close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

روایت یک قاچاق: «پاهایم درد می‌کرد، از قاچاق‌بر تا پلیس من را کتک زدند»

۲۸ دی ۱۳۹۸
شما در ایران وایر
خواندن در ۶ دقیقه
بازداشت و بازگردانده شدن به افغانستان، تنها عناوین برشی از زندگی «غلام‌رضا» است
بازداشت و بازگردانده شدن به افغانستان، تنها عناوین برشی از زندگی «غلام‌رضا» است

باقر ابراهیمی
فقر، فرار، قاچاق شدن، چپیدن در زیر و دست پای مسافران، کتک خوردن، بازداشت و بازگردانده شدن به افغانستان، تنها عناوین برشی از زندگی «غلام‌رضا» است؛ کودکی افغانستانی که به خاطر فقر ترک تحصیل کرد و در پانزده‌سالگی تصمیم گرفت به ایران برود تا بلکه در تامین معیشت خود و خانواده‌اش سهم پررنگی داشته باشد؛ اما سفرش بی‌نتیجه، در زخم‌خوردگی و سردرگمی، به بازگشت به همان فقر ختم شد.

«غلام‌رضا» که نام مستعار برایش انتخاب کردیم تا کلاس هشتم تحصیل کرد اما به خاطر مشکلات اقتصادی تصمیم گرفت تا به ایران برود بلکه «وضع زندگی‌مان خوب‌تر شود.» امتحانات پایان سال تحصیلی را به اتمام رساند، با خانواده‌اش وداع گفت و بدون آن‌که چیزی از خطرات و خشونت مسیر قاچاق بداند، راهی ایران شد. به «قندهار» رفت و می‌گوید برای اولین بار «آسفالت» دید. چند ساعتی به دنبال هم‌سفر گشت تا چند نفر دیگر پیدا شدند و پنج‌نفری به «نیمروز» رفتند. شهری مرزی که معمولا مسافران افغانستانی در آنجا قاچاق‌بر پیدا می‌کنند تا آن‌ها را به ایران برساند.

آن‌ها در نیمروز قاچاق‌بری پیدا می‌کنند و به اتاقی می‌روند که مسافران را در آن نگهداری می‌کنند. قاچاق‌بر به او هشدار می‌دهد که این سفر، راهی دشوار است؛ اما «غلام‌رضا» که هیچ نمی‌دانست فقط سر تکان می‌داد. قاچاق‌بر به آن‌ها گفت با پرداخت نفری دو میلیون تومان، مسافران را به تهران خواهد رساند؛ و وعده می‌دهد که تمام این مسیر را با خودرو خواهند پیمود و از پیاده‌روی خبری نیست. درحالی‌که در بیشتر تجربه‌ها، وعده‌های قاچاق‌بران دروغ است و مسافران پس از راهی شدن، گرفتار می‌شوند.

«غلام‌رضا» و هم‌سفرانش شام را می‌خورند و ساعت ۹ شب، برای حرکت آماده می‌شوند: «یک ریکشا [موتوری با سه چرخ و یک کابین] به دنبال ما آمده بود. فکر می‌کردم ایران نزدیک است و برای همین قرار است با این وسیله نقلیه راهی شویم. برای آخرین بار با مادرم تماس گرفتم. او گریه می‌کرد که به او گفتم راه زیادی نمانده و به سلامت خواهم رسید. بعد از نیم ساعت ما را پیاده کردند. با سادگی پرسیدم که آیا رسیدیم؟ مسافران دیگر مسخره‌ام کردند.»

گروهی دیگر از مسافران پشت یکی از تپه‌ها منتظر رسیدن آن‌ها بودند. همگی دو ساعت دیگر منتظر ماندند تا چند «تویوتا» به دنبالشان آمد. در هر خودرو بیش از ۳۰ مسافر جای داده شده بود: «من را زیر پای مسافران دیگر جای داده بودند. هرچه فریاد می‌زدم کسی صدایم را نمی‌شنوید. مسافران دیگر روی پاها و سینه‌ام نشسته بودند. بعد از چند دقیقه یکی از دوستانم دستم را کشید و من را نجات داد. اگر دو دقیقه دیگر طول می‌کشید، حتما می‌مردم.»

