close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود

۱ اسفند ۱۳۹۷
آیدا قجر
خواندن در ۱۰ دقیقه
حمید هم مثل بسیاری از پناه‌جویان، زبان یونانی را یاد نگرفته است. می‌گوید تمام مدت استرس داشته است که بالاخره چه زمانی می‌تواند از جزیره به آتن برود
حمید هم مثل بسیاری از پناه‌جویان، زبان یونانی را یاد نگرفته است. می‌گوید تمام مدت استرس داشته است که بالاخره چه زمانی می‌تواند از جزیره به آتن برود

«مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود. اما یونان اجازه نمی‌دهد جلوتر برویم، ما را به زور نگه می‌دارد. ما در این جزیره گیر افتاده‌ایم. ۲۹ ماه شده است که در "لس‌بوس" منتظر مجوز ورود به آتن هستم. ماموران ما را در خیابان می‌گیرند و می‌گردند. انگار که دزد گرفته باشند. فقط کافی است مرزها را باز کنند، هیچ مهاجری در این کشور نمی‌ماند.»

«حمید» را در لس‌بوس ملاقات کردم. اگرچه صورتش در اثر تحمل بی‌خانمانی در این جزیره و زندگی در مهاجرت شکسته شده بود اما چشمان درشت و رنگی او و عکس‌هایی که از سال‌های پیش نشانم داد، حکایت از زیبایی او داشتند. عکس‌هایش را که نشان می‌داد، می‌گفت: «به الانم نگاه نکن، در ایران ۸۵ کیلو بودم!»

پسر جوانی که کارمند بانک  بودُ ایران را ترک کرد. به ترکیه رفت و بعد با پرداخت چهار هزار و ۵۰۰ دلار به قاچاق‌بر، قدم به یونان گذاشت؛ به جزیره لس‌بوس. در تمام مدت اقامتش در این جزیره، جایی برای زندگی نداشت. یا در خیابان می‌ماند یا غیرقانونی در خانه دیگر مهاجران. او نتوانست بیش تر از یک هفته، زندگی در کمپ «موریا» را طاقت بیاورد و خیابان را به آن کمپ ترجیح داد.

وقتی از دیگر مهاجرانی که در مسیر پناه جویی دیده بود روایت می‌کرد، طنز در کلامش پررنگ بود. اما هنگامی‌که به روایت سرگذشت خودش می پرداخت، صدایش پر از غم می‌شد. بارها تکرار کرد: «در اثر این زندگی پناه جویی، نامزد عقد شده خود را از دست دادم، خانه و ماشینم را بانک گرفت، خانواده‌ام را نمی‌بینم و چند سال است بی‌خانمان به زندگی ادامه می‌دهم. این وضع زندگی من است.»

۱۶ ماه از زندگی‌ حمید در لس‌بوس می‌گذشت که مستندسازی به سراغش رفت و شرایط زندگی‌ او را به تصویر کشید.

حمید را در خانه یکی دیگر از پناه‌جوهای ساکن لس‌بوس ملاقات کردم؛ آپارتمانی با دو اتاق خواب، بدون سالن پذیرایی و یک دست شویی و آشپزخانه. در این دو اتاق، هشت پناه‌جوی دیگر با ملیت‌های مختلف زندگی می‌کردند. حمید اما جایی برای زندگی نداشت و به شکل قاچاقی در این خانه می‌خوابید. هر روزی که مامور امور پناهندگان به سراغ این آپارتمان می‌آمد، حمید مجبور بود در کمد پنهان شود. هنوز گپ‌مان را شروع نکرده بودیم که یکی از پناه‌جوها گفت: «این‌جا همه از مهاجرها می‌دزدند. پول برق آپارتمان ۲۰ یورو بیش تر از قبض همیشگی آمده است اما از هر هشت نفر ما، نفری ۲۰ یورو کم کرده‌اند؛ یعنی ماهیانه ۹۰ یورو می‌دهند که حالا این ماه به ۷۰ یورو کاهش پیدا کرده است.»

