«مدت زمانی را در پارک "الکساندرا" و خیابانهای آتن گذراندیم. معتادان با سرنگ دنبالمان میکردند. شش ماه و نیم بود حامله بودم که بعد از آزمایش خون برای بارداری، متوجه شدم به "هپاتیت سی" مبتلا هستم. به مسوول کمپ گفتم اما جواب داد اگر ناراحتی، به کشور خودت برگرد یا برو و دوباره در خیابان بخواب. خیلی وقت شده که خسته هستم. خیلی. این روزها فقط از خدا میخواهم سازمانی، ارگانی پیدا شود که فقط به من آرامش بدهد. بچهام یک ماه دیگر به دنیا میآید و هنوز هیچ ندارد.»
«مهسا» را در یکی از شبهایی که به سراغ پناهجویان مقابل کمپ «الئانوس» رفتم، پیدا کردم. مردی ایرانی به اسم «رضا» جلوی کمپ پتویی پهن و در آن جا اطراق کرده بود و میگفت آن قدر میماند تا بالاخره کمپ به او جای خواب بدهد. می گفت همسرش به خاطر فشارهای پناه جویی و نبود امکانات در آتن، خودکشی کرده است و در آن زمان، به تیمارستان منتقل شده بود.
مشغول گپ زدن با رضا بودم که «شاهین»، همسر مهسا به جمع ما پیوست. وقتی متوجه شد که سراپا گوش شدهام برای شنیدن روایتهای درد پناهجویان، از من خواست به داخل کمپ بروم. به کانکسی که در آن زندگی میکردند دعوتم کرد تا شاید همسر هشتماهه باردارش، بار پناهجویی خود را برای یک نفر جز شاهین زمین بگذارد.
شاهین به گفته خودش در ایران موسیقی کار میکرد. یک هفته بعد از آشنایی با مهسا، با هم ازدواج کرده و هفت سال را مخفیانه بین ایران و ترکیه گذرانده بودند. برایم روایت کردند که مهسا وقتی سه ماه و نیم باردار بود، با شاهین به راه افتادند تا ترکیه را به سمت یونان ترک کنند. مهسا با شکمی باردار، از فنسهای مرزی بالا و پایین میرفت تا شاید به گفته خودشان، «امنیت» و «آزادی» را در کشوری دیگر تجربه کنند. آنها میگفتند: «وقتی اروپا درهایش را به روی پناه جوها باز کرده است، باید ما را پشتیبانی کند.»
اما آنچه با گوشت و پوست خود در این مدت لمس کرده اند، آوارگی، بیپولی، گرسنگی، ناامیدی و درد بوده است.
قدم زنان با شاهین و تعدادی دیگر از پناه جویان وارد کمپ الئانوس شدم. در میان قدمهایمان، شاهین مدام از پاسخگو نبودن مسوولان ارگانهای مختلف پناه جویی در آتن روایت کرد. پیش از رسیدن به کانکس شاهین و مهسا، به سراغ یک خانواده افغانستانی رفتم و زنی که در این خانواده باردار بود و هشت ماهگی را پشتسر میگذاشت. (لینک مطلب زن باردار افغانستانی)
به کانکسی رفتم که شاهین آدرس آن را داده بود. در باز شد؛ اتاقی دو در سه و نیم متر، با یک تخت دو نفره که تمام فضای موجود را گرفته بود. آشپزخانهای کوچک در کنار دیوار تعبیه شده بود. روی تخت نشستم و مهسا با چشمانی گریان شروع کرد گفتن از گلایههایش و درد و دلهایی که این زن پا به ماه داشت.
کمپ الئانوس تنها کمپ پناه جویی داخل اتن
مهسا در همان جملههای اول به گریه افتاد: «حرفهای من را به حساب درد و دل بگذار. هیچکس متوجه وضعیت من نیست. کارت پول ما را بعد از چهار ماه دادهاند و هر ماه میترسیم که شاید این ماه پولی به حسابمان واریز نشود. قبل از پرداخت پول از ما امضا میگیرند. دیروز ۷۰یورو کارت پول دادند که همه را بابت بدهی دادیم. این مدت از همه پول قرض کرده ایم تا چیزی برای خوردن داشته باشیم. باید ساک زایمان را آماده کنم اما هیچی نداریم.»