خودروها به‌سرعت مسیر را می‌پیمودند و مسافران روی همدیگر، سکوت کرده بودند تا مبادا گیر پلیس و راهزنان بیفتند. دو شبانه‌روز این مسیر طول کشید تا مسافران به مرز پاکستان رسیدند؛ مرزی که در کنترل نیروهای «طالبان» قرار دارد. بعد از بازرسی بدنی، مرز پاکستان هم پشت‌سر گذاشته شد: «روزها از شدت گرما و شب‌ها از سرما نمی‌توانستم بخوابم. گردوخاک زیاد بود. دوستانم را نمی‌شناختم. دلم برای آن‌ها و خودم می‌سوخت. دل‌تنگ خانواده شده بودم. با هم‌کلاسی‌هایمان گریه می‌کردیم. پشیمان شده بودیم. دق میاوردیم.» آن‌ها ۲۴ ساعت دیگر هم به همین وضع ادامه دادند تا از خودرو پیاده‌شان کردند و به «خوابگاهی» منتقل شدند که تنها یک حیاط آلوده، با بویی بد بود.

«غلام‌رضا» و هم‌کلاسی‌هایش که همه کودک بودند، به همراه دیگر مسافران یک هفته را در این به اصطلاح «خوابگاه» ماندند. ماندگاری آن‌ها به خاطر درگیری میان قاچاق‌بران بود: «وضعیت بدی بود. من آنجا مریض شدم. هیچ‌کس به داد ما نمی‌رسید. دکتر و دارو نبود. فکر می‌کردم آخرین روزهای زندگی‌ام است و آخرین نفس‌ها را می‌کشم. خودم را به خدا سپرده بودم.»

به روایت این کودک، آن‌ها بایستی بدون دریافت آب و غذا، نفری ۱۰ هزار تومان به صاحب خوابگاه پرداخت می‌کردند.

بالاخره قاچاق‌بری پاکستانی «غلام‌رضا» و همراهانش را راهی می‌کند؛ این بار ساعت شش صبح، آن‌هم پیاده به‌سوی کوه به راه افتادند. ۱۹ ساعت راه می‌روند تا داخل خاک ایران می‌شوند: «پاهایم درد می‌کرد. از کوه‌های بلند و دره‌های خطرناک رد شدیم. دیگر نمی‌توانستم راه بروم. ولی خوشحال بودم که بالاخره به ایران رسیده‌ام.»


آن‌ها دو روز در خوابگاه نگهداری می‌شوند و این قصه پردردشان، تلخ‌تر ادامه پیدا می‌کند: «پژویی به دنبالمان آمد. قاچاق‌بران در هر پژو دوازده نفر را جای دادند. هشت نفر در صندلی وسط و چهار نفر دیگر در صندوق عقب. من در داخل صندوق عقب، جایم خیلی تنگ بود. حالم بد شد و گریه می‌کردم. هرلحظه آرزوی مرگ داشتم. نمی‌توانستم نفس بکشم. پاهایم گیر کرده بود. نمی‌توانستم تکانشان بدهم. هرچه می‌گفتم پاهایم درد می‌کند، کسی گوش نمی‌داد. قاچاق‌بر ما را با لگد جا می‌کرد. خیلی بی‌رحم بودند. بخش می‌دادند. لت و کوب [ضرب و شتم] می‌کردند.»

بالاخره از این خودرو هم پیاده شدند و قرار شد پاسگاه‌های پلیس را با راهنمایی قاچاق‌بران در شب پشت‌سر بگذارند. ساعت‌ها منتظر تاریکی ماندند. قاچاق‌برها بارها مسافران را به حال خود در دشت‌ها رها کردند تا موقعیت را بررسی کنند و هر بار، مسافران نگران بودند که مبادا آن‌ها، دیگر بازنگردند.

