close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

روایت سی‌وهشتم؛ مهیار، پناه‌جوی نسل دوم که به رپ پناه برد

۳ خرداد ۱۳۹۸
آیدا قجر
خواندن در ۱۰ دقیقه

روزهایی که در شهر «کاله» فرانسه دنبال پناه‌جویان ایرانی بودم، در میان گروهی از ایرانی‌های ساکن این شهر نام «مهیار» را شنیدم. می‌گفتند پسر بااستعدادی است که در مدرسه فرانسوی رپ فارسی اجرا می‎کند. چند تِرَک از رپ‌هایش هم در گوشی‌های همراه آن‌ها بود که برایم پخش کردند و مشتاق شدم او را ببینم تا درباره پناه‌جویی در شهری ار او بپرسم که دورتادورش حصار فلزی کشیده شده و معروف است به داشتن پناه‌جویانی که رویای انگلیس در سر دارند.

مهیار برایم نمونه‌ای بود از نسل دوم مهاجران که با تصمیم خانواده، ناچار شده‌اند از دوستان، خاطرات، دل‎بستگی‌ها و دنیای خود جدا شوند و راهی در پیش گیرند که هیچ بخشی از آن انتخاب خودشان نیست. روایت‌های مهیار از روزها و ماه‌های اول مهاجرت به روایت‌های بسیاری از کودکان مثل خودش شبیه بود؛ همان‌هایی که بدون دانستن زبان و فرهنگ کشوری که قرار است روزی مملکت‌شان شود، وارد مدرسه و جامعه می‌شوند، برای مدتی به انزوا می‌روند و خاطرات خود را مرور می‌کنند با یک سوال مشابه: «چرا ما باید این‌جا باشیم؟»

بعد از چند تماس توانستم با مهیار قرار بگذارم. با هم در شهری قدم می‌زدیم که در هر خیابان آن پلیس مشغول ماموریت است. صدای آژیر و تردد مداوم ماشین‌های پلیس، یادآور حضور پناه‌جویان بسیاری در این شهر است که غیرقانونی عزم انگلیس کرده‌اند. اما اگر در آن بگردید، از پناه‌جویان ۲۰ سال پیش در آن پیدا می‌شود که هنوز در صدد رفتن هستند تا کسانی‌که تصمیم گرفته‌اند در همین شهر ساکن شوند. مهیار و خانواده‌اش هم یکی از آن‌ها هستند.

آن‌ها با خرید ویزای توریستی فرانسه از ایران خارج شدند. از آن‌جایی‌که نسبت به قوانین جاری در اروپا آگاهی نداشتند، با راهنمایی یکی از دوستان ایرانی خود به دانمارک رفتند اما به دلیل «قانون دوبلین» و انگشت‌نگاری در فرانسه، بعد از چند ماه دیپورت شدند. مدتی در پاریس زندگی کردند و بعد راهی کاله شدند. حالا سه سال شده است که پناه‌جو هستند اما هنوز مدارک خود را دریافت نکرده و پاسخ مشخصی برای درخواست پناهندگی‌ خود نگرفته‎اند.

با مهیار در شهر چرخی زدیم، جلوی مدرسه‌اش رفتیم و او برایم از نسل دوم مهاجر بودن گفت: «من اصلا با اروپا آمدن موافق نبودم. زندگی خودم را داشتم. همه چیز عالی بود. سال قبل از این که خارج شویم، بهترین سال زندگی‌ام با دوستانم بود. در ایران با محدودیت‌های زیادی از طرف پدرم مواجه بودم. این جا بخشی از محدودیت‌ها تمام شده‎اند ولی از نظر خوش‎بختی و خوش‎حالی، بهتر که نشد، بدتر هم شد.»

مهیار برایم روایت کرد که وقتی به اروپا آمدند، خودش و مادرش افسردگی شدید گرفتند. پدر مهیار تصمیم‌گیرنده اصلی خارج شدن از ایران بود: «از زندگی در ایران خسته و متنفر شده بود. از مدام کار کردن خسته بود. بابای من ساعت شش صبح می‎رفت سر کار، ۹ شب برمی‌گشت. او را اصلا نمی‌دیدیم. تنها عضو موافق خانواده بود که به اروپا بیاییم.»

مثل هر کودک دیگری، مهیار هم تابع خانواده‌اش است. پدرش مطمئن بود که خارج شدن از ایران به نفع فرزندانش است، پس مخالفت‌های مهیار جایی در تصمیم او نداشتند. مهیار در غربت اما برای مقابله با همه آن‌چه زندگی بر او تحمیل کرده بود، رپ‌خوانی را آغاز کرد. او نه فقط رپ می‌خواند بلکه شعرهایش را خودش می‌گوید و در استودیوی کوچک و ابتدایی که در اتاقش ساخته است، ترانه‌هایش را تنظیم و ضبط می‌کند.