با هقهق ادامه داد که در کانکسشان حشرهای هست که تمام بدنش را گزیده است. دامنش را بالا زد و شکم و پاهایش را نشانم داد. پر بود از ورمهای گزش آن حشره. میگفت حتی دارو هم به آنها داده نمیشود. دست بردم در کیفم و پمادی برای آرام کردن جای گزش حشره به او دادم. گریه کرد و ادامه داد: «رفتم به مسوول کمپ گفتم این جا پر از ساس است. مسوول کمپ خندید و گفت همین جایی که دارید را هم میخواهی از دست بدهی؟»
آنها بعد از رسیدن به یونان، بازداشت شده بودند. دو ماه را در زندان گذرانده، دو ماه را در کمپ سربسته و بعد از رهایی، در خیابان خوابیده بودند. مهسا هم مثل بسیاری از پناهجویان، بعد از گذراندن چنین شرایطی در یونان به بیماری هپاتیت سی مبتلا شده بود و برای درمان، باید بهداشت را رعایت میکرد. اما زندگی در کمپ، هم زیستی با ملیتهای مختلف با فرهنگهای گوناگون باعث شده بود که وضعیتش هر روز بدتر شود. با وجود در اختیار داشتن مدارک پزشکی، هم چنان هیچ ارگانی به آنها امکانات نمیداد.
شاهین با صدایی گرفته و ناراحت به میان صحبتهای مهسا دوید: «همه این ارگانها محکوم هستند. بالاخره یک روز همه این مسوولان یونانی را به دادگاه میکشانم. زن من با شکمی باردار باید در خیابان بخوابد؟»
طبق قوانین داخلی یونان، پناهجویان به هیچعنوان نباید در خیابان باشند. اما هر قدم که در این کشور بردارید، با جمعیتی از پناه جویان آواره مواجه میشوید.
آنها مدتی پس از زندگی در خیابانها، به آنارشیستها روی آورده بودند؛ منطقهای به نام «آخارنون» که پر است از خانههای مسافری به نام «اسکوات.» مدتی را در این خانهها گذرانده بودند اما شاهین میگفت: «عربها و افغانستانیها به ما جا نمیدادند. مدام آزارمان میدادند. انگار همان نگاه نژادپرستانه را با خود به یونان آورده بودند.»
شاهین روزها از ارگانی به سازمانی دیگر میرفت تا بتواند برای سوالهای بیجوابشان پاسخی پیدا کند. اما هر بار به قول خودش دست از پا درازتر نزد مهسا برمیگشت: «من هیچکاری برای زنم نمیتوانم بکنم. بود و نبود من دیگر فرقی ندارد؛ جز اینکه شبها او را در آغوش بگیرم که آنهم میتواند با یک عروسک جابهجا شود. اگر این وضعیت ادامه داشته باشد، به سازمان ملل میروم و خودم را به آتش میکشم. کشورم من را طرد کرده است. بعد از چهار ماه زندگی در ترکیه، به خانه ما حمله کردند تا بازداشتمان کنند که به یونان فرار کردیم. از "ادرنه" گذشتیم و به "تسالونیکی" رسیدیم و بعد آتن. خانوادهام هم در آتن هستند اما آنها هم من را به خاطر عقایدم طرد کرده اند. حالا این وضعیت ما است در آتن.»
گوشه سفیدی چشم چپ شاهین کبود شده بود. شقیقههایش خونمرده بود. مهسا به چشم او اشاره کرد و گفت: «این هم دستهگل پدرش است. به جای آنکه ما را حمایت کنند، از اسکواتشان بیرونمان کردند. من به خاطر بیماریام باید با آب گرم دستشویی بروم. پدرش هر بار که آبگرمکن را روشن میکردم، با عصبانیت خاموش و اتاق را ترک میکرد. من نوه آنها را باردار هستم اما اینجا هم به داد ما نمیرسند.»
پدر، مادر و خواهر شاهین دو سال پیش به آتن آمده بوند. شاهین تصمیم داشت در ایران بماند و به موسیقی زیرزمینی ادامه دهد. در همان مدت ازدواج کرده بودند و حالا خانواده رهایشان کرده بود.
شاهین با صدایی گرفته ادامه داد: «شبها نمیتوانم بخوابم. مهسا که میخوابد، به سقف خیره میشوم و به "ساینا" فکر میکنم؛ دخترم که قرار است در این شرایط به دنیا بیاید. پدرم وقتی فهمید بچهام دختر است، گفت کار کائنات خراب شده وگرنه بچهات پسر بود. ما اینهمه بدبختی را تحمل میکنیم چون اروپا از ما دعوت کرد بیاییم. اگر عروسی میگیری و ۵۰۰ نفر میهمان دعوت میکنی، آن ها را گرسنه رها نمیکنی.»
شاهین و مهسا هم مثل صدها و هزاران پناهجوی ایرانی خیال میکردند دعوت آلمان از جنگزدههای سوریه شامل حال آنها نیز میشود.
