آمد دستهایم را بلند کرد و کشید. صندلی آمد روی پایههای عقبی. بعد با مشت کوبید جای لگدی که دیروز زده بودند، توی دندههایم. هر چقدر داد زدم بیمارم. کلیه درد دارم. دارو میخورم. هیچ فایده نداشت.»
بر اثر فشار کشیدن دستهای بسته از پشت، هر دو کتف آقای «نون» در میرود: «درد طوری شدید بود که گفتم ستون فقراتم شکسته. تهدید کردند همینطوری تو را میبندیم به این میله و میگذاریم آنقدر بمانی تا بپوسی، هیچ خبری هم از بازداشتت نیست. اما باز هم گفتم گوشی ندارم. آنجا ماموری با لپتاپ آمد و تلاش میکرد خطوط تلفن همراه به نام من را فعال کند و از طریق پیامک به شبکههای اجتماعی من وارد شود.
رعایت نکات ایمنی توسط آقای «نون» موجب شد که امکان ورود به هیچ اپلیکیشنی برای ماموران نباشد، و هر کدام هم که توانسته بودند وارد شوند، اطلاعاتی دستگیرشان نشده: «فقط شماره تلفن مربوط به ادمین یه کانال تلگرامی پرمخاطب را در تلگرام ذخیره داشتم. همین خیالشان را راحت کرد و بازجو گفت یه اتهام تپل هم گرفتی، ارتباط با رسانههای معاند خارج از کشور.»
در زندان تبریز؛ بیهوشی
ظهر همان روز و بعد از اتمام بازجوییها، آقای «نون» به زندان مرکزی تبریز اعزام میشود. سیل بازداشت شدگانی که اغلب دانشجویان دانشگاه بودهاند، متحیرش میکند: «قرنطینه زندان پر بود. همانجا در حال حرف زدن با زندانیها از هوش رفتم. نمیدانم چقدر گذشت، بهداری به هوش آمدم. اما دکتر بهداری مهر و سربرگ نداشت. مقامات زندان مهر و سربرگ را گرفته بودند که نامه برای اعزام به بیمارستان بازداشتشدهها صادر نشود. یکی از زندانیها کتفهای در رفتهام را جا انداخت، اما درد امانم را بریده بود.»
آقای «نون» میگوید دیدن آنچه در طول سه روز در زندان تبریز شاهدش بوده، خواب و خوراک از او گرفته است: «به شکل علنی دیدم که زندانیان شرور به بازداشت شدههای کم سن و سال تعرض کردند. به بعضی از زندانیان این بندها وعده آزادی و مرخصی داده بودند، و در ازایش خواسته بودند زندانیان اعتراضات را هرطور میتوانند اذیت کنند.»
چهار روز بعد از زندان؛ بازجویی آخر
چهار روز بعد دوباره آقای «نون» را برای سومینبار به بازداشتگاه اطلاعات سپاه میبرند. بازجویی سوم در همان اتاق، با حضور چند بازداشت شده صورت میگیرد. بازداشتشدگان هیچکدام اهل تبریز نیستند و در جایی به جز تبریز دستگیر شدهاند: «یکی از بازداشت شدهها اتهامش تجزیه طلبی بود. جوانی که بازجوها مقابل ما درباره نامزدش و زیبایی اندامش حرفهای جنسی میزدند. پسرک فقط فریاد میکشید من را بکشید. زندانی دیگری که خیلی کم سن بود را تهدید میکردند که به بند عمومی زندان میفرستندش تا به او تعرض شود. با ادبیات بسیار بدی این حرفها را میزدند. به کسی دیگر گفت آنقدر با باتوم روی انگشتهای دستهات میکوبیم تا رعشه بگیری و نتوانی بنویسی.»
بازجوها بازداشت شدهها را میترسانند: «یکی از بازجوها گفت ۶۳ نفر دو ساله توی سلولهای انفرادی اینجا هستند. همه مثل شما بودند و هیچ اسمی هم از آنها در رسانهها نیست. حال من از بابت نخوردن داروها خراب بود و از هوش رفتم، و وقتی دو سه ساعتی همانطور ماندم، منتقلم کردند به بیمارستان.
وقتی به بند برگشتم شنیدم که افرادی که شرایط پیچیدهای دارند یا اتهاماتشان خاص است، قرار است به اوین منتقل شوند، اما این قرار مصادف شد با آتشسوزی و تیراندازی در اوین و از فردای آن روز خیلی از بازداشتیها با قرار وثیقه آزاد شدند، مثل خود من. آزادم و در انتظار دادگاه. این روزها سعی میکنم جایی نروم و با کسی حرف نزنم چون به محض یادآوری آنچه دیدهام، گریه میکنم.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
همیشه به یادت هستم....مقاومت
بزجوها به اشکاد متتعد می خواهند که زندانی را دره بشکنند این اصلی ترین هدف انهاست زندانی نباید تسلیم شود چون انها پیوز می شوند زندانی با پافشاری بر ارزش های انسانی که زنده می ماند این ر بخاطر بسپارد، همی