«خبرنگار آزادترین شخصیت دنیاست»؛ من با این جمله زندگی کردم، با این جمله کار کردم. پس وقتی یک سال قبل، پیشنهاد شد از قهرمان یخنوردی ایران، از اولین زن ایرانی که به فینال مسابقات جهانی راه یافته و در سال ۲۰۱۷ بین ۱۰ زن برتر جهان قرار گرفته، مستند بسازیم، با خودم گفتم: «چرا که نه؟»
تصمیم داشتیم یک روز از زندگی «زینب کبری موسوی» را روی پرده نقرهای به تصویر بکشیم تا بقیه هم ببینند «دختر یخی ایران» با چه سختیها و موانعی دست و پنجه نرم کرده تا به یکی از بهترینها تبدیل شود. پس سفر پرماجرای ما آغاز شد، سفر دو نفر که قبل از قتل «مهسا امینی» قرار بود با هم یک مستند بسازند، اما بعد از آن یکی راهی زندان شد و یکی هم به اجبار درخواست پناهندگی داد، سفری که فکرش را هم نمیکردم، شبیه فیلمنامه شود.
***
سکانس اول؛ زندان اوین
۲۰ شهریور ۱۴۰۱ برای بار آخر با زینب صحبت کردم و قرار ما شد برای اول آبان، بعد از بازگشت او از صعود به قله «مونبلان» (بلندترین کوه از رشتهکوههای آلپ). قرارمان هم دیواره سنگی انتهای اتوبان همت بود.
من روزنامهنگارم و ورزش، ادبیات، سینما، تئاتر و یا هر سوژه اجتماعی دیگر، هرگز از من جدا نبود. آن روزها به ساخت مستندی خوب میاندیشیدم اما فکرش را هم نمیکردم بازی سرنوشت چه خوابی برایم دیده است.
۲۵ شهریور، ۱۴۰۱ یعنی پنج روز بعد از آخرین مکالمه ما، مهسا امینی دختر کرد ایران که توسط ماموران گشت ارشاد در تهران بازداشت و به علت ضرب و شتم در مرکز پلیس اخلاقی به بیمارستان منتقل شده بود، فوت کرد و پس از آن ایران، سرزمین مادریام یکپارچه خشم و انزجار و اعتراض شد. جنبش فراگیر «زن، زندگی، آزادی»، ایران را تیتر یک اخبار روز جهان کرد.
زینب ۳۱ شهریور ایران را به مقصد فرانسه ترک کرد. من هم بین آن شلوغیها، مثل خبرنگاری که در منطقهای جنگزده یا در شرف تغییرات بنیادین، سعی میکند کارش را انجام دهد، برنامههایم را پیش میبردم و از دختران ورزشکار ایران در حال ضبط مستند بودم.
خب تا اینجا همه چیز عادی به نظر میرسید، اما ۲۴ مهر، دقیقا همین روز بود که داستان ما از حالت عادی خارج شد. روزی که من در خانه بیخبر از همه جا در حال آماده شدن برای رفتن به خانه خالهام بودم، زنگ در زده شد. خودم در را باز کردم. هیبت چند مرد میانسال در آستانه در ورودی، نگاههای سرد و بیروح و چهرههای خشک و جدی با دوربینی به دست... همه اینها در کسری از ثانیه به من آنچه را که باید میدانستم، گفت. یکی از مردها پرسید اینجا منزل کیست؟ جا خورده بودم. لبهایم از هم باز شد، گفتم: فتحی. پرسید: اسم شما چیه؟ گفتم: سعیده...
ماموری که از بقیه کوتاهتر بود سرک کشید و گفت «خودشه». تلخند عصبی به گونهام افتاد. مردها معطل نکردند، جلوی چشم بهت زدهام وارد شدند، خانه را گشتند و وسایلم (موبایل، لبتاب، هارد، فلش) را برداشتند.
«کجا میبرید بچهمو؟» سر چرخاندم. «چیزی نیست مامان، نگران نباش». مردی که ابتدا از من سوال پرسیده بود وسط حرفم پرید، خطاب به مادرم گفت: «ما دخترتان را برای جواب دادن به چند سوال همراه خودمان میبریم و تا ۲ ساعت بعد برمیگردد».