سوار ماشین بودیم و در شهر می‌چرخیدیم که چند تِرَک از ترانه‌هایش را برایم خواند: «انگار روی بال سرنوشتم/ لب دریا چه قشنگه زندگی/ فکر نکنی فقط یک قصه‌ای/ تو یک تاریخی، خاطره‌سازی.»
او به روایت‌هایش از سال اول مدرسه برگشت: «سال اول در مدرسه به خاطر زبان بلد نبودنم، اذیتم می‌کردند و مسخره بازی درمی‌آوردند. کالجی که من رفتم، مقطع راهنمایی می‌شد که بچه‌های سن پایین‌تر بودند. از نظر قد و هیکل و سن بزرگ‌تر بودم. اذیت می‌شدم اما چیزی نمی‌گفتم. دو سه بار به طرفم می‌آمدند و بعد خسته می‌شدند. همین‎ها روی من تاثیر می‌گذاشتند. داغون می‌شدم. فکر می‌کردم اگر ایران بودم، نمی‌توانستند چنین برخوردی با من داشته باشند.»

به روایت‌های بچه‌های نسل دوم مهاجرت برگشتم. در ذهنم روایت‌های پسرم که حالا ۹ ساله شده و در فرانسه است را مرور می‌کردم که وقتی سال اول مدرسه را در فرانسه یادش می‌آمد، بغض می‌کرد و نمی‌خواست به یاد بیاورد که چه روزهای سختی را پشت‌سر گذاشته است. روایت‌های دیگر کودکان و نوجوانان زیر سن در فرانسه که نسل دوم مهاجرت هستند نیز مشابه با همین روایت‌ها است. آن‌ها مجبورند برای رسیدن سطح زبان‌شان به سطح کلاس درسی، به کلاس‎های پایین‌تر بروند یا به مدارسی که ویژه بچه‌های مهاجر و یا آن‌هایی که دارای آسیب‌های اجتماعی هستند.

مهیار حالا با گذراندن آن سال سخت و روزهایی که هیچ زبانی برای برقراری ارتباط با مردم فرانسه نمی‌دانست، در مدرسه‌اش چنان جای گرفته است که رپ‌ فارسی برای دیگر شاگردان می‌خواند. از رفتارهای مردم فرانسه با مهاجران هم برایم روایت کرد؛ چه وقتی که احساس تحقیر شدن داشت و چه زمانی‌که حس می‌کرد در «بهشت» قرار دارد: «روزهای اولی بود که به پاریس رسیده بودیم. پولی نداشتیم و هرچه داشتیم را می‌خواستیم برای شروع زندگی نگه داریم. برای همین از ایستگاه‌های مترو بدون زدن بلیت رد می‌شدیم. یک بار مردی رنگین‌پوست کارت مترویش را برای‌مان زد که احساس می‌کردم در بهشت هستم. اما بودند بسیاری از افراد که دست‎شان را جلوی ما می‌گرفتند که پشت سر آن‌ها از گیت‌های مترو رد نشویم. احساس خرد شدن داشتم، انگار با یک پتک بزنید روی یک سنگ؛ سنگی که ترک خورده است.»

از مدرسه دور شدیم و به خانه‌ مهیار رفتیم. می‌خواستم ویدیوی رپ‌خوانی‌ او را در مدرسه ببینیم. با هم به اتاقش وارد شدیم در طبقه دوم خانه‌ای که رنگ و عطر ایرانی داشت. در گوشه اتاقش، اتاق کوچکی قرار داشت مثل انباری که دیوارهایش را با کارتن‌های تخم‌مرغ پوشانده بود تا صداگیر باشند. آی‌پدی را در دیوار جای داده بود با یک هدست متصل به آن. یک از کارهایش را برایم پخش کرد. گوشی به گوش، سر تکان می‌دادم. به پشت میز کامپیوترش رفتیم. فیلم رپ‌خوانی‌ خود را در مدرسه پخش کرد و از انرژی مثبتی گفت که جمعیت به او منتقل می‎کردند.

مهیار مثل دیگر نسل دومی‌های مهاجرت، سعی داشت خودش را با اجتماعی که به اجبار در آن قرار گرفته بود، تطبیق دهد. می‏گفت دوست صمیمی ندارد و انگار هنوز بخشی از وجودش در ایران جای مانده است. ولی برای این تغییر تلاش می‌کرد و سعی داشت هرآن‌چه می‌خواهد را با شعرهایش و رپ‌خوانی بیان کند. هدف داشت؛ تبدیل شدن به رپری جهانی. 