روی تخت یکی از اتاق‌ها نشستیم و دستگاه ضبط صدا را روشن کردم. حمید شروع به روایت کرد: «از ایران که خارج شدم، سه روز در خانه قاچاق‌بر زندگی کردم. ما را سوار یک "ون" کرد که روی آن پرچم‌های توریستی زده بود. تا آنتالیا رفتیم. می‌خواستم با کشتی از آنتالیا به ایتالیا بروم. ناخدا ما را دید و اجازه سوار شدن نداد. به استانبول برگشتم و یک هفته با هزینه خودم در خانه قاچاق‌بر ماندم. ما را به ازمیر و بعد چاناکاله برد. دو کشتی بزرگ در آن‌جا بودند. در هر کشتی ۲۵ نفر سوار کرد. دو کشتی با فاصله یک کیلومتری از هم حرکت می‌کردند. تسمه کشتی ما در آب خراب شد. با قاچاق‌بر تماس گرفتیم که گفت فردا کمک می‌فرستد. فردای آن روز منتظر قاچاق‌بر بودیم اما مامورهای دریایی به سراغ‌مان آمدند.»

به گفته حمید، ناخدای کشتی که روس بود، برای ۱۵ سال به جرم قاچاق‌بری به زندان افتاد و تمامی ۲۵ نفر مسافران کشتی به جزیره لس‌بوس منتقل شدند. حمید از همان روز که به این جزیره رسید، «خودانداز» زد؛ یعنی مسافرانی که بدون داشتن قاچاق‌بر، خودشان اقدام به عبور غیرقانونی می‌کنند: «شش ماه خودانداز زدم. بعد از آن قاچاق‌بر گرفتم اما هرکاری کردیم، از این جزیره خلاص نشدیم. اما قبولی این جا به چه درد می‌خورد؟ خود مردم یونان گرسنه هستند. کار نیست، آینده‌ای هم نداریم.»

پناه‌جوها در یونان بعد از گذراندن مراحل سخت اداری، ممکن است بتوانند مجوز کار بگیرند اما در صورت داشتن این مجوز هم کار برایشان فراهم نیست. یونان سال‌ها است در مشکلات اقتصادی غوطه می‌خورد و بی‌خانمانی را می‌توان در مناطق توریستی برای خود یونانی‌ها هم مشاهده کرد. کارتن‌ خوابی دیگر مختص به مهاجران نیست و گریبان بسیاری از یونانی‌ها را هم گرفته است. از سوی دیگر، یونان با کمبود جا برای اسکان پناه‌جوها مواجه است. کمپ‌ها نیز بیش از گنجایش‌، مسافر در خود جای داده‌اند.

حمید برایم روایت کرد: «یونان برای سامان دهی هر پناه‌جو بیش از هزار یورو از اتحادیه اروپا پول می‌گیرد. اما به مجردها بعد از چندین ماه دوندگی، ماهیانه ۹۰ یورو و به خانواده‌ها ۱۵۰ یورو می‌دهد. موریا گنجایش سه هزار نفر دارد اما نزدیک به ۱۰ هزار پناه جو را در خود جای داده است. کمپ خانوادگی در جزیره گنجایش یک هزار و ۳۰۰ نفر را دارد اما بیش از سه هزار نفر در آن زندگی می‌کنند. یک هفته پیش درخواست خانه دادم، گفتند چون قبول شدی، دیگر خانه به تو تعلق نمی‌گیرد. خب، قبل از قبولی هم که جا نداشتم. چه فرقی کرد؟ من تا هشت ماه اولی که به این جزیره رسیدم، حقوق هم نداشتم. لب دریا می‌خوابیدم و از تورهای قایق‌های ماهی‌گیری، ماهی یا از نیروهای امدادگر غذا می‌گرفتم. یک جوری خودم را سیر نگه می‌داشتم.»

حمید هم مثل بسیاری از پناه‌جویان، زبان یونانی را یاد نگرفته است. می‌گوید تمام مدت استرس داشته است که بالاخره چه زمانی می‌تواند از جزیره به آتن برود تا مسیر پناه‌جویی خود را پی بگیرد. یونان برای پناه‌جویان محل عبور است اما از تابستان ۲۰۱۸ که به قانون «دوبلین» پیوست، اگر پناه‌جویان در این کشور انگشت‌نگاری شوند، هرکجای اتحادیه اروپا که بروند، به یونان برگردانده می‌شوند. در حالی‌که مقصد آن‌ها جای دیگری است.

