سال ۱۳۸۸ که جنبش سبز درگرفت، بر ناظرین شکی نبود که نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران را از سر میگذرانیم، هر کس کلامی داشت و تحلیلی. در پاریس، شهرِ خیلی تبعیدیان ایرانی، پیرمردی ۸۵ ساله به تحلیل اوضاع نشست. عناصر مختلف تحلیلش را که کنار هم میگذاشتی، معلوم بود به راحتی در بستهبندیهای معمول جا نمیگیرد. «اصلاحطلب» نبود چون میگفت قانون اساسی جمهوری اسلامی «خود بهترین گویای این مساله است که هرگز بین جمهوری و اسلامیت و یا به هرحال ایدئولوژی مذهبی سازگاری ندارد.» جنبش سبز را به عنوان جنبش «همگانی، پلورالیستی و کثرتگرا» میستود که «از همه افراد و قشرهای اجتماعی تشکیل شده» اما «لیبرال» از نوع رایجش نبود، چون معتقد بود جنبش باید «به طبقات پایینتر سرایت کند و تبدیل شود به یک جنبش عمومی.» شکی نداشت که دموکراسی غربی نیاز ایران است و آنرا علیرغم «معایبی» که داشت «به هرحال پیشفتهترین نوع تمدن فعلی دنیا» میدانست و میگفت «حرکتهای فعلی نسل جوان... انعکاسی از همین گسترش رابطه با غرب است.» اما این غربگراییاش با خیلیها زاویه داشت چون آنقدر حافظه تاریخی داشت که خصم دموکراسی را نه فقط جمهوری اسلامی که حکومت شاه بداند و یادآوری کند که «شاه دموکراسی غربی را مسخره میگرفت و میگفت اینها دیگر واماندهاند و عمرشان تمام شده است.» یعنی تداومی بین پهلویسم و خمینیسم میدید که او را ویژه میساخت. و بالاخره خیلیها را شگفتزده کرد وقتی که میگفت فرق سپاه پاسداران با ارتش شاهنشاهی در پتانسیل مردمی بودن اولی است چرا که «سپاه در مردم هست و زندگی میکند. ... نوعی تعامل بین مردم و سپاه پاسداران وجود دارد.»
پیرمرد پاریسنشینِ ناظر، علی اصغر حاج سید جوادی، بود که چند روز پیش، در پنجم تیرماه ۱۳۹۶، پس از یک ماه بستری بودن در بیمارستانی در همان پایتخت فرانسه در سن ۹۴ سالگی درگذشت. از نزدیکترین دوستان دیرینش، دکتر عبدالکریم لاهیجی، حقوقدان به نام بود، که در گفتگو با رسانهها از بیماری شدیدش در ماههای آخر عمر گفت.
حاج سید جوادی را بیش از هر چیز باید با قلمش شناخت و همین است که «عضو کانون نویسندگان ایران» کوتاهترین راه معرفی او است. زندگی سیدجوادی مملو از آن چیزی بود که شاید آرزوی هر قلمزنِ سیاسی است: تاثیرگذاری از راه قلم. او به نسلی از نویسندگان تاریخ معاصر ایران تعلق داشت که تجربه فعالیت سیاسی در فضای نسبتا باز و آزاد را کرده بودند و دیده بودند که چطور میشود با اعجاز کلامِ سیاه آمده روی کاغذ سفید جهانی را تکان داد. «روزنامهنگار سیاسی» به معنایی بود که میتوان گفت دیگر وجود ندارد. البته هر حزب و مسلکی قلمزنان خودش را داشت اما سیدجوادی در ضمن به نحله خاصی تعلق داشت که این روزها پیدا کردنش در سپهر سیاسی ایران آسان نیست: چپگرا اما نه لزوما مارکسیست. ضداستعمار اما نه لزوما بومیگرا. متحد مسلمانانِ سیاسی اما نه لزوما اسلامگرا.
از قزوین تا پاریس
ایرانی که سیدجوادی در آن به دنیا آمده بود، یعنی ایران ۱۳۰۳، از زمین تا آسمان با ایران امروز ما تفاوت داشت. هنوز سلسله قاجار برپا بود و سردار سپه تازه داشت به سوی برآمدن نظمی جدید حرکت میکرد. خانوادهاش از روحانیون مشهور قزوین بودند. جد پدری اش حاج سید حسین مجتهد خیابانی نام داشت که به «حاج سید جوادی» معروف شده بود. پدرش سید علی ملقب به صدر المعالی بود و به یاد جدش، عمامه سیاه بر سر میکرد.
