close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

روایت نوزدهم؛کمپ‌های اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی

۳۰ دی ۱۳۹۷
آیدا قجر
خواندن در ۱۰ دقیقه
کمپ مالاگاسی بسیار بزرگ‌تر از اینوفتیا است. مسوول کمپ گفت حدود هفت هزار پناه‌جو در آن ساکن هستند.
کمپ مالاگاسی بسیار بزرگ‌تر از اینوفتیا است. مسوول کمپ گفت حدود هفت هزار پناه‌جو در آن ساکن هستند.

بارها در گزارش‌ها و اخبار خوانده بودم که شرایط کمپ‌های یونان به وضوح بیان‌گر ناتوانی دولت این کشور در سازمان دهی وضعیت پناه‌جویان است. اما آن‌چه به چشم دیدم، اسفناک‌تر از هر آن‌ چه بود که در گزارش‌ها خوانده می‌شود؛ ساختمان‌هایی دور از شهر، آلودگی و بیماری، نبود امکانات بهداشتی و درمانی، فقدان نظارت، چادرهایی که در سرما و باران هم جا برای مهاجران ندارند، اجبار به ماندن و انتظاری بی‌مدت و بی‌پاسخ.
به راه افتادم به سمت کمپ‌هایی که گذر از آن‌ها، به تنهایی راوی فلاکت در جغرافیایی است که «دهلیز اروپای غربی» نام گرفته است.

از مرکز شهر آتن تا کمپ «اینوفتیا» حدود یک ساعت با خودرو راه است. از شهر دور می‌شدم و اتوبان را می‌پیمودم. خیابان‌ها پیچ می‌خورند و تا چشم کار می‌کرد، دشت بود و کارخانه‌هایی که تک‌وتوک سربلند کرده بودند. نه مغازه‌ای بود و نه داروخانه و درمان‌گاهی. سیم‌های خاردار از دور نمایان شدند به دور صدها مهاجری که در این گوشه‌ از دنیا به سختی روزگار می‌گذرانند. دیوار و سیم‌خاردار که تمام شد، جلوی در باز کمپ، خودرو را پارک کردم. قبل از ورود به کمپ، سر و صدای کودکان به گوش می‌رسید؛ از گریه‌های نوزادان، تا شور بازی خردسالانی که با لباس‌های رنگارنگ، در هم وول می‌خوردند.

 

از دربان کمپ پرسیدم که چند نفر در این‌جا زندگی می‌کنند؟ گفت بین ۸۰۰ تا هزار نفر که البته نوزادان جدید هم هر ماه به آن ها افزوده می شوند. نزدیک به ۱۵۰ زن باردار در این کمپ زندگی می‌کردند.
حیاط خشک را رد کردم. چادرها با آرم سازمان ملل در گوشه و کنار حیاط به چشم می‌خوردند. رخت‌خواب‌هایی از میان چادرها پیدا بود و کودکانی که سرگردان، چشم‌های کنجکاوشان را به من دوخته بودند. جلوی یکی از ساختمان‌های کمپ چند مرد عرب نشسته بودند. مردی کودکش را روی پا می‌خواباند و بقیه مشغول گپ زدن بودند. به میان‌شان رفتم. به چای دعوتم کردند. مرد ۵۵ ساله عراقی که عصا به دست داشت، شروع به روایت داستانش کرد. گاه انگلیسی حرف می‌زد و گاه عربی.

مرد عراقی از جنگ میان ایران و کشورش شروع کرد. خودش را کنش‌گر سیاسی می‌خواند که مخالف جنگ و آوارگی است. می‌گفت سیاست کشورش را قبول ندارد و دو سالی می‌شود در مسیر است تا پناهنده شود. از ترکیه تا یونان را مثل دیگر پناه‌جویان این کمپ، قاچاقی آمده و از مسیری صعب‌العبور به همراه ده‌ها پناه‌جوی دیگر گذشته بود. وقتی فهمید ایرانی هستم، از زنی ایرانی نام برد که در این مسیر او را یاری کرده بود. پای آسیب‌دیده‌اش را نشانم داد و گفت: «اگر آن زن کمکم نمی‌کرد، الان زنده نبودم. داشتم از دره پرت می‌شدم. آن زن دستانم را گرفت، بقیه هم او را گرفتند و من را کشیدند بالا. از همان وقت پایم آسیب دید.»