رفتارهای ساکنان جزیره اما معضل دیگری است که پناه‌جوها، از جمله حمید به آن اشاره می کند. دیواری فرضی میان ده‌ها هزار پناه‌جوی ساکن این جزیره با شهروندان یونان کشیده شده است که اگر به دنبال آن‌ها باشیم، نمی‌توانیم در سطح شهر حتی به صورت پراکنده هم پیدایشان کنیم. پناه جوها محله‌ها و کافه‌هایی خاص دارند که به قول خودشان، رفتار «فاشیستی» در آن‌ها کم تر است. اما آن‌چه حمید روایت می‌کند، رفتارهای تحقیرآمیز و نگاه مجرمانه به آن‌ها است.

او که برگه تردد در سطح جزیره را دارد، بارها از سوی ماموران بازداشت و به اداره پلیس برده شده است: «برگه مجوز را که نشان بدهی، در سیستم اسمت را می‌زنند و مشخص می‌شود که مجوز تردد داری. اما پلیس به زور تو را به بازداشتگاه می‌برد و مجبورت می‌کند لخت‌ مادر زاد شوی. همه جانت را می‌گردند. تو را با ماشین کیلومترها دورتر از شهر می‌برند و بعد از چند ساعت می‌گویند آزادی، برگرد. تمام راه را باید پیاده برگردیم.»

زمستان هم حکایت دیگری برای پناه جویان این سرزمین دارد: «هوا سرد شده بود و لباس مناسب نداشتم. رفتم لباس بگیرم، اسمم را در سیستم زد و گفت تو که در موریا ثبت نشدی، لباس هم به تو تعلق نمی‌گیرد. به آن‌ها گفتم من در خیابان زندگی می‌کنم، جواب دادند می‌توانی به سازمان ملل بروی و ثبت‌نام کنی. رفتم اما آن‌جا هم به من پاسخ دادند که جای خواب نداریم، پس ثبت نمی‌شوی. خودشان هم سر در نمی‌آورند که چه می‌کنند. وقتی هم که کارت پول به تو می‌دهند، طبق قوانین جزیره، هر ماه دو روز فرصت داری برای نام‌نویسی. باید به موریا برویم و از ساعت هفت و نیم صبح در صف چند هزار نفری بایستیم. ممکن است طی دو روز نوبت به ما نرسد و این یعنی آن ماه حقوقی دریافت نمی‌کنیم.»

حمید کمی سکوت کرد، سیگاری آتش زد و از پنجره اتاق به بیرون خیره شد. بعد از کمی مکث انگار که خاطرات به ذهنش‌ هجوم آورده بودند، گفت: «زمستان بود که کپسول در چادر یکی از پناه‌جوها ترکید و زن و بچه‌اش مردند. یک‌هفته بعد اجازه دادند به سوییس برود. دیگر به چه درد می‌خورد؟ پناه‌جو داشتیم این جا که خودش را به آتش کشید. خاموشش کردند و سریع به او اجازه رفتن به آتن دادند. حالا با صورت و تنی سوخته اروپا رفتن به چه دردش می‌خورد؟ حتما باید آدم‌‌ها بمیرند تا یونان ما را خلاص کند؟ حتی تغذیه درستی هم در کمپ‌ها نمی‌دهند. گوشت‌ها بدمزه اند، بعد فهمیدیم گوشت اسب به ما می‌دادند. حتی جایی‌که اسب‌ها را می‌کشند را بلدم. این چه زندگی است که ما این‌جا داریم؟»

از حمید خواستم در چند جمله زندگی پناه‌جویی در یونان را برایم توصیف کند. گفت: «وقتی ایران بودم، هیچ اطلاعاتی از یونان نداشتم. فکر می‌کردم اروپا است. الان بعد از ۲۹ ماه زندگی در این جا، معتقدم ترکیه به این جا شرف دارد. اگر این دو سال را در ترکیه کار می‌کردم، می‌توانستم پول ترکیه تا کانادا را هم دربیاورم. هرکس این‌جا بماند، بدبخت می‌شود. پناه‌جو یعنی آدم‌هایی مثل ما که می‌خواهند پناه ببرند اما از چاله به چاه می افتند.»

او باز هم سکوت کرد. کمی که گذشت، عکس‌های قدیمی‌ خود را در ایران و ترکیه نشانم داد؛ تصاویری که به امروز او شباهتی نداشتند. پشت میز در بانک نشسته بود: «آن‌موقع باشگاه هم می‌رفتم. آمدم این‌جا از بین رفتم. نامزد عقدی ام هم رفت. حالا ۲۱۴ سکه‌ مهریه‌اش را هم به اجرا گذاشته است.»