مهسا با بغض در ادامه حرفهای شاهین گفت: «نیمهشبها به خاطر حاملگیام باید دستشویی بروم. مدام با خودم فکر میکنم ای کاش بچهام زودتر از موعد به دنیا نیاید. اگر الان بچهام ناگهان به دنیا بیاید، هیچ ندارم به او بدهم. مدام ذهنم درگیر است که آیا خودم به اندازه کافی شیر دارم که به او بدهم؟ اگر ناچار به خریدن شیرخشک شوم، چه کنم؟ احساس میکنم دیوانه شدهام. اختلال حواس پیدا کردهام. در اثر زندگی پناه جویی در یونان و گرسنگی کشیدن، مشکل گوارش دارم. تمام این دردها را بچهام هم متحمل میشود. همین الان بچه به دنیا نیامده من به هپاتیت سی مبتلا است.»
روایتهای مهسا؛ زنی باردار و مبتلا به بیماری هپاتیت سی در یونان
گریه، کلماتی را که از دهان مهسا خارج میشوند، نامفهوم کرده است. به سختی کلماتش را از هم تشخیص میدهم. اشک میریزد و به شکمش دست میکشد. گاهی هم میان صحبتهایش قربان صدقه فرزند به دنیا نیامده اش میرود: «مواقعی هست که همه چیز داری و آرامش نداری. بنابراین، داشتههایت به دردت نمیخورند. زمانی هم هست که نان خالی میخوری و شب راحت و در آرامش سر به بالین میبری. من الان هیچکدام را ندارم؛ نه آرامش و نه نان خالی.»
مسوول کمپ به مهسا و شاهین پیشنهاد داده بود که آنها را به کانکسی دیگر منتقل کنند. اما در آن مکان باید با زنی دیگر که او هم به هپاتیت سی مبتلا بود، همخانه میشدند؛ فشاری که مهسا برایش سنگین بود. میگفت: «من و آن زن باید از صبح تا شب به یک دیگر نگاه کنیم و این درد را با شکمی حامله به دوش بکشیم چون هیچکس پاسخی به ما نمیدهد.»
شاهین میگفت: «چه شد که به ما همین کانکس را دادند؟ مدام به دفاتر و ارگانها سر زدم. رفتم تهدیدشان کردم که خودسوزی میکنم. دست آخر با نامهای از مددکار به ما جا دادند؛ همینجایی که قرار است بچهمان را هم به دنیا آوریم. اصلا تختش را کجا بگذاریم؟ ما خودمان هم چند ساعت که این جا میمانیم، نفستنگی میگیریم. این یونانیها فقط زمانی صدایت را میشنوند که شلاق بالای سرشان باشد.»
گلایههای مهسا و شاهین را پایانی نبود. اشکهای مهسا تمامی نداشت. ناامیدی و یاس در چشمان شاهین موج میزد. در آغوش گرفتمشان. قول دادم باز هم به سراغشان بروم. شمارههای واتساپ را به هم دادیم. به مهسا روی کردم و گفتم: «تا اینجا دوام آوردی، بقیه مسیر را هم طاقت بیار.»
انگار کمی سبک شده بود. شاهین گفت: «خواستم به کانکس ما بیایید چون مهسا خیلی تنها است و هیچ دوستی ندارد.»
شب از نیمه گذشته بود. به مهسا گفتم اگر چیزی احتیاج دارد، بگوید تا برایش تهیه کنم. بغلم کرد و گفت: «خیلی وقت است گوشت و مرغ نخوردهام. هوس کردهام.»
ماشین را روشن کردم. در تاریکی شب از کمپ الئانوس دور شدم. به تنها سوپرمارکتی که در آن نیمهشب باز بود، رفتم و آنچه خواسته بود، برایش تهیه کردم. به کمپ بازگشتم. مهسا و شاهین به استقبالم آمدند. کیسهها را به دستشان دادم و در آغوش کشیدمشان. شاهین مقابل پنجره ماشین گفت: «تو به من قول دادی. قول دادی صدای من و مهسا را به همه برسانی. برو و به دنیا بگو در این آتن خرابشده چه بر سر انسانها آوار شده است.»
***
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]
مطالب مرتبط:
از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناهجویی
روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت
روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید
روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوههای ایران و ترکیه زنده ماندم
روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناهجویی
روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر
روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول
انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم
روایت هفتم: دیدار با قاچاقچی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه
روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول
دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه
روایت یازدهم؛ از پناهجویی تا دلالی برای قاچاقبر
روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنشگری از ترکمنصحرا
روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاقبر به سمت مرز ترسیدم
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگهای قاچاقبر
روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یکبار دیگر خانوادهام را ببینم
ثبت نظر
چطور میشه از نظر مالی به این زوج کمک کرد؟ من لباس نوزاد هم میتونم براشون بفرستم اگه آدرسشون رو داشته باشم