علی اصغر اما جزو اولین نسلهای ایرانی بود که درسشان را نه در مکتب و حوزه که در دانشگاه میخواندند. به دانشگاه تهرانی که در زمان همان سردار سپه بر پا شد رفت، حقوق خواند و آنگاه عازم فرانسه شد تا در رشته اقتصاد و علوم اجتماعی از پاریس فارغالتحصیل شود. در بعضی منابع او را «دکتر» نامیدهآند اما دقیقا معلوم نیست تحصیلاتش دقیقا تا کجا پیش رفت.
اما آنچه زندگی سیدجوادی را پی میریخت پا به سن گذشتنش در دوران طلایی ۱۲ ساله موسوم به «مشروطیت سوم» بود؛ دورانی که از آن پس تا کنون تکرار نشده است. پس از سقوط رضاه شاه در پی اشغال ایران توسط متفقین، ایران میرفت تا ۱۲ سال دوران نسبتا آزاد و دموکراتیک و تبلور گروههای سیاسی مدرن را شاهد باشد. تهرانِ آن روزها، تهرانی که سریالهایی مثل «کیف انگلیسی» و «شهرزاد» بارها به تصویر کشیدهاند، شهری بیمانند بود؛ شهر تولد ایران مدرن. طرف میدان سپه و خیابانهای فردوسی و سعدی که میرفتی، کلوبهای احزاب مختلف برقرار بود که افکارشان نه از آن متفکرین دیرین همنامِ خیابانها که از آخرین «ایسمها» و ایدئولوژیهای جهانی میآمد. کلوب حزب توده و حزب میهن شاید شلوغترینها بودند اما از هر نوع نحلهای پیدا میشد. در اوایل خیابان فردوسی «قرائتخانه عمومی جراید» برپا بود که معمولا در آن جای سوزن انداختن نبود و همه روزنامهها را در آن میخواندند.
سیدجوادی در آن فضا پا گرفت؛ فضایی که در آن قلم واقعا حکم شمشیر داشت و البته قلم و شمشیر کم در هم نمیآمیختند. در بحبوحه جنبش ملی شدن صنعت نفت او آخرین سالهای دهه سوم زندگی را میگذراند و ۲۹ سالش بود که کودتای ۲۸ مرداد آن دوره را تمام کرد. در آن چند سال تاریخی اما فرصت نبرد در صفوف مصدقیان علیه استعمار و استبداد را داشت. او به «حزب زحمتکشان ملت ایران» پیوسته بود، ائتلافی از سوسیالیستها و چپگرایان تحت رهبری خلیل ملکی که از حزب توده جدا شده بودند و آماده بودند «تا جهنم» هم با دکتر مصدق بروند. سیدجوادیِ جوان دبیر ارگان این حزب، «نیروی سوم» بود.
کودتا که به آن فضای آزاد پایان داد، سیدجوادی به قلمزنی ادامه داد و همان چهرهای که در آن سالها ساخته بود تا همین سهشنبه پیشین به نوعی ادامه یافت. دو برادرش نیز به شهرت میرسیدند. احمد صدر حاج سید جوادی که شش سال بزرگتر بود از وکلای بهنام دوران پهلوی دوم شد که بارها دفاع از مبارزین آزادیخواه را به عهده گرفت. برادر بزرگ در ضمن جزو مسلمانان نوگرا و تحولطلبی بود که در ۱۳۴۰ «نهضت آزادی» را به پا گذاشتند. دیگر برادش، حسن حاج سید جوادی، مثل خود او قلمزن شد و مدتی سردبیر «اطلاعات.»
سیدجوادی خود در کیهان و اطلاعات مینوشت و در دهه پرهیاهوی ۱۳۴۰ شمسی جزو قلمزنان نامآشنا بود. در خرداد ۴۴ مجله «نگین» به میان آمد تا جایی برای سخنگویی روشنفکران در میان «زمستان سرد» استبداد پهلوی باشد. بر خلاف خیلی سایر نشریات، «نگین» پابرجا ماند و تعطیل نشد تا اینکه حکومت بعدی، در سال ۱۳۵۹ تعطیلش کرد. «نگین» جایی بود که در آن هم چپهای مستقلی همچون سیدجوادی و داریوش آشوری و انور خانهای و رضا براهنی مینوشتند و هم چهرههایی همچون فخرالدین شادمان و احسان نراقی که جایگاهی در دستگاه و دربار داشتند و ضمنا نظریاتی که جایشان را میان روشنفکران جایشان باز میکرد. سیدجوادی خود نیز جزو روشنفکرانی بود که ضمن موضع انتقادی توانسته بود ستوننویس ثابت مهمترین روزنامه کشور، «کیهان» باشد و مدتی حتی سردبیر «کیهان ماه.»