من با همان تلخند عصبی سوار ماشین شدم، با ۲ ماشین اسکورت و کلی مامور رفتم به زندان اوین که شب قبلش در شعلههای آتش سوخته بود. اما ۲ ساعت آنها شد ۲ ماه.
سکانس دوم؛ ملاقات در زوریخ
بعد از دو ماه با قرار وثیقهای سنگین از زندان بیرون آمدم و متوجه شدم زینب از سفرش بازنگشته و مجبور شده در سوئیس درخواست پناهندگی کند. آن روزها صفحات اجتماعی من را مسدود کرده بودند و گوشی موبایلم هم دست بازجوها بود، به هیچ عنوان دسترسی به او نداشتم که بفهمم چه اتفاقی برایش افتاده و چرا به ایران بازنگشته است.
۳ ماه بعد از رهایی از زندان سرانجام توانستم از ایران خارج شوم و به وین آمدم و بعد از آن صفحه اینستاگرامم را باز کردم. بلافاصله زینب یک پیام برایم فرستاد و از اینکه توانسته بودم از ایران خارج شوم، خوشحال بود.
میدانستم پشت این پیامها بغض کرده، شاید هم آرام اشک میریخت، درست مثل من، چقدر ما شبیه هم شده بودیم. تعریف کرد در روزهایی که من در اوین زیر فشار بازجوییهای سخت بودم و از دنیای بیرون بیخبر، زینب از طریق شبکههای اجتماعی و اینستاگرام شخصیاش، درباره اعتراضات مردم ایران اطلاعرسانی میکرده است.
همان روز قرار گذاشتیم هر کدام زودتر جواب پناهندگیاش مثبت شد به دیدار آن یکی برود تا مفصل با هم صحبت کنیم.
بعد از گذشت حدود ۶ ماه از سفرم به وین تصمیم گرفتم به سوئیس بروم و بالاخره توانستم زینب را ببینم. درست همان تاریخ که پارسال برای ساخت مستند قرار گذاشته بودیم با یک سال تاخیر، همدیگر را دیدیم. این بار قرارمان شد دریاچه زوریخ، صدها کیلومتر دورتر از وعدهگاه اول.
هر دو عاشق طبیعت هستیم و قدم زدن کنار دریاچه زوریخ دستکم برای دقایقی حواسمان را پرت میکرد از آنچه بر ما رفته بود، ما دیگر آدمهای قبلی نبودیم.
سکانس سوم؛ دریاچه قو
روی نیمکت رو به دریاچه نشستیم، زینب ساکت بود. بیمقدمه سوالی که ماهها ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: «چی شد درخواست پناهندگی دادی؟»
انگار زینب هم منتظر این سوال بود: «من بهخاطر قتل مهسا امینی و اتفاقاتی که بعد از آن افتاد خیلی ناراحت بودم و با خودم گفتم حداقل باید اتفاقاتی را که در ایران میافتد، در پیج خودم نشر دهم تا دوستان خارجیام متوجه شوند در ایران چه میگذرد. من میگفتم این قوانین شما را نمیخواهیم، ما دوست داریم آزاد زندگی کنیم، رفاه، عدالت، امنیت و برابری جنسیتی میخواهیم.
بهخاطر اینکه من اینها را گفته بودم اگر به ایران برمیگشتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد. من معترضم بهخاطر عمری که رفت و زندگیای که در ایران نتوانستم بکنم، امنیتی که نداشتم، عدالتی که ندیدم، شعارهای تو خالی که تا دلت بخواهد شنیدم.
وقتی که نزدیک برگشتم به ایران شد، از طرف آدمهای ناشناس مدام تهدید میشدم و کسانی که من را میشناختند و میدانستند در سفر هستم شروع کردند به پیام دادن که زینب به ایران برنگرد. اوضاع اینجا بد است و همه را بازداشت میکنند.