کمی سکوت کرد و پرسید: «تو که از جلو می‌آیی، کمپ‌های دیگر را هم دیده‌ای؟ آیا جایی بدتر از یونان هست؟»
سری تکان دادم و گفتم: «نه. وضعیت پناه‌جویی در یونان از تمام کشورهایی که دیدم، بدتر است.»
خندید و گفت: «من بالاخره به مقصدم می‌رسم و وقتی رسیدم، دولت یونان را افشا می‌کنم. این دولت باید رسوا شود که با ما چنین می‌کند.»

دیگر مردان هم به تایید او سر تکان دادند و در حالی‌که کودک سه ساله میان‌ ما بازی می‌کرد، به روایت شرایط کمپ پرداختند: «این‌جا هیچ امکاناتی نیست. ما نمی‌دانیم تا کی باید در این کمپ زندگی کنیم. هیچ مسوولی نیست که پاسخ سوال‌های ما را بدهد. کارت پول نداریم. فقط نام‌مان را به عنوان پناه‌جو ثبت کرده‌‌اند. این‌جا جنگ است. از همه ملیت‌ها با هم زندگی می‌کنند و هر شب دعوا است. خودمان باید غذا تهیه کنیم. حتی لباس گرم هم به ما نمی‌دهند.»

یکی از مردان پاچه شلوارش را بالا زد و زخمی که از دعواهای شبانه خورده بود، نشانم داد: «حتی دارو هم نداریم. وقتی دعوا می‌شود، انگار هیچ نجاتی نیست؛ باید بجنگی.»

کودک سه ساله مدام تنش را می‌خاراند. پشه‌های یونان بدنش را زخم کرده بودند. پدر کودک به زبان عربی از من خواست برای‌شان داروی ضد پشه تهیه کنم. پرسیدم: «در این نزدیکی داروخانه‌ای هست؟» مرد عراقی پوزخندی زد و گفت: «داروخانه؟ تا نزدیک‌ترین داروخانه، یک ساعت و نیم راه هست. چه طور و با چه پولی برویم؟ چه طور دارو تهیه کنیم؟ همه تن‌مان زخمی است.»

چای‌مان را نوشیدیم و به پدر کودک قول دادم که برای فرزندش داروی ضدپشه تهیه کنم. از کنارشان برخاستم و به داخل ساختمان دیگر رفتم. جمعیت در هم وول می‌خورد. عده‌ای بازارچه‌ای برپا کرده بودند و مواد خوراکی می‌فروختند. گروهی آینه به دست داشتند و مردی سرها و صورت‌شان را می‌تراشید. جلوی در ساختمان، زنی افغانستانی سلام گفت و من را به داخل اتاق‌شان راهنمایی کرد. تخت‌ها دورتا دور اتاق جا گرفته بودند. زن دیگری داشت به نوزادش که دو هفته اش بود، شیر می‌داد. برایم چای ریختند. مادر نوزاد به فارسی گفت: «همین دو هفته پیش دردم شروع شد. دکتر نبود. به دربان کمپ گفتیم که نزدیک زایمان است. چندین ساعت درد کشیدم تا پزشکی به کمپ آمد و بچه‌ام را در همین اتاق به دنیا آوردم. اما این‌جا آلوده است. دست‌شویی‌ها را نگاه کن!»

به سمت دست‌شویی‌ها رفتم. پاهایم در آب بود. ادرار و مدفوع سرتاسر دست‌شویی را گرفته بود و کودکان به همراه مادرهای‌شان در دست‌شویی مشغول بودند. مگس و پشه فراوان بود. زنان و مردان به سراغم می‌آمدند و می‌پرسیدند که از کدام ارگان حقوق بشری آمده‌ام. وقتی می‌شنیدند که به هیچ ارگانی وابسته نیستم، سر درد و دل‌شان باز می‌شد: «هیچ‌کس به فکر ما نیست. معلوم نیست این‌ گوشه دنیا چه می‌کنیم.»