پیش از آن‌که به اتاق مهیار برویم، با استقبال خانواده‌اش روبه‌رو شدیم. «علی آقا» که در ایران در آژانس تاکسی کار می‌کرد، در را به روی ‌ما گشود. خانه‌ای در شمالی‌ترین نقطه فرانسه با تزیین و پذیرایی ایرانی داشتند. بوی چای ایرانی در خانه پیچیده بود. پدر و مادر مهیار ما را همراهی‌ کردند. پشت میز پذیرایی نشستیم و آن‌ها از داستان سفرشان گفتند.

مادر مهیار گفت: «در ایران به همه، خصوصا زنان خیلی ظلم می‌شود. از همه لحاظ برای زن ارزشی قایل نیستند. یک زن برای خودش نمی‌تواند تصمیم بگیرد یا این حق را داشته باشد که چه بپوشد، آزاد بگردد یا با مردم ارتباط برقرار کند. همیشه برای یک زن محدودیت وجود دارد و موانع جلوی پاهای او هستند. مطمئن هستم که این جا آزادی را به دست می‌آورم.»

از پدر مهیار پرسیدم که قبل از خارج شدن چه تصوری از اروپا داشتند؟

گفت:«برایم گنگ بود. پشت دیوار را نمی‌شود دید. به خدا توکل کردیم. نزدیک به ۲۰۰ میلیون تومان هزینه کردیم. کسی که پیش خودم کار می‌کرد، ما را به دانمارک کشاند تا پول‌هایم را بگیرد. می‌دانست ما ویزای فرانسه داریم. من که اصلا خبر نداشتم. بعد از شش ماه دیپورت شدیم.»

ادامه روایت با مادر مهیار بود: «ما اصلا از قوانین هیچ نمی‌دانستیم. اگر می‌دانستیم، در فرانسه اعلام پناهندگی می‌کردیم. پول جور کردیم که با ویزا خارج شویم. یکی از شرط‎های من این بود که با دو تا بچه قاچاقی نمی‌آیم. خطراتش را شنیده بودم. قانونی به فرانسه آمدیم اما نمی‌دانستیم باید اعلام پناهندگی را در همان کشوری اعلام کنیم که ویزای آن را داریم. اگر می‌دانستیم دوبلین می‎شویم، اصلا به دانمارک نمی‌رفتیم.»

آن‏ها وقتی به فرانسه دیپورت شدند، در پاریس به صلیب سرخ مراجعه کردند: «هتلی به ما دادند که افتضاح بود. هر دو روز جای‌ ما را عوض می‌کردند. هربار کارکنان صلیب سرخ می‌گفتند باید هتل را خالی کنید. دوباره اثاث را با خودمان به هتل دیگری می‌کشاندیم؛ از شمال به جنوب. نه زبان بلد بودیم و نه محله‌ها را می‌شناختیم. به قدری یک ماه اول به من سخت گذشت که ۱۰ کیلو وزن کم کردم. وقتی آن روزها را تجربه می‏کردم، ذهنیتم نسبت به پناهندگی بد شد. گریه می‌کردم که چرا آمدیم.»

پدر مهیار ادامه داد:«هرکس که می‌خواهد از ایران خارج شود، باید تحقیق کند و بی‌گدار به آب نزند؛ خصوصا با خانواده. قاچاق نیایید، نمی‌ارزد. آتش در زندگی خود نیاندازید.»

عطر چای و طعم شیرینی‌ها و آجیل ایرانی در میانه صحبت‌هایشان ما را همراهی‌ می‌کرد. درباره مهیار حرف زدیم؛ آینده او و دیگر پسری که هنوز کودک بود و روز فیلم‎برداری ما، در مدرسه به سر می‌برد.
مادر مهیار میز غذا را چید؛ زرشک‌پلو با مرغ با عطر هل و زعفران که حس ایران را داشت.
با پایان گفت‌وگوها، می‌خواستم از آن‌ها خداحافظی کنم که مهیار چند ترک از آهنگ‌هایش را برایم در تلگرام فرستاد. مادرش گوشی تلفن را روشن کرد و گفت: «فقط صدای بچه‌ام را گوش می‌دهم. ما که گذاشتیم و آمدیم، بلکه این بچه‌ها به آن‌چه می‌خواهند برسند.»
خندید و ادامه داد: «از صبح تا شب فقط صدای آهنگ‌های پسرم را می‌شنوم و مطمئنم که روزی به آن‌چه می‌خواهد می‌رسد.»

