close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ دردسر رد کردن زن‌ها از مرز بیش تر است

۲۸ شهریور ۱۳۹۷
شما در ایران وایر
خواندن در ۹ دقیقه
کوره راه مخصوص قاچاقچی . سلمان از این مسیر رفت و آمد می کند
کوره راه مخصوص قاچاقچی . سلمان از این مسیر رفت و آمد می کند

گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سال‌ها با آن‌ها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف می‌زنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذرانده‌اند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون می‌ریزد. گاهی روایت‌های آن‌ها مثل فیلم‌های ترسناک می‌شود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسه‌های برنج حرف می‌زنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینه‌خیز رفتن زیر سیم‌های خاردار می‌گویند یا از  نشستن توی قایق‌های فکستنی و بادی... آن‌ها قاچاقی مرز‌ها را رد کرده‌اند و روایت‌هایی تکان‌دهنده دارند.  ان‌ها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آن‌هایی که کارشان رد کردن همین آدم‌ها از مرز است. روایت‌های آن‌ها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف می‌زنند از آدمی که شغل‌اش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت  همراه باشید. روایت‌هایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است. 

------------------------------------------------------------------

فریبا مدنی؛ شهروندخبرنگار

یک وانت «تویوتا» از بی‎راهه وارد شهر می شود. 13 مرد عراقی با سر و وضع کارگری داخل کابین بار این تویوتا نشسته اند. دیواره های کابین بلند است اما سقف ندارد. از پنجره ساختمان های چند طبقه به راحتی می شود داخل آن را دید. مردان مسافر بسیار ترسیده اند ولی سعی می کنند به اطراف نگاه نکنند و رفتاری عادی داشته باشند. این ماشین را «سلمان» می راند. دلش سیگار می‌خواهد اما دست‌هایش چنان از شدت اضطراب و نگرانی به فرمان قفل شده است که نمی‌تواند یک سیگار برای خودش روشن کند. پس از عبور از چند چهارراه، سلمان متوجه می شود یک «پژو405» بدون آرم با سرنشینانی که همگی لباس شخصی به تن دارند، در حال تعقیب آن ها است. او وارد یکی از خیابان های خلوت جنبی می شود و سرعتش را زیاد می کند. اما همین که از پژو فاصله می‌گیرد، سرنشینانش بدون هیچ اخطاری شروع به شلیک به سمت ماشین او می کنند. سلمان به محض این که صدای برخورد گلوله به کابین بار و فریاد مسافرهای عراقی را می‌شنود، تسلیم می شود.

سرنشینان پژو که سر و وضع شان شبیه افراد «حزب اللهی» است، با خشونت سلمان را از داخل ماشین بیرون می کشند. آن ها وقتی در کابین بار را باز می کنند، متوجه می‌شوند گلوله هایی که شلیک کرده اند، به دو تن از مسافرها برخورد کرده است. هر دو زخمی بسیار جوان هستند. یکی از آن ها در همان حین می میرد. نیروهای لباس شخصی با دیدن این وضعیت دست و پای خود را گم کرده و به بهانه درخواست کمک، همگی بلافاصله صحنه را ترک می کنند.

سلمان45 ساله است و خاطره آن روز را هر گز از یاد نمی‌برد؛ روزی که باعث شد او دور قاچاق انسان را برای همیشه خط بکشد.
پدر و عموی سلمان عضو «حزب دموکرات کردستان» بوده اند. پدر سلمان وقتی برادرش دستگیر و اعدام می‌شود، از ترس جان خود همراه با خانواده اش به عراق می‌رود: «آن موقع من پنج ساله بودم. رفتیم سلیمانیه. خانه ای اجاره کردیم و ماندیم. پدرم آن جا مشغول کار سرپایی(دلالی) شد. درآمد خوبی داشت و زندگی مان راحت بود. او با همه این گرفتاری ها، هم‏چنان در حزب دموکرات فعال بود. من مدرسه رفتم. خیلی درس خواندن را دوست داشتم و درسم خوب بود. تصمیم داشتم درسم را ادامه بدهم و دانشگاه بروم.»

اما زندگی سلمان و خانواده اش بر همین منوال باقی نمی ماند. شش سال بعد پدرش کشته می‌شود و زندگی آن ها زیر و رو: «پدرم را ترور کردند از طرف دولت ایران. ما آن موقع پنج تا بچه بودیم. من که 11 سال داشتم، اولی بودم و خواهر یک ساله ام آخری. بعد  از پدرم، مادرم دیگر نمی‌خواست در عراق بماند وما دوباره برگشتیم ایران.»