صدای موسیقی از بازارچه ای کوچک به گوش می‌رسید. دخترک‌ها و پسرک‌های خردسال را دور خودم جمع کردم و به مرد فروشنده گفتم صدای موسیقی را بالا ببرد. با کودکان شروع به رقصیدن و عکس گرفتن کردیم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، دقایقی شادی بود که میان این همه کودک تقسیم کنم. ماشین را روشن کردم تا به کمپ دیگری بروم. به دنبال خودرو به راه افتادند. تا وسط خیابان آمدند، دست تکان دادند و بوسه فرستادند. بی‌هیچ پاسخی برای دردهای‌شان به سراغ کمپ بعدی رفتم.

کمپ «مالاگاسی» حدود ۲۰ دقیقه با خودرو از این کمپ فاصله داشت. در ماشین ساکت بودم و به چشم‌های منتظر کودکان و صورت‌های خسته پدر و مادر‌هایشان فکر می‌کردم. انگار که هیچ فریادرسی برای دردهای آن‌ها نبود. همگی مسیر مهاجرت را قاچاقی پیموده بودند؛ از سوریه، عراق، ایران، افغانستان و... انگار که با گذشته‌هایی متفاوت، سرنوشتی مشترک در انتظار همه آن‌ها بود.

 

کمپ مالاگاسی بسیار بزرگ‌تر از اینوفتیا است. مسوول کمپ گفت حدود هفت هزار پناه‌جو در آن ساکن هستند. چادرهای سازمان ملل تا چشم کار می‌کرد، دیده می شدند. میان چادرها، کانکس‌ها نشسته بودند با مهاجرانی که گاه از آن بیرون می‌آمدند. مقابل در کمپ، مردی کیسه‌های خرید به دست داشت. به نظر ایرانی می‌آمد. جلو رفتم و از او به فارسی پرسیدم اهل کجا است. صورتش خسته بود. گفت ایرانی است و حدود ۱۲ روز پیش از جزیره «لس‌بوس» به آتن منتقل شده و او و خانواده اش را به این کمپ آورده‌اند.
موبایل را که در دستانم دید، گفت:‌ «از من فیلم نگیر.»
نگرانی را در چشمانش دیدم. سکوت کرده بود. گفت که خانواده‌اش شش نفره است و یک‌سال و نیم در مسیر بوده اند تا به این جا رسیده اند.

ساختمانی نیمه ساخته وسط کانکس‌ها و چادرها وجود داشت. جمعیتی کنار آن آتش روشن کرده و گرداگرد آن جمع شده بودند. به میان‌شان رفتم. تبعه های ایرانی و افغانستانی بودند. پسربچه‌ها هم کنار آن‌ها نشسته بودند. یکی با پا چوب می‌شکست تا آتش گرم بماند. شروع به آواز خواندن کردند. هم‌نوا شدم با آن‌ها. قصه‌های‌شان همان داستان‌های دیگر کمپ‌ها بود؛ گذشتن از راه‌های عجیب برای رسیدن به اروپای غربی به دنبال پیشرفت و رهایی از خاورمیانه‌ جنگ‌زده.

کودکان نه کاغذ و قلمی داشتند که سرگرم شوند و نه اسباب‌بازی که به آن مشغول. دنیای آن‌ها میان دعواهای شبانه خلاصه شده بود و گپ‌های بزرگ‌سالان. چشمان‌شان اگرچه برق کودکی داشت اما زودتر از آن‌چه بخواهند، بزرگ شده بودند. از مسیر قاچاقی می‌گفتند و خشونت‌هایی که به چشم دیده بودند؛ از برخوردهای قاچاق چی ها تا جنازه‌های بین راه. اما از این خشونت‌ها به سادگی عبور می‌کردند و به امروزشان می‌رسیدند؛ زندگی در کمپ‌هایی که هیچ نظارتی بر آن‌ها نیست.