شهرت سیدجوادی اما در سال ۱۳۵۵ حاصل شد. در این هنگام بود که دو نامه سرگشاده به نصرتالله معینیان، رئیس دفتر وقت شاه، نوشت و از سیاستهای شاهنشاه انتقاد کرد. او گفت «صدای فروریختن سقف حکومت را میشنوم.» هرچه به طوفانِ بهمن ۵۷ نزدیکتر میشدیم، این صدا رساتر میشد و دوباره فضای باز فعالیت سیاسی پدید میآمد. «گروه سیاسی جنبش برای آزادی» را جمعی از همفکران سیدجوادی پدید آوردند و شکی نبود که سردبیری هفتهنامه گروه که نامش «جنبش» بود بر دوش کدام نویسنده گذاشته میشود: سیدجوادی.
اینگونه بود که مثل دورانی که در «نیروی سوم» با قلم، تاثیر گذارده بود با صدا و نشریه وارد انقلاب ۵۷ شد. بر خلاف تصویری که بعضیها بعدها کوشیدند از او ارائه دهند، انقلابی بود و با همان بیتخفیفیِ تراژیک انقلابها سخن میگفت. برادر بزرگترش در دولت موقت بازرگان، وزیر شده بود و سیدجوادی کمی جوانتر اما با قلمش خون طلب میکرد. چهار روز پس از انقلاب، در ۲۶ بهمن ۱۳۵۷، وقتی چهار افسر عالیرتبه ارتش را به حکم صادق خلخالی تیرباران کردند، سیدجوادی در «اطلاعات» قاضی روحانی را تشویق کرد. در مقاله «اگر شکوفه سیب به میوه رسد...؟» نوشت: «میکروبها نابود نمیشوند. سمومات هوا و زمین که زمین و زمان را به کثافت و تعفن آلوده کردهاند از بین نمیروند. از انقلاب باید همچو طفلی نوزاد حراست شود. و چگونه؟ محیط انقلاب همه میکروبها و سمومات مولد فساد و ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ نابود شوند.» بی بر و برگرد خواهان «اعدام و مصادره اموال و دارایی منقول و غیرمنقول مقامات نظام سلطنتی» بود.
صحبت کردن در این مورد برای لاهیجیِ حقوقدان، یار قدیمی سیدجوادی و فعال دیرین حقوق بشر، لابد سخت است. به رسانهها گفته که سیدجوادی تحت تاثیر «شرایط احساسی و عاطفی» این حرفها را زده.
انصاف تاریخی جا دارد یادآوری کنیم که آن حرفهای ۲۶ بهمن سیدجوادی دوامی نیاوردند. لاهیجی میگوید همان موقع که آیتالله خمینی گفت روزنامه «آیندگان» نمیخواند و چراغ سبز سرکوب آنرا داد «سیدجوادی دریافت که شکستن قلم و سرکوب آزادی پایان نیافته و به صف مخالفان جمهوری اسلامی پیوست.»
پیش از مخالفت اما او هم میکوشید از بنیانگذاران آن «جمهوری اسلامی» باشد که سرود ملیاش میگفت قرار است «دلها» را «روشن» کند. بحث برپا کردن شوراها مطرح بود و محمود طالقانی مسئول پیگیری آن شده بود. امام محبوب مسجد هدایت از سیدجوادی در کنار چهرههای چپگرای مسلمانی همچون طاهر احمدزاده و حبیبالله پیمان دعوت کرد طرحی جامع درباره شوراها تهیه کنند. در همان سالها با دولت موقت بازرگان همکاری داشت و نایب رئیس «جمعیت دفاع از آزادی و حقوق بشر» بود که در سالهای آخر انقلاب پدید آمده بود و اکنون صدای لیبرالهای دولت موقت بود.
بازرگان هنوز نخستوزیر بود و برادر سیدجوادی هنوز عضو کابینه که سیدجوادی زنگ خطر تاریخی را به صدا در آورد. اردیبهشت ۱۳۵۸ بود. هنوز سه سال از مقالهای که در هشدار به شاهنشاه نوشته بود نمیگذشت و او حالا «صدای پای فاشیسم» را میشنید. مجتبی، فرزند طالقانی، را که دستگیر کردند، مقالهای با همین عنوان در «جنبش» نوشت و نه تنها از «شکستن حرمت» روحانی آزادیخواه گفت که نوشت: «گر مسیر این حرکت در برخورد با عوامل بازدارنده به راهی منحرف شـود که انقلاب را سرانجام بـه دامن ارتجاع داخلی و بـار دیگر بـه آغوش ارتجاع بین المللی بیندازد، هر انسانی باید به مسئولیت خویش عمل کند ولو این که انجام این رسالت به نابودی و ترور و تهمت و افترا منتهی شود.» او نسبت به «انحصارطلبی اسلامگرایان انقلابی» همانجا هشدار داد و شاید همین است که لاهیجی امروز نوشته قدیمی دوستش را «سند افتخار جامعه روشنفکری ایران» مینامد و اولین شناسنده «فاشیسم مذهبی.»