 وقتی به ایران بر می‌گردند، سلمان برای کمک به امرار معاش خانواده، مشغول کارگری می شود و بر خلاف علاقه شدیدش به درس خواندن،  برای همیشه مدرسه را ترک می کند: «چهار سال بعد مادرم دوباره ازدواج کرد و رفت خانه شوهرش. من چون دوست نداشتم خودم و خواهر و برادرهایم زیر منت شوهر مادرم برویم، توی خانه خودمان ماندیم. خواهر و برادرم را خودم  تنها بزرگ کردم. برای در آوردن خرج خورد و خوراک زندگی‌مان به هر دری زده ام.»

سلمان از 11 تا 18 سالگی  با کارگری و مکانیکی زندگی خودشان را به دشواری اداره می‌کند. او بعد از آن مانند بسیاری از مرزنشینان، دست به قاچاق  کالا می زند. قاچاق کالا تنها فرصت شغلی است  که در دسترس همه مردم آن نواحی قرار دارد:«از قاچاق چای و موز شروع کردم. با قاطر از همین کوره راه می رفتیم تا آن طرف مرز و از آن جا هم هرچه دست‎مان می رسید، می آوردیم این طرف. سودش خوب بود ولی خیلی دردسر و بدبختی و زد و خورد با مامورها داشتیم. می گرفتند، می زدند، فحش می دادند و به مادر و خواهر و مرده و زنده مان توهین می‌کردند. بعضی از آن ها که اصلا دل آدم ندارند. تیراندازی برایشان مثل بازی است. آن قدر راحت ما را و یا قاطرهای زبان بسته‌مان را با تیر می‌زنند که نگو.»

او یاد یکی از بچه‌های آبادی‌شان می‌افتد: «"اسحاق"، یکی از بچه های آبادی ما را دم همین دو راهی به خاطر چند تا جعبه "رانی" با تیر زدند و کشتند. عاشورای شش، هفت سال پیش بود اگر اشتباه نکنم  که یک کاروان را محاصره کردند، بارشان همان جا با قاطرهایشان آتش زدند و  100 یا 120 تا قاطر را زنده زنده جلوی چشم ما سوزاندند. مامورها اصلا کاری به این که بار ما چه هست و چه قدر است، ندارند. بار ما قرآن هم باشد، اگر باج آن ها را نداده باشیم، ما را با تیر می زنند.»

 در آن زمان برادرهای سلمان درس می خواندند و یکی خواهرهایش به سنی رسیده بود که در آن منطقه، سن ازدواج دختران محسوب می‌شود. او را هم نامزد می کنند: «باید برایش جهیزیه جور می‌کردم. من جای پدر بودم برای او. می‌خواستم جهیزیه ای که می برد به خانه شوهرش، آبرومند باشد که بتواند سرش را بالا بگیرد.»

بنابراین، سلمان با مبلغی که پس انداز کرده بود، یک تویوتا وانت می خرد و مشغول قاچاق کالاهایی می شود که سود بیش تری دارند: «سیگار، مشروب، اسلحه و... غیر از تریاک و شیشه و هرویین، هر چیزی که درآمدش خوب بود، می‌آوردم و می‌بردم. توی این کار هر چه درآمد بالاتر برود، خطرهم بیش تر می‌شود. ما مرگ ومیر رفقا و بچه های آبادی خود را زیاد دیده ایم. دوستی دارم که توی کار سیگار خارجی است. او تا حالا 15 یا 26 بار تیر خورده است.»

سلمان همیشه می دانسته که سود قاچاق انسان از هر قاچاق دیگری بیش تر است ولی جرات پذیرفتن ریسک آن را نداشته است. اما در همین رفت و آمدها و برخورد دایمی با زخم و خون و مرگ، ترسش کم کم می‌ریزد: «"صدام" رفته بود و عراق خراب شده بود. خیلی از عراقی‌ها می‌خواستند فرار کنند. چون مرز ترکیه را از آن طرف بسته بودند، می‌آمدند ایران تا از این جا به ترکیه بروند. ما برای رد کردن هر عراقی از سلیمانیه تا این جا به پول ایران، 380 هزار تومان می‌گرفتیم که آن موقع خیلی پول بود. من آن موقع سنی نداشتم. بیش تر جوان‌هایی که در این کار بودند، مسافرها از خودشان نبودند، فقط آن ها را جابه جا می کردند و برای هر ماشین 25 هزار تومان می‌گرفتند. ولی من چون آن ور زندگی کرده بودم و کلی خویش و قوم در آن جا داشتم، خودم همان اول کار مسافر می‌گرفتم. آن ها را تا این جا می‌آوردم و می سپردم به دسته هایی که از مرز ترکیه آدم رد می‌کردند.»