«غلام‌رضا» روایت می‌کند که مسافران تا زمان بازگشت قاچاق‌بر ناچار بودند که داخل جوی‌ها یا زیر پل‌ها بخواند تا مبادا به دست ماموران ایرانی اسیر شوند. تمام شب‌هایی که در ایران در گذر بودند، غذای هر شب آن‌ها نصف قرص نان خشک به همراه یک لیوان ماست و آب بود.

سفر «غلام‌رضا» به پایان نمی‌رسد. میان زاهدان و کرمان، پاسگاه «نصرت‌آباد» قرار دارد که مسافران مورد شناسایی نیروهای پلیس قرار می‌گیرند و تیراندازی آغاز می‌شود: «همه فرار می‌کردند. من پاهایم درد می‌کرد. نمی‌توانستم بدوم. سربازان سه بار آتش کردند. شب بود و هیچ معلوم نبود. ترسیده بودم. گوشه‌ای نشستم که پلیس من را دستگیر کرد و به باد کتک گرفت. فحش می‌دادند. بعد از پنج دقیقه چراغ ماشین روشن شد که دیدم همه را گرفته‌اند. دو نفر از ما زخمی شده بودند. همه‌مان را به پاسگاه منتقل کردند، آب‌ونان باقی‌مانده را هم از ما گرفتند. در اتاقی قرارمان دادند که هم تنگ بود و هم بسیار سرد. نه آب داشتیم و نه نان. نتوانستم بخوابم و تا صبح لرزیدم و درد کشیدم.»

به روایت «غلام‌رضا» دو جوانی هم که مورد اصابت گلوله‌های نیروهای گشت شبانه پاسگاه قرار گرفته بودند، همراه باقی بازداشتی‌ها در همین اتاق نگهداری شدند. یکی از آن‌ها از ناحیه پا و دیگری از ناحیه شکم زخمی شده بود: «زخمی‌ها از شدت درد به خود می‌پیچیدند و نزدیک بود همان‌جا تلف شوند. [بمیرند.] ماموران ایرانی اما هیچ توجهی به خون‌ریزی و مجروحیت آن‌ها نداشتند. در را هم روی ما قفل کردند که نتوانیم فرار کنیم. بیش از دو صد [دویست] نفر آن‌ شب را کنار هم درد کشیدیم و لرزیدیم.»

روز بعد، «غلام‌رضا» و دیگر بازداشتی‌ها را از پاسگاه به اردوگاه منتقل کردند تا به افغانستان بازگردانده شوند: «زخمی‌ها هم با ما بودند. حالشان خیلی بد بود. چندین بار نزدیک بود تلف شوند؛ اما انگار خواست خدا بود که زنده بمانند. شب در اردوگاه ماندیم و صبح ما را به سمت افغانستان راهی کردند. من با زخمی‌ها در یک اتوبوس بودم. تا رسیدن به «نیمروز» می‌دانم که زنده ماندند؛ اما دیگر نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد. روزهای تلخی بود، امیدوارم سر هیچ انسانی نیاید.»

«غلام‌رضا» بعد از شانزده روز به خانه‌اش برگشت. در آغوش مادری که تمام این مدت را خیال می‌کرد فرزندش قرار است به موفقیت نزدیک شود. حالا او راوی و شاهد خشونت‌های بسیار، در کشور خود کنار خانواده‌اش جای گرفته است؛ بدون هیچ چشم‌اندازی به آینده‌ای که انتظارش را می‌کشد.
مطالب مرتبط:
روایت یک زخم کهنه: تحصیل افغانستانی ها در ایران
روایت دهم؛ روایتی کودکانه از سفر قاچاقی به ترکیه

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

از میان تمام نام‌ها؛ ری‌را

۲۸ دی ۱۳۹۸
پناهندگی و مهاجرت
خواندن در ۵ دقیقه
از میان تمام نام‌ها؛ ری‌را