در همین حال و هوا بودیم که کامیون پخش غذا رسید. مردانی که دور آتش بودند، مسوول پخش غذا شدند. با آن‌ها میان صف رفتم. پناه‌جوها اسم‌شان را می‌گفتند و غذا دریافت می‌کردند. انتهای صف اما عده‌ای چشم به غذاها دوخته بودند و جلو نمی‌رفتند. به میان‌شان رفتم و پرسیدم مگر گرسنه نیستید؟

یکی از آن‌ها به فارسی شروع به صحبت کرد: «ما این‌جا رجیستر نشدیم. برای همین غذا به تعدادمان نیست. باید صبر کنیم، شاید تکه نانی، برنجی، میوه‌ای چیزی نصیب‌مان شود. شب‌ها در ساختمان نیمه‌کاره که مسجد این کمپ است، می‌خوابیدیم. امام جماعت دیشب بیرون‌مان کرد و گفت مسجد جای خوابیدن نیست. خب، کجا بخوابیم؟ ما که اتاق و چادر نداریم. هوا سرد است. نه لباسی به ما می‌دهند و نه غذایی. این چه رفتار غیرانسانی است که یونان با ما دارد؟»

پرسیدم که چرا رجیستر نشده‌اند؟ پسر جوان گفت: «هیچ‌کجا رجیسترمان نمی‌کنند. به هر کمپی می‌رویم، می‌گویند جا نداریم. روزها به دنبال کمپ هستیم و شب‌ها یک گوشه‌ای از همین کمپ‌ها یا جلوی درهای آن‌ها می‌خوابیم. این هم از امام جماعت که نماز برپا می‌کند و بعد به ما می‌گوید مسجد جای خوابیدن نیست. تکلیف‌مان مشخص نیست.»

یکی از پناه‌جوها که مسوول پخش غذا بود، از بالای کامیون خطاب به من گفت: «خانم برایتان غذا بگذارم؟»
با صدای بلند گفتم: «خب به این بچه‌ها غذا بده، چرا به این‌ها نمی‌دهی؟»
همان پاسخ را تکرار کرد: «رجیستر نشده‌اند. غذا به تعداد است.»

وسط پخش غذا، سر و صدای داد و بیداد به هوا بلند شد. به سمت ساختمان نیمه‌کاره رفتم. حدود ۲۰ مرد به جان هم افتاده بودند و هم دیگر را کتک می‌زدند. کودکان به تماشا ایستاده بودند. چند نفر از پناه‌جوها به سمتم آمدند که «برو. از این‌جا برو. خطرناک است. به تو هم حمله می‌کنند.»
پسربچه‌های ۱۰یا ۱۲ ساله به سمتم آمدند: «بروید خانم. بروید. خطرناک است.»
و به سمت دعوا چشم برگرداندند.

مردی جوان چاقوی بزرگی در دست داشت، دیگری چوب برداشته بود. بر سر هم فریاد می‌کشیدند. به یاد قصه‌های پناه‌جویان بودم که دعواهای میان مهاجران یا بر سر دزدی وسایل‌شان است یا دقیق‌تر، خستگی و دردشان را بر سر هم آوار می‌کنند. هوا نزدیک به تاریک شدن بود و غروب از راه می‌رسید. کودکان هم چنان مقابل دعوا ایستاده بودند. گروهی از پناه‌جویان سعی داشتند آن‌ها را از هم جدا کنند. چوب و چاقو بود که بر سرشان فرود می‌آمد. از کنار صف غذا گذشتم. پناه‌جویان ته صف هنوز منتظر بودند. دست‌هایشان را در سرما به هم می‌مالیدند. باید به آن‌ها پشت می‌کردم و می‌رفتم؛ بدون خداحافظی. به سمت ماشین برگشتم. استیصال از بخش بخش این کمپ‌ها در سکوت فریاد می‌کشید و من تنها می‌توانستم بغضم را فرو دهم.

***

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

مطالب مرتبط:

از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناه‌جویی

روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت

روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید

روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوه‌های ایران و ترکیه زنده ماندم

روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناه‌جویی

روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر

روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول

انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم

روایت هفتم: دیدار با قاچاق‌چی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه

روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول

دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی

روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه

روایت یازدهم؛ از پناه‌جویی تا دلالی برای قاچاق‌بر

روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنش‌گری از ترکمن‌صحرا

روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاق‌بر به سمت مرز ترسیدم

روایت چهاردهم؛دنیای پناه‌جویی در یونان در نگاهی گذرا

روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناه‌جویی در یونان گروگان‌گیری است

روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناه‌جو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم

روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است

روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمی‌شوند

ثبت نظر

استان‌وایر

اسماعیل بخشی هم بازداشت شد

۳۰ دی ۱۳۹۷
خواندن در ۱ دقیقه
اسماعیل بخشی هم بازداشت شد