روایتش را به ایران برد: «دو سال بود که در بانک مشغول به کار شده بودم. فوق دیپلم خود را در حین کار گرفتم. صبح تا ساعت چهار بعداز ظهر در بانک مشغول بودم و بعدازظهرها در پارک‌سوار آزادی بساط می‌زدم. پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها هم در آژانس کار می‌کردم. ۲۴ ساعت کار می‌کردم تا مادرم را خوشحال کنم.»

شب شده بود. روایت‌های حمید از زندگی‌اش اگرچه تمام شده بود اما قصه‌هایش از رفتار مردم جزیره یا مسوولان مربوط به امور پناه‌جویان را پایانی نبود. گلایه‌های او از دنیایی که ناچار شده است در آن زندگی کند، تلخ و پردرد بودند. به عکس‌های چند سال پیش او خیره می‌شدم و نگاهم را به سمت صورت خسته اش می‌چرخاندم. قرار شد با هم به مرز آبی برویم که او و دوستش اولین قدم‌هایشان به اروپا را بر آن گذاشته بودند.

حمید مدتی را با نیروهای داوطلب در یونان کار کرده بود. لب آب بودیم و ساعت از نیمه‌های شب گذشته بود که برایم گفت: «همین الان اگر قایق پناه‌جویان به این‌جا برسد و مقابل چشمانت غرق شوند، حق نداری به آن‌ها دست بزنی وگرنه اثر انگشت بگیرند، تو محکوم به قاچاق‌بری می‌شوی.»

باورش برایم سخت بود. ادامه داد: «من کسی را می‌شناسم که فقط می‌خواست به پناه‌جوها کمک کند اما الان در زندان است. پلیس خیال می‌کند می‌خواستی کمک کنی که اثر انگشت ندهد.»

در میانه سیاهی آسمان و دریا ‌خندید و ادامه ‌داد: «فکر کن! مردم جلوی چشمانت بمیرند و تو کاری نتوانی بکنی. قصه ما پناه‌جویان یونان هم همین است. هیچ‌کس به داد ما نرسید.»

حالا که این گزارش منتشر می‌شود، حمید بالاخره آی‌دی و پاسپورت پناهندگی‌ خود را گرفته است. اما در جزیره مانده است تا تکلیف دوست صمیمی‌اش هم مشخص شود. او می‌خواهد بعد از چندین سال، به کشوری در مجاورت ایران برود تا بلکه خانواده‌اش را ببیند. اگرچه او فعلا راه خروج از جزیره را پیدا کرده است اما معلوم نیست سرنوشتش برای رسیدن به مقصد برای زندگی به کدام کشور ختم شود؛ یونان برای او جز درد و بی‌خانمانی چیزی نداشته است.

***

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

مطالب مرتبط:

از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناه‌جویی

روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت

روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید

روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوه‌های ایران و ترکیه زنده ماندم

روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناه‌جویی

روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر

روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول

انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم

روایت هفتم: دیدار با قاچاق‌چی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه

روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول

دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی

روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه

روایت یازدهم؛ از پناه‌جویی تا دلالی برای قاچاق‌بر

روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنش‌گری از ترکمن‌صحرا

روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاق‌بر به سمت مرز ترسیدم

روایت چهاردهم؛دنیای پناه‌جویی در یونان در نگاهی گذرا

روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناه‌جویی در یونان گروگان‌گیری است

روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناه‌جو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم

روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است

روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمی‌شوند

روایت نوزدهم؛کمپ‌های اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی

روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگ‌های قاچاق‌بر

روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یک‌بار دیگر خانواده‌ام را ببینم

روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شده‌ام

روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچ‌وقت آدم قبلی نمی‌شوم

روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لس‌بوس

روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط می‌خواهم از لس‌بوس بروم

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

وریا غفوری؛ فوتبالیستی که این روزها همه او را می‌بینند

۱ اسفند ۱۳۹۷
پیام یونسی‌پور
خواندن در ۷ دقیقه
وریا غفوری؛ فوتبالیستی که این روزها همه او را می‌بینند