خب ابتدا این حرفها را خیلی جدی نمیگرفتم تا اینکه خبر بازداشت تو را شنیدم و باورم نشد چون بازداشت نیلوفر حامدی هم برایم جای تعجب داشت و با خودم میگفتم اینکه کارش را انجام داده و درباره قتل یک دختر اطلاعرسانی کرده است. وقتی خبر بازداشت تو را شنیدم بیشتر تعجب کردم، تو خبرنگار ورزشی بودی و با سیاست کاری نداشتی. تو و نیلوفر با هم دوست و همکار بودید و هر دو بازداشت شده بودید. از آنطرف هم داستانهایی که برای «الناز رکابی» به وجود آوردند باعث شد من برای بازگشتم به ایران دچار تردید شوم.
الناز رکابی، سنگنورد ایرانی است که سال گذشته در حمایت از جنبش زن، زندگی، آزادی، بدون حجاب در مسابقات آسیایی حاضر شد و به مقام چهارم رسید. پس از این اتفاق او در استوری اینستاگرام خود نوشت که حجابش «سهوا دچار مشکل شد».
همان زمان بسیاری از رسانهها از تهدید ماموران امنیتی و تحت فشار بودن او نوشتند. قبل از سفر هم فدراسیون کوهنوردی ایران یک چک یک میلیارد تومانی بدون تاریخ و وکالت تامالاختیار به برای اجرای سند ملک از خانم رکابی گرفته بود و میگفتند تهدید شده که در صورت عدم همکاری، ملک خانوادگی آنها به ارزش حدود ۱۰ میلیارد مصادره میشود.
چشمهای زینب پر از اشک بود و صدایش میلرزید و من هم آرام اشک میریختم. چند دختر و پسر جوان سوئیسی از کنارمان رد شدند و با تعجب نگاهمان کردند.
زینب نفس بلندی کشید و ادامه داد: «من با یک چمدان آمده بودم و اصلا به پناهندگی فکر نمیکردم اما بعد از آن اتفاقات ترسیدم به ایران برگردم چون میدانستم آن حکومت برای من هم مشکل درست خواهد کرد. راه ارتباطیام با خانواده بسته شده بود و آنها میگفتند حتی به ما هم نگو که الان کجا هستی.»
گوشم با زینب بود و نگاهم به دریاچه زیبای زوریخ و در پس زمینه ذهنم آهنگ دریاچه قوی چایکوفسکی طنین میانداخت...
برای من اعلام پناهندگی زینب در سوئیس عجیب بود چون او قرار بود به قله مون بلان در فرانسه برود. او در جواب این سوال گفت: «در آن زمان امنترین کشوری که من در آنجا چند دوست هم داشتم سوئیس بود، از طرف دیگر این کشور به رشته ورزشی من میخورد، یعنی پر از کوه و دیوارههای یخی است که من میتوانم ورزشم را اینجا دنبال کنم.
در ابتدا خیلی تلاش کردم که ویزایم را تمدید کنم، اما گفتند این امکانپذیر نیست چون از تهران این ویزا برایم صادر شده بود و باید از همانجا هم تمدید میشد، تنها راه برای من این بود که درخواست پناهندگی کنم».
زینب خانواده مذهبی دارد و خودش هم سالها چادر سر میکرد و حجاب داشت، دوست داشتم بدانم چه اتفاقی باعث شد که او نظرش درباره حجاب را تغییر دهد. او گفت: «من تا سال ۹۵ چادر سر میکردم و در سفرهای خارجی هم حتی حجاب داشتم. آن چادر و حجاب هم بیشتر برای احترام به خانوادهام بود که کمی مذهبی بودند اما از یک جایی به بعد گفتم ما احترام به چی میگذاریم؟ این دیگر چه احترامی است؟
از آن زمان به بعد تغییر کردم و گفتم من میخواهم برای خودم زندگی کنم. خواهران من الان حجاب دارند و برایم ارزشمند هستند و آنها هم به من احترام میگذارند. من میگویم اگر کسی تا الان با این نظام بوده است، دیگر وقتش رسیده و باید راهش را جدا کند چون ظالم بودن آنها برای همه مشخص شده است».