از او پرسیدم آیا روزی به ایران بازخواهد گشت؟

گفت:«اگر صلح و صفا در ایران برقرار شود و آزادی بیان و از هر لحاظ آزادی در ایران باشد، چراکه نه؟»

 

شما هم می‌توانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کرده‌اند و یا مرتکب خلاف شده‌اند شکایت دارید، لطفاً شکایت‌های خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: [email protected]

 

 

مطالب مرتبط:

از فرانسه تا ترکیه؛ قاچاق انسان و پناه‌جویی

روایت اول؛ افسر نیروی انتظامی که قاچاقی به ترکیه گریخت

روایت دوم,حامد فرد؛ زندان، پناهجویی، کارگری و زندگی که از هم پاشید

روایت سوم؛ تنها به عشق فرزندم در کوه‌های ایران و ترکیه زنده ماندم

روایت چهارم، نغمه شاهسوندی؛ مادری خسته و پشیمان از پناه‌جویی

روایت پنجم؛بیش از یک ماه در مسیر قاچاق به ترکیه فقط به خاطر مادر

روایت ششم؛ انعام دهواری و درگیری بلوچستان با قاچاق بخش اول

انعام دهواری؛ زندگی در ترور و خاطراتی که فراموش شدند بخش دوم

روایت هفتم: دیدار با قاچاق‌چی در استانبول؛ مسافری هستم به سمت فرانسه

روایت هشتم: قاچاق سکس؛ زنان ایرانی در بارهای استانبول

دنیای پناه جویی در ترکیه؛ جهانی پر از ترس و ناامنی

روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه

روایت یازدهم؛ از پناه‌جویی تا دلالی برای قاچاق‌بر

روایت دوازدهم؛ دانیال بابایانی، فرار قاچاقی کنش‌گری از ترکمن‌صحرا

روایت سیزدهم؛ شبی که در همراهی یک قاچاق‌بر به سمت مرز ترسیدم

روایت چهاردهم؛دنیای پناه‌جویی در یونان در نگاهی گذرا

روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناه‌جویی در یونان گروگان‌گیری است

روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناه‌جو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم

روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است

روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمی‌شوند

روایت نوزدهم؛کمپ‌های اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی

روایت بیستم؛ زنی اسیر چنگ‌های قاچاق‌بر

روایت بیست و یکم؛ سهراب: کاش فقط یک‌بار دیگر خانواده‌ام را ببینم

روایت بیست و دوم؛ مهسا: خیلی وقت است که از زندگی پناه جویی خسته شده‌ام

روایت بیست و سوم؛ هادی: دیگر هیچ‌وقت آدم قبلی نمی‌شوم

روایت بیست و چهارم؛ کمپ موریا، در زندانی به گستره جزیره لس‌بوس

روایت بیست و پنجم؛امیر همپای: فقط می‌خواهم از لس‌بوس بروم

روایت بیست و ششم؛ حمید: مهاجر یعنی رفتن؛ کسی که باید برود

روایت بیست و هفتم: محسن؛ پدری که دخترش را به قاچاق‌بر سپرد

روایت بیست و هشتم؛ سینا: آنارشیست‌ها را دوست دارم چون مقابل سیستم می‌ایستند

روایت بیست و نهم: امین اکرمی‌پور؛ در ایران زندانی و در یونان حصر شدم

روایت سی‌ام: امین؛ برده در ایران، پناه‌‍جوی اتریش

روایت سی و یکم؛ افشار علیزاده، پناه‏جویی که بازیکن تیم ملی فوتسال اتریش شد

روایت سی و دوم؛ پژمان: از ایران خارج شدم تا دخترم آینده‌اش را خودش انتخاب کند

روایت سی‌وسوم:مصائب پناه‌جویان دگرباش جنسی؛ قاچاق‌بر از آن‌ها سکس می‌خواهد

روایت سی و چهارم؛سفر به کاله، رویایی به نام انگلیس

روایت سی‌وپنجم؛ داریوش، بیش از ۲۰سال پناه‌جویی در کاله

روایت سی‌وششم؛ آپو، از قاچاق انسان تا رویای بازگشت به ایران

روایت سی‌وهفتم؛ بابی، زندگی در جنگل دوشادوش قاچاق‌چی‌ها

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

کلاف سردرگم اتهامات امنیتی و سیاسی برای روزنامه‌نگاران و کارگران

۳ خرداد ۱۳۹۸
جواد متولی
خواندن در ۸ دقیقه
کلاف سردرگم اتهامات امنیتی و سیاسی برای روزنامه‌نگاران و کارگران