چند ماه بعد که «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» سفارت آمریکا را اشغال کردند، سیدجوادی دیگر اوضاع دستش آمده بود. در «توپخانهای که دروغ شلیک میکند» این حرکت را به باد انتقاد گرفت. نتیجه کار البته پیروزی همان «دانشجویان» و استعفای دولت بازرگان بود. بحث ولایت فقیه که پیش آمد در نقد آن مقالهای نوشت که عنوانش پیدا است: «این معامله از اساس باطل است.» و آرمانهای مصدقیاش همچنان پابرجا بودند. خمینیستها که کوشیدند در روایت جدید خود از تاریخ جایگاهی مثبت برای آیتالله کاشانی به پا کنند، سیدجوادی که آن سالها را زیسته بود با مقاله «به تاریخ دروغ نگویید» به مصافشان آمد.
اسفند ۱۳۵۸ که انتخابات مجلس شورای ملی برگزار میشد، سیدجوادی نیز مثل بسیاری دیگر آخرین فرصت تحرک سیاسی نسبتا آزاد را داشت. این آزادترین انتخابات مجلس پس از ۲۵ سال بود و سیدجوادی در آن به گروهی تمایل داشت که پرچمدار مقابله با اقتدارگرایانِ حول جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی بود: سازمان مجاهدین خلق ایران که فهرستی با نام «کاندیداهای انقلابی و ترقیخواه» ارائه داد. در این فهرست هم چهرههای خود سازمان مجاهدین مثل مسعود رجوی، اشرف ربیعی، مهدی ابریشمچی و مریم قجرعضدانلو حضور داشتند و هم چهرههای مستقلی همچون عبدالکریم لاهیجی و علی گلزاده غفوری، حقوقدانِ معممِ متمایل به نهضت آزادی که در چند فهرست دیگر هم بود و از تهران به مجلس راه یافت (تنها نامزد پیروز فهرست مجاهدین در دور اول.)
«مجاهدین خلق» در این دوره وسیعترین حمایت نیروهای مترقی را پشت خود داشتند. همین است که علیرغم تقلبهای بسیار موفق شدند آرایی به دست بیاورند که حدود نیمی از آرای «ائتلاف بزرگ» خمینیستها به رهبری خامنهای، رفسنجانی و باهنر بود. اما سیستم انتخاباتی طوری بود که در دور اول حتی یک نماینده هم از خود مجاهدین وارد مجلس نشد. ۳۰ کاندیدای مجاهدین خلق وارد دور دوم شدند و مهمترینشان فردی بود که مخالفین خمینیسم هر چه در توان داشتند برای راه یافتنش به مجلس خرج کردند: مسعود رجوی با بیش از نیم میلیون رای.
در آخرین نشریه «مجاهد» پیش از دور دوم انتخابات (سال اول، شماره ۱۳۵۸، چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۹) نامهای به قلم سیدجوادی، لاهیجی، مریم طالقانی (دختر آیتالله) و چند نفر دیگر منتشر شد با عنوان «حمایت از کاندیدای نسل انقلاب، مسعود رجوی، گامی مثبت در جهت مبارزه واقعی با امپریالیسم.» رجوی، جوان مشهدی ۳۲ ساله و کاریزماتیک، مجاهدین خلق را از دل زندان از نو ساخته بود و به یکی از نیرومندترین احزاب خاورمیانه بدل کرده بود. تعجبی نبود که نامه مشترک از او به عنوان «مجاهد خستگی ناپذیر که سالها تجربه مبارزه با طاغوت و امپریالیسم را در راه حق و برای استقرار حکومت عدل و تقوی در زندانهای ساواک از سر گذرانده است» میستود و از مردم میخواست «با رای خود اعتماد قاطع خویش» به او را نشان دهند. نیروهای عمده چپ، از حزب توده (که هیچ یک از نامزدهای خودش در دور اول از صندوق بیرون نیامده بودند که تقلب در آن بیتاثیر نبود) تا فداییان خلق نیز همه حامی انتخاب رجوی بودند؛ آخرین لحظه ائتلافی وسیع علیه خمینیستها که دیری نپایید.