زینب کمی مکث کرد و دوباره گفت: «من که کاری با این نظام نداشتم و همیشه معترض بودم و میگفتم چرا حق من را نمیدهید و چرا تبعیض جنسیتی وجود دارد؟ این حرفها را منی که در آن زمان چادری بودم میزدم و از تیم ملی در مقطعی حذفم کردند. من همیشه سعی میکردم بیشتر ببینم و بدانم، سعی میکردم تغییرات مثبت در زندگیام ایجاد کنم و دوست داشتم خود واقعیام باشم. این خیلی شهامت میخواست و من الان دارم تاوان آن را با پناهندگی میدهم چون در ایران زنان نمیتوانند خود واقعیشان باشند».
سکانس چهارم؛ خط قرمزها
شروع کردیم به قدم زدن کنار دریاچه، دستهای پرنده فراز دریاچه در قالب مخروطی پرواز میکردند. زیبا و سفید بودند شبیه حواصیل.
صدای زینب به زمزمه شبیه بود: «خب حالا تو بگو...» به خودم آمدم (آهی کشیدم): «چی بگم؟» با لبخند کمی بلندتر گفت: «از بازداشت، از بازجویی، از اوین... البته اگه دوست داری».
برایش تعریف کردم: «درباره مطالبی که در سالهای گذشته نوشته بودم بازجویی میکردند و میگفتند با چه هدفی این گزارشها را نوشتهای؟ مثلا من با یک دختر موتورسوار در ایران مصاحبه کردم که بهایی بود.
موتورسواری برای زنان در ایران ممنوع است و فقط در پیست اجازه دارند سوار شوند اما این دختر به جرم بهایی بودن در پیست هم اجازه نداشت موتورسواری کند و مادرش هم در زندان بود و بهاجبار موتورش را پنهانی با ماشین به بیرون از شهر میبرد و روی تپهها که کسی نبود تمرین میکرد.
درباره ممنوعیت ورود زنان به ورزشگاه چندین گزارش نوشته بودم، با دخترانی که عاشق فوتبال بودند اما بهخاطر ممنوع بودن ورود زنان مجبور شده بودند تغییر چهره بدهند و دختران ریشو با هیبت مردانه بشوند، مصاحبه کرده بودم. آنها با ظاهری مردانه به ورزشگاه رفتند اما بعد از آن بازداشت شدند.
من با دختری که عاشق بوکس بود صحبت کردم که به صورت زیرزمینی این رشته را انجام میداد چون بوکس برای زنان ممنوع است، او حتی میترسید درباره علاقهاش صحبت کند و شبها وقتی همه خواب بودند تمرین میکرد. از سختیها و مشکلاتی که سر راه زنان ورزشینویس ایران بود هم گزارش نوشتم.»
سرم را نیمدایره چرخاندم سمت زینب و با لبخند ادامه دادم: «همانطور که قرار بود از خودت مستند بسازم، آن روزها از چند ورزشکار زن دیگر هم در حال ساخت مستند بودم مثلا با دختری ۱۶ ساله که از بچگی به پاتیناژ علاقه داشت صحبت کردم.
در ایران این رشته سالها جزو ورزشهای ممنوعه بود چون میگفتند به نوعی رقص دارد. این دختر اما به کمک مادرش به روسیه رفت و در نوجوانی به تنهایی در آن کشور پاتیناژ را یاد گرفت. حدود ۳ سال پیش که در ایران یک یا دو زمین پاتیناژ افتتاح شد، او به ایران بازگشت تا در کشور خودش ادامه دهد اما باز هم به جرم زن بودن نتوانست آزادانه رشتهای که دوست دارد را انجام دهد. تصمیم گرفت ظاهرش را مردانه کند، موها را کوتاه کرد و با لباسهای گشاد و کلاه به سر به تمرين پرداخت.
من به خاطر اینها بازداشت و بازجویی شدم چون داشتم از ممنوعیتها مینوشتم و تصویر میگرفتم، از خط قرمزهای نظام عبور کرده بودم و آنها از اینکه من برای مخاطب این سوال را طرح کرده بودم که چرا این ممنوعیتها باید برای زنان وجود داشته باشد، ناراحت بودند».