سلمان دو سال این کار را ادامه می دهد: «توی آن مدت همه جور آدم رد کردم. یک بار یک خانواده 15 نفره را که همگی چاق بودند، آوردم. یک بار هم دو خواهر را آوردم که از دست پدر و برادرهایشان که می‌خواستند آن‌ها را بکشند، فرار کرده بودند. برای این می خواستند آن ها را بکشند چون یکی از آن ها پسری را دوست داشته و او را می دیده و آن یکی دیگر هم از این ماجرا خبر داشته است! الان جفت‎شان در انگلیس هستند.»

سلمان معتقد است که دردسر رد کردن زن ها چند برابر مردها است: «هم مامورهایی که به آن ها باج می‌دادیم و هم دسته هایی که آن را به ترکیه می‌بردند، تا چشم‏شان به زن‌ها می‌افتاد، عوضی گری می‌کردند. بیش تر وقت‌ها سر زن‌ها مکافات داشتیم. بارها شده بود مامورها پیله می کردند به ما تا زن‌ها را یک شب پیش آن ها بگذاریم. من شماره تلفنم را به همه مسافرها، چه زن و چه مرد می‌دادم تا هر مشکلی برایشان پیش آمد، به من خبر دهند.»

 سلمان با درآمد حاصل از قاچاق انسان می تواند علاوه بر خواهر بزرگ تر، برای خواهر کوچک خود هم پیش از رسیدن موعد ازدواجش، جهیزیه ای کاملی تدارک ببیند و خرج تحصیل و ازدواج دو برادرش را نیز بدهد.  اما تیراندازی آن شب و مرگ دو مسافر جوانش باعث می شود این کار را برای همیشه کنار بگذارد: «من قبل از این که آن لباس شخصی‌ها در بروند، یک لحظه برچسب روی بیسیم دست یکی از آن ها را دیدم. مال بسیج بود. جوانی  را که کشته بودند، 22 سال داشت. آن یکی هم که زخمی شده بود، 17 ساله بود. بعضی از مسافرها می گفتند آن ها را بگذاریم همان جا و فرار کنیم. من نتوانستم فرار کنم .آن جوان را پدرش به دست من سپرده و خواسته بود مراقبش باشم. رساندمش بیمارستان ولی او هم زنده نماند. جلوی چشم خودم مرد. من خیلی یاد آن روز می افتم.»

از سلمان پرسیدم اگر فرصت داشتی به غیر از قاچاق، کار دیگری را انجام می دادی، چه می کردی؟
پاسخ داد:«دلم می خواست درس بخوانم.»

این جمله را چنان با حسرت گفت که فکر کردم جای سلمان 45 ساله که مردی مقتدر به نظر می‌آید،

پیش از خداحافظی‌، وقتی داشتم از کوره راهی که سلمان برای قاچاق از آن رفت و آمد می کرده، عکس می‌گرفتم، به او گفتم: «نگران نباش، از ماشین شما عکس نمی گیرم!»

اما او با لبخند گفت: «مهم نیست، عکس بگیر، سند ندارد. سه بار تا حالا هم رنگش عوض شده است!»

***

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

مطالب مرتبط:

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ سیم خاردار، قایق بادی و صندوق عقب

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ آن طرف سیم‌های خاردار

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ مهاجرت نیمه‌تمام

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ از کار قاچاقی تا مهاجرت قاچاقی

قاچاق انسان در کردستان ایران؛ ۳ سال قاچاق انسان برای پرداخت بدهی

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان‌وایر

انحلال یک مدرسه در تبریز با گزارش امنیتی‌ها و رأی دادگاه

۲۸ شهریور ۱۳۹۷
خواندن در ۱ دقیقه
انحلال یک مدرسه در تبریز با گزارش امنیتی‌ها و رأی دادگاه