چند ماه بعد به دفتر «جنبش» در خیابان فرصت شیرازی حمله شد، هفتهنامه توقیف شد و دیری نپایید که معلوم شد ایران جای ماندن سیدجوادی نیست. مثل بسیاری دیگر (از جمله همان مسعود رجوی) در سال ۶۰ مخفیانه از ایران به پاریس رفت، بیاینکه بداند قرار است تا آخر عمر در همان شهر قدیمی انقلابیون تبعیدی باقی بماند.
در سالهای طولانی تبعید قلمش هرگز از حرکت نایستاد. «مجاهدین خلق» که به بیراهه رفتند از اولین کسانی بود که با تندترین صدا به آنها تاخت و در مورد شکنجههایی که بر سر اعضای خودشان در قرارگاههایشان در عراقِ صدام میآوردند افشاگری کرد. «نگین» که تعطیل شد، در لس آنجلس مجلهای به همان نام در آوردند و آنجا امضای سیدجوادی به چشم میخورد. در نشریات پاریسی ایرانیان تبعیدی همچون «نامه آزادیخواهان» و «آهنگ مدارا» (به سردبیری دکتر سیدمصطفی آزمایش) مینوشت و در ضمن در نشریات متعددی که از واشنگتن منتشر میشد: «ایرانشهر،» «علم و جامعه» و شاید بیشتر از همه «ایران تایمز.»
دنبالکنندگان نوشتههای او میتوانستند به سادگی ببینند که چطور تا آخر عمر با همان نگاهی به جهان مینگریست که در سالهای پرجنب و جوش مصدق و ملیشدن صنعت نفت در او قوام یافته بود. مثل ضدتودهایهای همان سالها از دیدن فروپاشی شوروی خشنود بود و گورباچف را «نقطه پایان نظام خودکامهای که رهبران کهنهپرست و خشکاندیش بنا کرده بودند» نامید. از آن گفت که «فساد در تمام زوایای دستگاه دولت رخنه کرده بود و آنرا از درون میخورد» و اینکه «ادامه چنين وضعی در محاصره جهانی که مدام در حال تحول و پيشرفت بود، امکان نداشت» و این گفته آخری، در کنار حرفهایی که مقاله را با آنها شروع کردیم، یادآور آن است که انقلابیگری و چپگراییاش در سالهای آخر جای خود را به پذیرش لیبرالیسم و دموکراسی مدل غربی داده بود. با تلخی اما میگفت ظهور گورباچف تاثیری بر چپ ایران نگذاشته چون «جنبش چپ ايران، همان طور که در جريان جنبش ملی هم نشان داده بود، صد درصد به ذهنيت و فرهنگ توده ای و سنتی آميخته بود، و به همين خاطر نتوانست از حرکت گورباچف درس بگيرد»، حرفهای که بوی سالها «نیروی سوم» را میدهند.
گورباچف را میستود چون «[مثل مصدق] مسلما از شخصیتی قوی برخوردار بود و توانست نقش مهمی در تاریخ ایفا کند.» قضاوت غریبی که دو چهره سیاسی را بخاطر ایفای «نقش مهم» میستاید، با اینکه هرگز موفق به جامه عمل پوشاندن به آمالشان نشدند. او اما قهرمانهای ناکامش را همانطور که بودند دوست داشت و در مقابل آنها سید محمد خاتمی را قرار بود که به گفته او «توان کافی نداشت... گام اول را برداشت اما از پیشرفت حوادث ترسید و پا پس گذاشت.»
سیدجوادی حالا در حالی از دنیا میرفت که دیده بود «پیشرفت حوادث» چگونه کشورش را به دورانی خطیر و خطرناک رسانده. برادر بزرگش، احمد، فروردین ۹۲ در ۹۵ سالگی در تهران درگذشته بود. برادر کوچکتر، حسن، همین چند هفته پیش، در ۲۸ خرداد، در ۸۹ سالگی در همان تهران. علی اصغرِ پاریسنشین هم تا به انتها اخبار و اوضاع را دنبال میکرد و حرف داشت. حرفهایش را کمتر میخواندند و سالها بود که دیگر قلمش آن تاثیر گذشته را نداشت. اما اطرافیانش میگویند اعتقادش به قدرت قلم را هرگز از دست نداد؛ هر چه باشد مردی بود متعلق به زمانی که در آن قلمزنان «جنبش» به پا میکردند.
ثبت نظر