سکانس پنجم؛ هجرت
خورشید به سمت غرب میرود، شب نزدیک و نزدیکتر میشود. انگار در این یکی دوساعت بهترین دوستان هم شدیم که ذهنم را میخواند. میداند که میخواهم درباره دشواریهای پناهندگی بپرسم. نه برای خودم که با او همدردم، برای کسانی که فکر میکنند با مهاجرت وارد بهشت میشوی. پس زینب بدون سوال من میگوید: «من با یک بُعد دیگر از زندگی تازه آشنا شدم و فهمیدم کمپ چیست. وقتی رفتم اعلام پناهندگی کنم واقعا خُرد شدم، با خودم میگفتم این همه تلاش کن و با همه مشکلات بجنگ و برای کشورت افتخارآفرین باش، اما در آخر بهخاطر مطالبهگر بودن و گفتن اینکه مردم ایران شما را نمیخواهند، چرا آنها را میکشید و زندانی میکنید؟ باید از رفتن به ایران واهمه داشته باشم و مجبور شوم بهخاطر امنیت جانیام در کشور دیگری پناهنده شوم.
من چند ماه در یک اتاق در کمپ با ۱۲ نفر از کشورهای مختلف دنیا زندگی کردم، آنجا خودش برای من مثل یک زندان بود. پناهندگی آشنا شدن با یک فرهنگ و زبان جدید است. آدمهایی که شناختی نسبت به آنها نداری، مملکتی که در آن به دنیا نیامدی و زحمتی برایش نکشیدی ولی خدارا شکر مردم سوئیس بسیار با فرهنگند و چند نفرشان وقتی شنیدند رزومه و داستان من چیست حتی اشک ریختند و میگفتند چرا باید زندگی یک ورزشکار و قهرمان این شکلی شود؟
یکی از کسانی که خیلی به من لطف داشت، علی کریمی (اسطوره فوتبال ایران) بود. حرفهای او خیلی به من روحیه میداد، میگفت: «کم نیار، مقاوم باش و برای خواستههایت تلاش کن، انشالله ایران آزاد میشود و همه با هم برمیگردیم».
دختر یخی، انگار داشت آب میشد از آتشی که در وجودش بود: «متاسفانه بهخاطر ایدئولوژیهای غلط مسوولان ایران، زندگی بسیاری از آدمها در این سالها تغییر کرده است. ۳۱ سال زندگی من در ایران بود و در نهایت مجبور شدم پناهندگی را بپذیرم. تصمیم گرفتم خودم باشم و گفتم چرا باید قوانینی را قبول کنم که رئیس آن حکومت هیچ ارزشی برای جوانان ایران قائل نیست؟ هیچ چیز در ایران سر جای خودش نیست. کسی که تحصیلات دارد بیکار است و رانندگی میکند، کسی که سواد ندارد و ارتباط دارد مسئولیتهای مهم می گیرد.
به این نتیجه رسیدم باید جایی باشم که به من احترام بگذارند، خب اینجا برایم ارزش قائلند و برایشان مهم هستم».
از او درباره نگاهش به آینده هم پرسیدم، با امیدواری گفت: «فکر میکنم آینده ورزشی من در سوئیس درخشان است. هنوز تصمیمی برای ورزش قهرمانیام نگرفتهام چون از نظر روحی فشار زیادی روی من بود و تغییر کردهام. من حدود ۸ ماه است که اعلام پناهندگی کردهام و با این وجود الان کار میکنم، باشگاه میروم، کوهنوردی میکنم و برای خود سوئیسی ها عجیب است که اینقدر زود توانستم با آنها و فرهنگشان هماهنگ شوم.
میخواهم مسیرهای سختی که در این کشور وجود دارد و تا الان از ایران کسی نتوانسته صعود کند، انجام بدهم. سعی میکنم یک بانوی ایرانی موفق باشم.
من خودم را مدیون دولت سوئیس میدانم چون من نمیتوانستم به کشور خودم که سالها برایش افتخارآفرین بودم برگردم و جانم در خطر بود ولی در حالیکه برای این کشور هیچکاری نکردهام آنها از من حمایت کردند و به من جا، غذا، پول توجیبی و لباس دادند. من خودم را موظف میدانم که با موفقیتم این محبتها را جبران کنم و یک مهاجر یا پناهنده مفید باشم».
سکانس پایانی؛ ایراندخت
زینب دستم را میگیرد، به من نگاه میکند و میگوید: «حالا تو کمی بیشتر بگو که چطور با اتفاقهایی که برایت افتاد کنار آمدی؟» به او از سختیهای روزهای بازداشت گفتم و از اینکه تراپیستم بعد از ساعتها صحبت گفت که من خوشبختانه توانستهام تا حدود زیادی اتفاقات پارسال را برای خودم هضم کنم اما هنوز یک جا گیر کردهام. تراپیست گفت: «تو در غم از دست دادن ایران نشستهای و هنوز هم داری برای ایران سوگواری میکنی و این برایت خوب نیست».
از حس مشترکمان گفتم که من هم به خودم میگفتم ۲۰ سال در ایران روزنامهنگار بودم و همیشه سعی کردم صدای مردم و ورزشکاران باشم اما در نهایت بازداشت شدم و مجبور شدم قید کشورم را بزنم. از حکم سنگینی که برای نیلوفر حامدی صادر کردند و هنوز باورم نمیشود که باید ۷ سال در زندان بماند.
وقتی اینها را میگفتم بغض داشتم، بغضی که یک سال است مثل سایه همیشه همراهم بوده، نگاهی کردم و دیدم زینب هم یواشکی دارد اشک میریزد. دستهای هم را محکم گرفتیم، زینب گفت: «ما از انقلاب حرف میزنیم و دنبال آزادی ایران هستیم و نمیشود از دریا رد بشوی و پایت خیس نشود».
گفتم: «موافقم، هر کدام از ما باید برای رسیدن به آزادی بهایی پرداخت کنیم و این هم سهم ماست اما ایمان دارم ظلم پایدار نیست».
خداحافظی کردیم. آهسته قدم برمیداشت و من آرام مشرف به دریاچه ایستاده بودم و زن سی و دو سالهای را میدیدم با کولهباری از افتخار سالهای جوانی که دور میشد. میتوانستم این بار من جای بالزاک، جای زن سی ساله، رمان زن سی و دو ساله را بنویسم. زینب هرچه بود و هرچه میشد یک ایرانی وطندوست بود.
ما هردو دختران یک اقلیم مشرقی بودیم، هردو ایراندخت بودیم که میخواستیم در یک مستند با هم جلوی دوربین بنشینیم تا از راه پر پیچ و خمی که رفته است بگوید، اما نشد، اجازه ندادند. من به عنوان روزنامهنگار بهخاطر اینکه سعی کردم صدای زنان ورزشکار باشم، برای نداشتن آزادی بیان و زینب هم بهخاطر مخالفت با حجاب اجباری و اعتراض به سیاستها بهاجبار از کشورمان دور ماندیم.
اما ما باید راهمان را ادامه دهیم. زینب باید از صخرههای زندگی بالا رود، من باید بنویسم و بنویسم... برای سرزمینی که نوشتن در آن جرم است، اندیشه و زن بودن در آن جرم است. آنها ما را حبس کردند، تحقیر کردند، آزادی را از ما گرفتند اما هرگز اندیشه را نمیتوانند بگیرند.
اندیشهام پر و بال میگیرد، میرود بالای دریاچه زوریخ از دسته مرغهای سفید سبقت می گیرد، از دشتها و کوهها و رودها میگذرد و میرسد به سرزمین مادری، به آنجایی که یکسال است فریاد «زن، زندگی، آزادی» از آن شنیده میشود. زیر لب زمزمه میکنم: «ما روزی باز خواهیم گشت و در کشوری آزاد کنار هم زندگی خواهیم کرد».
ثبت نظر